سهون رو زمین نشسته بود و به ماهی که از لا به لای شاخه ها دیده میشد، نگاه میکرد. ساعت ها بود که در سکوت عجیب جنگل غرق شده بود. سنگینی قلاده را اصلا حس نمیکرد. عوضش فکر کردن به گذشته مثل این بود که چاقو در زخمش بچرخانند. کیم نارا... اصلا به ذهنش خطور نکرده بود که نارا فرار کرده باشد.
وقتی عالیجناب کیم گفت که نارا مرده کسی نبود که به حرف هایش شک بکند. آخه چرا باید یکی در مورد مردن بچه اش به همه دروغ بگه. حالا دیگر مطمئن بود که سکوت جونگمین هم از ترس این بود که عالیجناب کیم بهش شک کند. سهون هیچ وقت از این که نمیتوانست با نارا جفت بشود ناراحت نبود، نارا حتی اگر فرار نمیکرد سهون باز هم نمیتوانست داشته باشدش. ولی با زنده بودن نارا یک آرامش خاصی را در قلبش حس میکرد. دوازده سال بود که سهون این آرامش را نداشت. دوازده سال بود که سردرگم به دور خودش میگشت.
تا همین الان بار ها آرزو کرده بود یک بار دیگر فرصت این را داشته باشد تا نارا را فقط از دور نگاه کند. هنوز باورش نمیشد که نارا در همین نزدیکی باشد. اون قدر نزدیک که دستش را بگیرد و برایش نوشیدنی بریزد. هرچند که خیلی عوض شده بود. صدایی از ته ذهنش گفت:« نارا عوض نشده، حالا دیگه خود واقعیشه.» راست میگفت. عذاب در چشم های نارا چیزی نبود که خیلی راحت بتواند فراموش کند. حالا دیگر چشم های نارا برق میزدند. لباس های کهنه و وصله شده اش خیلی بیشتر از آن هانبوک های ابریشمی به تنش مینشستند.
سهون زمزمه کرد:« بهم گفت چی صداش کنم؟... جونگمین؟ نه نه نه... اگه اسم جونگمین هیونگ رو روی خودش میگذاشت زود لو میرفت... جون...جونمیون... اره حالا دیگه اسمش کیم جونمیونه!»
با پیچیدن رایحه ی غلیظ اسطوخودوس سهون افکارش را گم کرد. موهای تنش ناخودآگاه سیخ شدند. کم کم رایحه های دیگری به بوی اسطوخودوس اضافه شد. این رایحه ها برای سهون تازگی داشتند. آماده تبدیل شد. حواسش قوی تر از قبل به کار افتادند. چشمهای زردش در تاریکی میدرخشیدند. گوشهایش تیز تر از قبل دنبال کوچکترین چیزی بود که سکوت جنگل را بشکند. از دور تر صدای زوزه های گرگ ها به گوشش میرسید.
سهون تبدیل شد. فاصلهی زنجیر ها را در ذهنش حساب کرد، کار زیادی از دستش بر نمی اومد. اگه دشمن میخواست از این نقطه به کشورشون حمله کند، سهون ترجیح میداد حداقل سرعت پیشرویشان را کمتر کند.
گرگ عظیم الجثه ای جلو تر از بقیه ی گروهش حرکت میکرد. اون گرگ که شدیدا بوی اسطوخودوس میداد، عضلانی تر از گرگ سهون بود. سهون با دیدن هیولای رو به روش لحظه ای سر جایش خشک شد.
گرگ با دیدن سهون دندان هایش را نشان داد ولی بهش حمله نکرد. با فاصله ی حساب شده دور سهون میچرخید. سهون سعی کرد همزمان با اون گرگ بچرخد تا پشتش را بدون دفاعش نگذارد. پنجه هایش را با اطمینان روی زمین میگذاشت. گرگ عظیم الجثه قصد حمله نداشت. چشم های سهون روی گرگ عظیم الجثه قفل شده بودند.
KAMU SEDANG MEMBACA
Risk it all (Hunho)
Fiksi Penggemar- من برای اینکه اینجا باشم روی همه چیزم ریسک کردم. تو از آبرو و قوانین حرف میزنی، من جونم رو گذاشتم وسط. همه اونهایی که از نظرت یسری بدبخت و بیارزشند خانوادهی من محسوب میشوند. خودت هم خیلی خوب میدونی خانوادهی یه امگا خط قرمزشه. کافیه یک قدم پ...