سلام قشنگ های من 😍
حالتون چطوره؟
میشه لطف کنید یه نگاه به چپتر های قبلی بندازید یادتون بیاد چی گذشته؟
مرسی از این که این همه صبر کردید
تو امتحان هاتون موفق باشید خوشگل های من 💜💜💜💜جانگ کوک بعد از این که دید فرمانده کیم از تهیونگ جدا شد، خودش رو به تهیونگ رسوند. تهیونگ هنوز با بهت به رو به روش نگاه میکرد. جانگ کوک محکم شونه های تهیونگ رو تکون داد و صداش زد:« هیونگ؟ هیونگ خوبی؟» چشم های تهیونگ که انگار داشتن دنبال یه شی گم شدن میگشتند، بالاخره ثابت شدند. تهیونگ لبش رو خیس کرد و زمزمه کرد:« اره... فکر کنم خوبم.» از این گیج و عصبانی بود که انگار قبلا هم فرمانده کیم عصبانی رو دیده بود ولی هرچی فکر میکرد نمیتونست به یاد بیاره و حتی منطقی هم به نظر نمیرسید. ناخوداگاه اخم کرد. اون چشم های زرد و عصبانی روی صورت فرمانده کیم خارش عجیبی توی ذهنش انداخته بود.
جو سنگین پایگاه هنوز از بین نرفته بود که صدای زوزه ی بلند و کشیده ی سوکجین از دور شنیده شد. موهای تن جونمیون ناخودآگاه به خاطر احساس کردن خطر سیخ شدند.
صدای زوزه ی دوم و کوتاه سوکجین باعث شد سرباز های قدیمی به طرف چادر اسلحه بدوند. جانگ کوک با تعجب به سرباز های قدیمی نگاه کرد و تصمیم گرفت دنبالشون بدوه.
جونمیون از سرباز ها جدا شد و به طرف چادر وسط پایگاه دوید. تیردانش رو از روی زمین برداشت دور کمرش بست. گره ی کمربندش رو محکم تر کرد. غلاف شمشیر و خنجر رو به کمربندش وصل کرد. زیرلب داشت به سوکجین التماس میکرد دیگه زوزه نکشه که صدای زوزه سوم و کشیده سوکجین بلند شد. کمانش رو از روی زمین چنگ زد و بیرون دوید.
کل سرباز های توی پایگاه مرتب ایستاده بودند و منتظر دستور بودند. حتی تبعیدی های جدید هم کنار سرباز های قدیمی صف کشیده بودند. جونمیون از کنار صف هاشون گذشت و روی اسب قهوه ایش نشست.
جونمیون با این که میدونست وقتی که داره خیلی کمه صداش رو بلند کرد و رو به همه سرباز ها گفت:« میخوام اول از همه یه چیزی رو مشخص کنم. مهم نیست چه اختلافاتی توی پایگاهمون وجود داره. ما به هر سربازی که این جا خدمت میکنه تکیه میکنیم. و این اعتماد بینمون برای پیروزی و زنده موندن ضروریه.»
جونمیون یکم مکث کرد تا سرباز ها بتونن با خودشون و افکارشان کنار بیان و بعد با صدای بلند ادامه داد:« زوزه های سوکجین فقط یه معنی میده. دشمن اون قدر نزدیک شده که راه برگشتش به پایگاه بسته شده. میخوام پنج نفر از گروه دویون و پنج نفر از گروه سوکجین سوار اسب بشید و دنبالم بیایید. هرکی دیگه از گروه سوکجین مونده زیر دست پارک چانیول بره به منطقه انفرادی. دویون و نفرات باقی مونده از گروهش مسئول حفاظت از پایگاه هستن. بقیه تون هم تبدیل بشید و سواره نظام رو توی مسیر حمایت کنید. وقتی به محل درگیری نزدیک شدیم از سواره نظام جدا بشید و از پشت به جنوبی ها حمله کنید. این جنگ قرار نیست با آتش بس تموم بشه.»
YOU ARE READING
Risk it all (Hunho)
Fanfiction- من برای اینکه اینجا باشم روی همه چیزم ریسک کردم. تو از آبرو و قوانین حرف میزنی، من جونم رو گذاشتم وسط. همه اونهایی که از نظرت یسری بدبخت و بیارزشند خانوادهی من محسوب میشوند. خودت هم خیلی خوب میدونی خانوادهی یه امگا خط قرمزشه. کافیه یک قدم پ...