جونمیون نمیخواست به این زودی تبدیل بشه. یه تیر توی کمان گذاشت و زه رو محکم کشید. باید یکی یکی تیر انداز هاشون رو از کار مینداخت. تیرش دقیقا وسط سینه ی یکی از جنوبی ها نشست و از اسب افتاد. تیر اون ها رو نمیکشت ولی کندشون میکرد. سریع جاش رو عوض کرد و تیر انداز بعدی رو نشونه گرفت.
کسی توی میدون حواسش به جونمیون نبود و راحت میتونست توی تاریکی و روشنی سایه ها قایم بشه. جنوبی ها نمیفهمیدند چرا تیر انداز هاشون دارند از اسب هاشون میوفتند.
وانگ لیشین کمی عقب تر از جایگاه به اصطلاح فرماندهی وایساده بود. این که توی اون عملیات مثل همیشه فرمانده نبود خیلی اذیتش نمیکرد. چیزی که عصبانیش میکرد این بود که یه تازه وارد که مستقیم از پایتخت اومده بود، با بی تجربگی دستور حمله توی اولین ماه نو رو داده بود. میدونست اون کیم جونمیون لعنتی ساکت نمیشینه. ولی با این همه تلفات اوضاع برای فرمانده ی جدید اصلا قرار نبود خوب پیش بره.
اسبش رو هی کرد و کنار شیائو رفت :« من بهت گفته بودم شمالی ها حتی تو ماه نو هم خطرناکند. نباید...» شیائو با غرور دستش رو بالا آورد:« قبلا هم بهت گفتم تو مسئول این ماموریت نیستی وانگ لیشین. پس جایگاهت رو بدون سرباز.»
لیشین با عصبانیت دندون هاش رو بهم فشار داد و افسار اسبش رو کشید و دور زد. به جهنم، به هر حال تلفات شیائو از همون دسته ای بود که با خودش از پایتخت آورده بود. لیشین اون جنگ رو از همون اول به چشم یه شکست نگاه میکرد. خودش باید بعدا با یه حمله ی تمیز به شمالی ها روحیه ی سربازهاش رو بر میگردوند.
جونمیون پشت یک درخت سنگر گرفته بود. همین که لیشین رو شناخت، تیرش رو توی کمان گذاشت و نشونه گرفت. اگه میتونست سر لیشین رو گرم کنه کار سوکجین و گروهش راحت تر میشد.
تیر با سرعت به طرف لیشین پرتاب شد. ولی لیشین اونقدر سریع بود که بتونه جا خالی بده. با چشم های زرد شده اش به جایی که تیر ازش پرت شده بود نگاه کرد و از لای دندون های چفت شده اش غرش کرد. با دیدن کمان توی دست های جونمیون از روی اسب پایین پرید و بلافاصله تبدیل شد. لیشین از چانیول کوتاه تر بود ولی گرگش حتی از گرگ چانیول بزرگتر و قوی تر بود.
تبدیل شدن تو اون شرایط اصلا به نفع جونمیون نبود. همه ی اصلی که جونمیون موقع مبارزه کردن بهش پایبند بود غافلگیری بود و بدبختانه لیشین بعد از مبارزه های زیادی که داشتند، کاملا میدونست جونمیون چجوری مبارزه میکنه. وقت فکر کردن نداشت. تیر دیگه ای پرتاب کرد.
تیر با سرعت از کنار چشم لیشین رد شد. لیشین با سرعت بیشتری به طرفش دوید. جونمیون کمانش رو روی زمین انداخت و شمشیرش رو از غلاف بیرون کشید و توی هوا تابش داد. شمشیر دقیقا به پای جلوی لیشین خورد و باعث شد با شدت زمین بخوره.
لیشین بدون این که خمی به ابرو بیاره از جاش بلند شد. هرچند یکم لنگ میزد ولی به دویدنش ادامه داد. جونمیون شمشیرش رو بالا برد تا دوباره حمله کنه. قبل از اینکه بتونه کاری بکنه، گرگ بزرگ لیشین روی قفسه ی سینه اش پرید و به زمین میخش کرد. پنجه های سنگین لیشین شونه هاش رو به زمین فشار میداد. جونمیون احساس میکرد هر آن ممکنه کتف هاش بشکنند. زخم دستش هنوز بسته نشده بود و سنگریزه های روی زمین تو زخمش فرو میرفتند و میسوخت. از شدت درد داد زد. نفس های داغ لیشین به صورتش میخورد و بوی خون توی صورتش پخش میشد.
