شورش

136 31 59
                                    

جونمیون با کرختی اسب رو به دنبال خودش میکشید. ذهنش داشت دور و بر حرف های سهون چرخ میزد. می دونست که هیچ وقت حق با پدرش نبوده ولی نمیتونست خودش رو سرزنش نکنه. مهم نبود چقدر تلاش کرده بود گذشته رو نادیده بگیره، با دیدن دوباره ی اوه سهون همه چیز دوباره به گذشته اش گره خورده بود.

کم کم داشت به پایگاه نزدیک میشد که صدای زد و خوردی از اون سمت شنید. سر جاش ایستاد و گوش هاش رو تیز کرد. همین که مطمئن شد به طرف پایگاه دوید.

جونمیون اسب رو به یک سرباز که جلوی ورودی پایگاه بود داد و به طرف سر و صدا رفت. تبعیدی های جدید با سرباز های قدیمی درگیر شده بودند. بعضی از سرباز ها روی سینه ی تبعیدی ها نشسته بودند و به صورت هاشون مشت میزندن و بعضی از تبعیدی ها داشتن سرباز های دیگه رو یکی یکی روی زمین میکوبیدن و سراغ سرباز بعدی میرفتن. چانیول رو وسط درگیری دید که پنجه در پنجه ی کیم تهیونگ بود و داشت باهاش سر و کله میزد.

جونمیون با قدم های محکم به طرف درگیری رفت و با تمام قدرت رایحه ی غلیظ بادوم تلخش رو آزاد کرد. تلخی شدید رایحه ی جونمیون نفس کشیدن رو برای همه ی افراد اونجا سخت کرد. تبعیدی های جدید با سرفه های ته حلقی و سرباز های قدیمی با حالت تهوع روی زانو هاشون افتادن.

سرو و صدای درگیری در لحظه ساکت شد. جونمیون فریاد زد:« کی این گند رو بالا اورده؟ من گزارش می‌خوام.» تهیونگ با شنیدن فریاد بلند جونمیون تو همون حالت حس کرد موهای تنش دارن سیخ میشن. چانیول کمربندش رو از دور کمرش باز کرد و با اون جلوی دماغ و دهنش رو بست. از جاش بلند شد و با صدای بلندی گفت:« تبعیدی های جدید به رهبری کیم تهیونگ به انفرادی رفتن سرباز اوه سهون اعتراض کردن و از دستور من، معاون فرمانده پارک چانیول، مبنی بر عقب نشینی و سکوت سرپیچی کردن.»

جونمیون با قدم های محکم وارد حلقه ی سربازهای روی زمین افتاده شد و به طرف تهیونگ رفت که دقیقا کنار چانیول روی زمین افتاده بود. هرچی جونمیون به تهیونگ نزدیک تر میشد، غلظت رایحه اش هم بیشتر میشد. انگار داشت با هر قدمی که برمیداشت عصبانی تر میشد.

تهیونگ کم کم حس میکرد دیگه نمیتونه نفس بکشه. سرش پایین بود و سرفه هاش داشت شدید تر میشد. تا این چکمه های گلی و کهنه فرمانده کیم رو جلوی صورتش دید. صدای دو رگه ی فرمانده کیم رو شنید:« سرت رو بالا بیار سرباز.» تهیونگ به سختی سرش رو بالا آورد.

اولین چیزی که تهیونگ دید درخشش چشم های آبی رنگ فرمانده کیم بود. چشم های تهیونگ از تعجب گرد شدن. باورش نمیشد فرمانده کیم یه امگاست. فرمانده کیم خم شد و یقه ی تهیونگ رو گرفت و بدن شل شده اش رو بالا کشید. صورت تهیونگ رو به روی صورت فرمانده کیم قرار گرفت. فرمانده کیم بدون این که اخم کنه داشت به چشم هاش نگاه میکرد. تهیونگ هیچ اثری از عصبانیت یا ناراحتی توی صورت فرمانده کیم نمی دید. ولی نگاهی که توی چشم های آبی فرمانده کیم بود تهیونگ رو میترسوند. یه ترس آشنایی داشت فلجش میکرد. اون صورت بی حس و چشم هایی که آتیش عصبانیت توشون شعله ور بود رو قبلا هم دیده بود. تهیونگ دیگه چشم های آبی فرمانده رو نمیدید. جای اون ها چشم های زردی رو میدید که با تحقیر نگاهش میکردن.

جونمیون میتونست ترس توی چشم های تهیونگ رو ببینه ولی انگار حواس تهیونگ پرت شده بود. محکمتر یقه ی تهیونگ رو گرفت و گفت:« بهم بگو چی باعث شد فکر کنی که میتونی نظم پایگاه من رو بهم بزنی؟» تهیونگ نفس نصفه و نیمه ای کشید دیگه اون توهم از سرش پریده بود. ولی هنوز هم از چشم های آبی فرمانده کیم میترسید. اولین بارش بود که داشت همچین ترس عمیقی رو از یه امگا حس میکرد. فرمانده کیم بهش فرصت جواب دادن رو نداد و سرش داد کشید:« بهت یاد ندادن که وقتی اختیار زندگی گوهیت توی دست های یه نفر دیگه است توله سگ خوبی باشی؟» تهیونگ با ترس سرش رو تکون داد و گفت:« من رو عفو کنید قربان.»

جونمیون یقه ی تهیونگ رو ول کرد و تهیونگ زمین خورد. بعد با صدای بلند گفت:« بهتون گفته بود که اینجا هیچ چیزی از گذشته تون اهمیت نداره. مهم نیست کی بودید و چه غلطی می‌کردید. باید می‌فهمیدید که اینجا اومدنتون یعنی این که از صفر هم کمترید. شما هنوز جهنم این جا رو ندیدید. از این به بعد قراره بفهمید که هر گوهی که می‌خورید عواقب خودش رو داره. تبعیدی های جدید به گروه های دو نفره تقسیم میشید و برای گشت زنی به خارج از مرز میرید. سعی کنید زنده بمونید چون کسی قرار نیست دنبال جنازه هاتون بیاد. به خاطر این اعتراض احمقانه تون مدت زمان انفرادی سرباز اوه سهون یک هفته بیشتر میشه. دستور من براتون مفهوم بود؟» صدای تبعیدی های جدید با هم شنیده شد.

- بله فرمانده! اطاعت فرمانده!

جونمیون دست از پخش کردن رایحه اش برداشت. سرباز ها یکی یکی از جاشون بلند میشدن.








سلام
میخواستم خیلی بیشتر براتون بنویسم ولی ابروم شکسته و رفتم بیمارستان بخیه زدم
به خاطر سر درد نمیتونستم ادامه بدم
به محض این که بهتر شدم پارت بعدی رو براتون مینویسم
- حورا💜

Risk it all (Hunho)Where stories live. Discover now