جنی توی راه مدرسه بود
با لبخند طبق معمول داشت با لیسا صمیمی ترین دوستش از بچگی تا الان چت میکرد
لیسا مسیج داد:«من الان میام سوار اتوبوسم فقط یه وقت مثل اون سری نشه که برام جا نگرفتی و من مجبور شدم بغل سطل آشغال بشینما..!»
جنی خندید و تایپ کرد:«چشم چشم چشم،تو قصد نداری اون روزو فراموش کنی نه..؟!»
لیسا سریع جواب داد:«نه،تا عمر دارم فراموشش نمیکنم خوبه جنابعالی خانوم باعثش بود»جنی لبخندش بزرگتر شد
تهیونگ اومد کنار جنی و باهاش همقدم شد
به چت جنی و لیسا نگاهی انداخت و با پوزخند گفت:«کیه..؟! دوست پسرته..؟!»
جنی طلبکارانه به تهیونگ نگاه و گفت:«مگه کوری خوبه بالاش نوشته لیسا»
لیسا که دید جنی جواب پیامشو نمیده،اخمی کرد و طلبکارانه تایپ کرد:«یااا جنی،چرا جواب نمیدی باز اون بزغاله تهیونگ پیشته..؟!»جنی سریع مسیج رو خوند و در حالی که هول شده بود،با خودش گفت:«وای شت فهمید تو پیشمی وقتی رسید جرم میده»
لیسا سریع مسیج داد:«به اون بزغاله بگو ازت فاصله بگیره وگرنه وقتی رسیدم زندش نمیذارم مگر تو خواب ببینی که بتونی مخ جنیو بزنی»
تهیونگ طلبکارانه رو به گوشی گفت:«یاااا اون داره بهم میگه بزغاله»
جنی هوفی کشید و با پوزخند گفت:«حقته..!»تهیونگ دندوناشو بهم فشرد و با غیض گفت:«منو بگو با کیا اومدم سیزده به در»
و از پیش جنی رفت
جنی هم که به مدرسه رسیده بود،گوشیشو خاموش و داخل کیفش گذاشت
شکوفه های گیلاس از درخت جدا میشدن و صحنه ی خیلی زیبایی رو خلق میکردنبرای جنی امروز یه روز خیلی خاص و قشنگ بود:)
رفت داخل کلاس و کیفشو روی صندلی کناریش گذاشت تا جای لیسا رو بگیره و کسی روی صندلیش نشینه
سرشو روی میز گذاشت و اومد بخوابه که یک نفر دستی به موهاش کشید و گفت:«یااا بازم دیشب دیر خوابیدی..؟!»
لیسا بود جنی این صدا رو خیلی خوب میشناخت
با لبخند سرشو بالا و به لیسا نگاه کرد
لیسا کنارش نشست و جنی خیره بهش گفت:«زود اومدی، توقع داشتم دیرتر بیای»لیسا با پوزخند طلبکارانه در حالی که داشت کیفشو آماده برای گذاشتن میکرد،گفت:«آها تا توهم هرچقدر که دلت میخواد با اون بزغاله خوش و بش کنی آره..؟!»
جنی آروم خندید و با لحن خسته ای گفت:«تو که خوب میدونی،من هیچوقت به آدمایی مثل اون بها نمیدم»
لیسا کیفشو نزدیک میز گذاشت و به صندلیش تکیه و دست به سینه نشست و گفت:«امروز کلیسا میری یا نه..؟!»خانواده ی لیسا و جنی فامیل بودن و مذهبی بودن برای همینم طبق معمول هر روز برای عبادت و اینا میرفتن کلیسا
جنی و لیسا هم هرروز باهمدیگه میرفتن اونجا
جنی هوفی کشید و نگاهشو از لیسا گرفت و گفت:«نمیدونم،من خستم قبلش باید بخوابم»
لیسا سریع در جواب جنی گفت:«پس همین الان تا معلم نیمده بخواب من امروز میخوام برای اینکه نمره ی خوبی تو امتحانا بگیرم برم نمیخوام تنها باشم»جنی با لبخند قبول کرد و سرشو روی میز گذاشت و یه چرت کوتاهی زد
لیسا هم هندزفریشو از کیفش درآورد و آهنگ fine از ته یون رو پلی کرد و به منظره ی بیرون پنجره خیره شد
معلم حدود یک ساعت بعد اومد و لیسا هم جنیو به خاطر اینکه دوباره معلم سرش داد نزنه تا بیدار بشه،بیدارش کرد
جنی چشماشو مالوند و به احترام معلم مثل بقیه ی بچه ها ایستاد
بچه ها به جنی نگاه و میخندیدن و تو گوش هم پچ پچ میکردنجنی باتعجب بهشون نگاه کرد
معلم که دید همه ی بچه ها دارن به جنی میخندن،با کنجکاوی به جنی نگاه و علتشو فهمید
نشست و بقیه بچه ها هم نشستن
معلم هوفی کشید و عینکشو درآورد و به جنی نگاه و گفت:«کیم جنی،باز شب دیر خوابیدی؟!مگه بهت نگفته بودم دیگه اینطوری نیا تو کلاس؟!»