لیشین به گردنش حمله کرد ولی تونست قبل از این که گلوش پاره بشه شمشیرش رو بین دندون های لیشین گیر بندازه. با دست دیگه اش سر شمشیر رو محکم گرفت. تیغه ی شمشیر دستش رو زخم میکرد ولی باید زنده از زیر پنجه های لیشین بیرون میومد.
لیشین دندون هاش رو محکم تر به تیغه ی شمشیر فشار داد. طعم خون رو توی دهنش حس میکرد. یهو چیز محکم و بزرگی بهش برخورد کرد و از روی جونمیون کنارش زد. لیشین از جایی که وایساده بود چند متر اون طرف تر پرت شد. از جاش بلند شد و پای زخمیش رو دوبار محکم به زمین کوبید. انگار میتونست با این کارش به درد پاش عادت کنه.
چانیول با فرم گرگش به لیشین فرصت نداد و دوباره بهش حمله کرد. لیشین از حمله ی چانیول جاخالی داد. میخواست به جونمیون حمله کنه ولی اون گرگ کوچولوی موذی دوباره ناپدید شده بود. چانیول برای جلب توجه لیشین غرش کرد و دوباره بهش حمله کرد.
سرعت حمله ی چانیول کم بود ولی معلوم بود همه زورش رو توی آرواره هاش جمع کرده. لیشین دوباره جاخالی داد ولی به جای این که از چانیول دور بشه بهش نزدیکتر شد و گوشش رو گاز گرفت و سرش رو محکم عقب کشید. سر چانیول دنبال لیشین کشیده شد و از درد زوزه کشید. سعی کرد خودش رو از سر دندون های لیشین راحت کنه ولی لیشین قصد ول کردن نداشت.
چانیول دست و پا میزد. تنها فکری که به سرش زد این بود که با قدرت سرش رو به پایین بکشه و پای زخمی لیشین رو گاز بگیره. لیشین با دردی که توی پاش پیچید گوش چانیول رو کند و ولش کرد.
چانیول آزاد شده بود و زخمش بعدا خوب میشد جای نگرانی نبود ولی هنوز خون ریزی داشت و دید یک چشمش مختل شده بود. نفس نفس زنان سرش رو تکون داد تا از شر خون های روی خزش راحت بشه.
لیشین با عصبانیت تیکه ی گوش چانیول رو تف کرد و عقب نشینی کرد. باید میرفت از اون تازه وارد پایتختی بچه داری میکرد. مطمئن بود جونمیون از قصد از شیائو جداش کرده است. وقتی برگشت به جایگاه فرماندهی خبری از شیائو نبود.
دیگه داشت بیشتر از حدش تحمل میکرد اون بچه دماغو وسط جنگ همه چیز رو ول کرده بود و معلوم نبود کجا رفته. به فرم انسانیش تبدیل شد و سریع روی اسبش نشست. باید شیائو رو قبل از این که دست شمالی ها بهش برسه پیدا میکرد. بعدش گوش شیائو رو میگرفت و از منطقه ی نظامی ای که برای خودش بود بیرونش میکرد.
زیر لب غر زد :« فقط امیدوارم باش دست کیم جونمیون و سرباز هاش بهش نخورده باشه. چون همه دردسر هاش برمیگرده سر خودم. از همون اول فقط باید میزدم تو دهنش تا برای دور بر نداره.»
سلام
خیلی خوشحال شدم که پارت قبل رو دوست داشتید
من لیشین رو خیلی دوست دارم شما هم دوسش داشته باشید 😁
لاو یو سو ماچ 💜
- حورا
YOU ARE READING
Risk it all (Hunho)
Fanfiction- من برای اینکه اینجا باشم روی همه چیزم ریسک کردم. تو از آبرو و قوانین حرف میزنی، من جونم رو گذاشتم وسط. همه اونهایی که از نظرت یسری بدبخت و بیارزشند خانوادهی من محسوب میشوند. خودت هم خیلی خوب میدونی خانوادهی یه امگا خط قرمزشه. کافیه یک قدم پ...