بکهیون هیزم بیشتری توی آتیش ریخت. با این حال هنوز میتونست صدای بهم خوردن دندون های جونمیون رو بشنوه. از جاش بلند شد و پتوی دوم رو روی بدن لرزون جونمیون انداخت.
- مطمئنین چیز دیگه ای لازم ندارین؟جونمیون به سختی سرش رو تکون داد و زمزمه کرد:« ن...نه...» بکهیون به جونمیون نزدیک شد و دستش رو گرفت:« به نظر میرسه بد تر از دفعه های قبل باشه.» دست سرد جونمیون رو با اون یکی دستش گرفت و فشار داد. بکهیون میخواست گرمای دست خودش رو به جونمیون بده.
جونمیون برای ذره ای گرما دست و پا میزد و صدای بکهیون رو انگار از دور دست ها میشنید. بکهیون راست میگفت قبلا هم هیت های سختی رو گذرونده بود ولی این بار بدتر از همیشه بود. لرزی که همه بدنش رو گرفته بود شدید تر از همیشه بود. درد توی قفسه سینه اش با هر تپش قلبش بیشتر میشد. حتی جون ناله کردن هم نداشت. نفس های خسته اش یکی در میون با آهی قاطی میشدن.
- باید به جونگین بگم بره نزدیک ترین شهر و براتون یکم دارو بگیره. خودتون هم بهتر میدونین که من نمیتونم طبابت کنم.
بدن جونمیون به هم پیچید و با ناله ی کوتاهی گفت:« نه... لا... لازم... نیست.» بکهیون به چشم های نیمه باز و بی روح جونمیون نگاه کرد و گفت:« هر ماه سر یه تاریخ مشخصی هیت میشدین. جا به جا شدن تاریخش و با این که همیشه درد و لرز داشتین هیچ وقت این طوری حالتون بد نمیشد. دیشب هم بهتون گفته بودم این عادی نیست فرمانده. چانیول و بقیه حواسشون به پایگاه هست. لطفا با یکی از سرباز های داوطلبی به شهر برین.» جونمیون پتو ها رو محکم دور خودش پیچید و سعی کرد جلوی محکم تر بهم خوردن دندون هاش رو بگیره.
زمانی که بکهیون تازه تبعید شده بود، اولین چیزی که فرمانده کیم ازش پرسیده بود این بود که میتونه زخم های سرباز ها رو ببنده یا نه. سال ها فراری بودن به بکهیون یاد داده بود چطور از پس زخم هاش بر بیاد از سر اجبار جواب فرمانده کیم رو داده بود و جونمیون کنار ساحل غربی رودخونه و دور از پایگاه مکانی رو براش درست کرده بود تا سرباز ها رو اونجا مداوا کنه. اون روز ها زیادی برای بکهیون سخت میگذشتن، حتی بعضی هاشون رو نمیتونست به یاد بیاره. تنها چیزی که از اون روز ها یادش می اومد این بود که بعضی وقت ها به سرش میزد تا از جنگل بیرون بره و فرمانده اعدامش کنه و از این زندگی نکبتش نجات پیدا کنه. قبل از دستگیر شدنش فکر میکرد زنده موندنش فایده ای داره ولی وقتی که اون روز نتوانسته بود هیچ غلطی بکنه...
تنهایی وقت گذروندن بکهیون کنار رودخونه کم کم باعث شده بود بتونه خودش رو از گردابی که داشت توش غرق میشد نجات بده. صدای رودخونه بکهیون رو از یه غم بی انتها نجات داده بود. بکهیون با صدای رودخونه میخوابید، بلند میشد و زندگی میکرد.
اوایل نمیفهمید چه نیازی به این همه فاصله از پایگاه هست ولی بعداً فهمیده بود که دستور های کلی جونمیون و آزادی عملی که همون اول کار بهش داده بود، فرصت سرکشی رو ازش گرفته بودن. اون موقع فکر میکرد که یه وظیفه ی دیگه اش مراقبت از ساحل رودخونه هم هست تا شبیخون نخورن. برای همین هم شبانه روز حواسش به همه چیز بود.
YOU ARE READING
Risk it all (Hunho)
Fanfiction- من برای اینکه اینجا باشم روی همه چیزم ریسک کردم. تو از آبرو و قوانین حرف میزنی، من جونم رو گذاشتم وسط. همه اونهایی که از نظرت یسری بدبخت و بیارزشند خانوادهی من محسوب میشوند. خودت هم خیلی خوب میدونی خانوادهی یه امگا خط قرمزشه. کافیه یک قدم پ...