مرد آلفا با حفظ همان لبخند جلوتر رفته صمیمانه دستش را به طرف شاهزاده بالا برد.
_از دیدار با شما خوشوقتم شاهزاده ییبو. من فرزند دوم امپراطور جانگتین، شیائو تانگ هستم!
یک تای ابروی شاهزاده بالا رفت و متعجب ابتدا به دستی که به طرفش گرفته شده بود و سپس به چهره خندان آلفا نگریست. هزاران سوال در رابطه با مرد چون سیلابی عظیم در ذهنش پیچید اما به ناچار سرش را پایین انداخته دستش را جلو برد و با کمال احترام دست مرد را آهسته گرفت.
شاهزاده: من.... متاسفم عالیجناب من نشناختمتون.
شیائو تانگ خنده ای سر داده صمیمانه دست لطیف شاهزاده امگای جوان را در دست فشرد. امگای مقابلش با آن رایحه خوشعطرش چنان زیبایی مسحور کننده ای داشت که او را بیآنکه خواستارش باشد به خود جذب کرده بود.
تانگ: مشکلی نیست. اینجا در جنگل چه کار میکنید شاهزاده؟
گرگ آلفا کشش عجیبی نسبت به امگا در وجودش احساس مینمود و همین حیث دال بر آن بود که دست شاهزاده را رها نکند.
شاهزاده جوان عادت به معاشرتی صمیمانه با افراد غریبه زندگی اش نداشته اینک در مقابل آلفا و دستی که سفت دستش را چسبیده قصد رهایی نداشت، اندکی احساس شرم و اضطراب میکرد.شاهزاده: برای شکار به دستور ولیعهد و همراه با ایشون و افرادشون به اینجا اومدم عالیجناب.
شیائو تانگ متعجب بار دیگر خنده ای سر داده و بالاخره دست شاهزاده را آهسته رها نمود.
تانگ: با جان به اینجا اومدید؟ اوه خدای من! فراموش کرده بودم به عنوان همسرش به جانگتین اومدید!
شاهزاده بیآنکه نگاهی به آلفای مقابلش بیاندازد تنها تبسمی کوتاه کرد.
شیائو تانگ اما اینک متعجب نگاهی به جسم بیجان گوزن که کنارشان بر روی زمین افتاد بود انداخت و پر سوال به همان سمت اشاره نمود.تانگ: ببینم این گوزنو شما شکار کردید شاهزاده؟!
وانگ ییبو سر بلند کرده نگاهش را به حیوان داد.
شاهزاده: خیر سرورم. این گوزن رو ولیعهد شکار کردن و به من دستور دادن براشون ببرم.
آلفا با ابروانی درهم به امگا نگریست. جان از او خواسته بود لاشه گوزنی به آن بزرگی و سنگینی را حمل کرده برایش ببرد؟ یک امگا و شخصی که قرار بود به زودی همسرش شود؟؟!
تانگ: واقعاً همچنین چیزی ازتون خواسته؟؟
شاهزاده بیحرف سر تکان داد.
آلفا پر خشم دندان هایش را بر هم فشرد و لعنتی نثار برادر ارشدش نمود. باورش نمیشد جان هنوز هم آن رفتار و برخورد نامناسبش را ترک نکرده بود.
نیم نگاهی به شاهزاده انداخت و سری تکان داد.
BINABASA MO ANG
𝙥𝙧𝙞𝙣𝙘𝙚
FanfictionPrince شاهزاده Zhan top, Historical, Romance, Omegaverse, M-preg, Smut یک ازدواج سیاسی... عشقی که متولد نشده... سختی... تحمل... صبر... نخواستن... جنگ... پایانی نامعلوم... _متوقف_