شاهزاده_پارت هفتم

259 82 22
                                    

دو روزی میشد که به قصر جانگ‌تین رسیده بود، لیکن هنوز هم کسی برای بازدید به دیدنش نیامده بود. شاهزاده آگاه بود که به عنوان یک گروگان نباید منتظر آمدن شخصی به اقامتگاهش باشد، گرچه توافق شده بود که او را ملکه آن سرزمین قرار دهند اما در حقیقت گروگانی بیش نبود. 
وانگ ییبو این را زمانی فهمید که هیچکس مقابل او احترامی سر نداد. حتی به عنوان یک شاهزاده، به نظر می‌آمد او در آن کشور اهمیتی کمتر از یک ندیمه ناچیز داشت.

از طریق بینی نفس عمیقی کشیده از روی تخت برخاست. دستی به هانفوی آبی روشنش کشید و به طرف در قدم برداشت. اقامتگاهی که از نخستین روز آمدنش به آنجا به او تعلق گرفته بود بسیار کوچک می‌نمود و گاهی نفس امگای جوان را بند آورده او را بسیار کلافه و خسته می‌ساخت. شاهزاده بیشتر اوقاتش را در فضای خارج از اتاقش می‌گذراند. 
درهای چوبی را گرفته از یکدیگر گشود و قدم به بیرون نهاد. محافظش بلافاصله در کنارش قرار گرفته تعظیمی سر داد.

جانگی: سرورم.

آلفا در آن دو روز متوجه شده بود که شاهزاده‌اش برای آنکه اندکی روحیه‌اش را عوض کند به هوای تازه احتیاج دارد. 
وانگ ییبو نیم نگاهی به محافظ مخصوصش که از کودکی تا کنون در کنارش بود انداخته لبخندی کوچک بر لب نشانید.

شاهزاده: میخوام کمی این اطراف قدم بزنم. اگه خسته‌ای میتونی…..

آلفا اما سریعاً مداخله کرد. آن دو گاهی برای یکدیگر به مانند دو برادر می‌شدند.

جانگی: نه سرورم. هرجا برید باهاتون میام. نمیتونم اینجا تنهاتون بذارم.

شاهزاده بی‌حرف سر تکان داد. او با گذشت بیست سال جانگی را به خوبی شناخته بود و از پاسخی که قرار بود در جواب سخنش دریافت کند به گونه‌ای مطمئن بود.

همراه با محافظ معتمدش از چند پله مقابل اقامتگاهش پایین رفته به مانند همیشه به طرف باغچه کوچکی که اندکی آن طرف تر از اقامتگاهش بود قدم برداشت. عطر گل‌های آن باغچه به دلش نشسته بود و آن مکان از نظرش مکانی بود پر از احساسات خوب و آرامشی به مانند نوازش لطیف گیسوانش به دست مادر مهربانی که در کودکی او را از دست داده بود.

خم شده به آرامی گلبرگ گلی به سرخی خون را لمس کرد. دیده برهم نهاده نفس عمیقی کشید. عطر گل‌های رز کاشته شده در آنجا احوال گرفته امگای جوان را تعویض می‌نمود. لبخندی کوچک بر لبانش جای گرفت و چشم گشوده مجدد به گل‌های سرخ درون باغچه نگریست. 
صدایی سرد و غریبه موجب ترکیدن حباب آرامش در اطراف شاهزاده شد.

_تو کی هستی؟؟

وانگ ییبو سر بلند کرده به فردی که او را خطاب قرار داده بود نگریست. با دیدن لباس‌هایش متوجه مقام والای آن فرد شد و سریعاً از حالت خمیده صاف ایستاد. همراه با محافظش تعظیمی مقابل آن فرد گذاشت.

𝙥𝙧𝙞𝙣𝙘𝙚 Where stories live. Discover now