لیسا با نگرانی به جنی چشم دوخت
جنی با استرس آستین لباسشو گرفت و گفت:«ببخشید دیشب داشتم خونه رو مرتب میکردم مادرم حالش خوب نبود برای همینم اون نمیتونست کاری انجام بده»معلم در جواب گفت:«خوب به خواهر یا برادرت میگفتی که این کارا رو انجام بده»
جنی مظلومانه گفت:«من خواهر یا برادر ندارم تک فرزندم»
معلم روشو از جنی برگردوند و گفت:«به هرحال دیگه سعی کن با این وضع نیای سرکلاس»
جنی چشمی گفت و لیسا که خیالش از بابت اینکه معلم به جنی تنبیهی چیزی نداده بود تخت شده بود،با لبخند دست جنیو گرفت
جنی هم با لبخند دستشو گرفتزمان گذشت و مدرسه تعطیل شد
جنی و لیسا به کلیسا رسیده بودن که دیدن جلوتر خیلی شلوغ شده بود
کنجکاو شدن و رفتن اونجا
از چیزی که دیدن خیلی ترسیدن
دوتا پسر بودن که خیلی وقت بود پنهانی بهم علاقه داشتن
جنی و لیسا هردو اونا رو میشناختن هروقت میومدن به کلیسا اونا رو میدیدن
اما امروز همه ی مردم از علاقه ی اونا بهمدیگه بو برده بودن و میخواستن دارشون بزنندمردم هی بهشون نگاه میکردن و در موردشون حرفای بد میزدن
جنی میخواست بره جلو و بهشون یه چیزی بگه که لیسا درحالی که ترسیده بود،جنیو عقب کشید و آهسته تو گوشش گفت:«میخوای تو رو هم دار بزنند..؟!»
جنی با بغض بهش نگاه کرد و لیسا دست جنیو گرفت
اون پسرا هردوشون گریه میکردن و یکیشون به اون یکی آهسته گفت:«نگران نباش دونگ،من بهت قول میدم تو اون دنیا هم تنهات نذارم،سرمونو زدن فقط به خاطر گرایشمون حقمون نیست،این تقصیر منه که باعث شدم این بلا سرت بیاد»جنی با گریه تو دلش هی با خودش میگفت کاش یه اتفاقی بیفته که کسی نتونه اونا رو دار بزنه
مرد جلو رفت و رو به جلاد گفت:«شروع کن،بزن»
جنی با گریه دستشو روی دهنش گذاشت
جلاد نگاهی بهشون کرد و سرشونو با یه چشم بهم زدن زد
لیسا هم نتونست جلوی خودشو بگیره و مثل ابر بهار شروع کرد گریه کنه
مرد رو به مردم بلند گفت:«این هم عاقبت آخرت کسیه که بخواد زیر حرف خداوند حرف بزنه،آگاه باشین و به گناه نیفتید»جنی سریع اون محلو ترک و دوان دوان از اونجا رفت
لیسا هم با گریه دنبالش دوید
جنی روی یه نیمکت نشست و گفت:«چطور تونستن..؟!فقط به خاطر اینکه همدیگه رو دوست داشتن..؟!»
لیسا پیش جنی نشست و دستشو روی دست جنی گذاشت و گفت:«اونا هیچ درکی از عشق ندارن،انگار اصلا قلبی ندارن»
جنی اشکاشو پاک کرد و گفت:«بیا امروز به کلیسا نریم،من اصلا با این اتفاقی که افتاد حالم خوب نیست»
لیسا سری تکون داد و گفت:«باشه هرچی تو بگی،بیا بریم خونه»لیسا و جنی همراه باهم راهی خونه شدن
کاش بشه به عشق احترام گذاشت:)
ووت و کامنت یادتون نره
YOU ARE READING
𝒇𝒐𝒓𝒃𝒊𝒅𝒅𝒆𝒏 𝒍𝒐𝒗𝒆
Fanfictionاین جرمه که ببینمت؟! این گناهه که بتونم فقط از دور نگاهت کنم؟!:) این گناهه که عاشقت باشم؟!