𝙥𝙖𝙧𝙩𝟓

118 24 4
                                    

جنی عصبانی شد و با عصبانیت و با لحن طلبکارانه ای خطاب به بچه ها گفت:«اینجا چه خبره؟!،شما چتون شده؟!،این از اونوقت که لیسا با بک یه بازی کاپلی انجام دادن،این از الان که میگین همدیگه رو ببوسن،واقعا بین شما دوتا چه خبره؟!»
جنی واقعا خونش به جوش اومده بود و دیگه نمیتونست چشماشو روی همه چیز ببنده و چیزی نگه..
لیسا متعجب رو به جنی گفت«منظورت چیه من هیچ رابطه ای با بک ندارم»
جنی از جاش بلند شد و رو به لیسا با بی تفاوتی گفت:«دیگه برام مهم نیست،دیگه هم لطفا سراغ من نیاین»

و از پیش بچه ها رفت..
لیسا رفت بره دنبال جنی که رزی دستشو گرفت و رو بهش خطاب بهش گفت:«ولش کن بزار بره»
لیسا دست رزی رو رها کرد و رو بهش گفت:«نمیتونم،باید بفهمم چرا یه همچین فکری میکنه..!»
لیسا براش کمی عجیب بود..
میدونست که جنی دچار سوتفاهم شده و میخواست اینو بهش بفهمونه..
جنی هم زیادی حساس بود..

لیسا دنبال جنی رفت و در حالی که دقیقا پشت سر جنی قرار گرفته بود،خطاب بهش با ناراحتی گفت:«جنی...چیزی شده؟!،چرا این چند روزه باهام انقدر سرد شدی؟!،من واقعا نمیخوام تو ازم دور بشی»
جنی روشو سمت لیسا برگردوند و در حالی که توی چشمای لیسا زل زده بود،گفت:«چرا باهات سرد شدم؟!،بهتر نیست این سوالو از خودت بپرسی؟!»
لیسا که مونده بود چی بگه و چیکار کنه، متعجب پرسید:«منظورت چیه؟!»
لیسا واقعا یه کلمه از حرفای جنی رو متوجه نمیشد..

واقعا این رفتار سرد جنی آزارش میداد..
جنی نفس عمیقی کشید و گفت:«وقتی کنار بک بودی و داشتی بلند بلند میخندیدی،بهتر نبود یکم هم به فکر من می بودی؟!،بهتر نبود به تنهایی من به وقتی که وقتی کنار اونی حسرت میخورم فکر کنی؟!،تو به هیچ کدوم اینا فکر نکردی بهم اهمیت ندادی خودت شروعش کردی بعد تازه ازم میپرسی چرا باهات سرد شدم؟!»
لیسا کمی شرمنده شد..
با شرمندگی خطاب به جنی گفت:«منو ببخش جنی،واقعا متاسفم،ولی تو بیش از حد حساس شدی،یادمه قبلا ها وقتی کنار بقیه هم میرفتم انقدر حساس نمیشدی و اصلا برات مهم نبود،تازه تشویقم میکردی به این کار تا روابط اجتماعیم بهتر بشه..!»

جنی با این حرف لیسا به فکر فرو رفت..
لیسا درست میگفت..
جنی جدیدا خیلی حساس شده بود..
اونم فقط روی لیسا نه هیچ کس دیگه..!
دستاشو مشت کرد و خطاب به لیسا گفت:«من حساس نشدم،من مثل همیشمم،هیچ کدوم از رفتارهام تغییری نکرده،الانم اگه مخالف این حساسیت من هستی،میتونی بهم بگی تا دیگه حساسیتی روت نشون ندم..!»
جنی این حرفو گفت با وجود اینکه خودشم به این حرفش باور نداشت..!

اون خودشم فهمیده بود که جدیدا زیادی روی لیسا حساس شده و واقعا دلیلشو نمیدونست..
ولی نمیخواست جلوی لیسا ضعفی نشون بده و لیسا متوجه بشه..
لیسا جلوی جنی اومد و توی چشماش زل زد..
تصمیم گرفت ازش خواهش کنه که اونو ببخشه..
پس با شرمندگی گفت:«جنی...بیا همه چیزایی که تا الان پیش اومده رو فراموش کنیم و رابطمونو باز هم مثل قبل صمیمی و قشنگ کنیم،نمیخوام ازت دور شم نمیخوام باهام سرد شی میفهمی که؟!،دوستیمونو خرابش نکن»
لیسا واقعا سرد بودن جنی باهاش براش سخت بود..

سخت و غیرقابل تحمل..
اون از اعماق دلش میخواست باز هم اون صمیمیت بینشونو برگردونه..
جنی نفس عمیقی کشید و گفت:«من الان خستم،باید برم خونه و استراحت کنم،بعد در موردش فکر میکنم»
و بعد از تموم کردن حرفش از پیش لیسا رفت..
لیسا ناراحت بود و نمیدونست باید چیکار کنه..
میترسید..
میترسید که دوستیش با جنی خراب بشه..

میترسید جنی رو از دست بده..
اون اینو نمیخواست..
نمیخواست صمیمیتش حتی کمی با جنی خدشه دار بشه..
حاضر بود کل زندگیشو بده تا اون دوستی قشنگ و پایدار شونو برگردونه..
نه که الان دیگه باهم دوست نباشن نه..
فقط جنی الان کمی ذهنش درگیر بود و خسته بود..
میخواست کمی استراحت کنه ذهنشو از بهم ریختگیا و آشفتگی ها سر و سامون بده..
میخواست وقتی دوباره سرپا شد و اخلاقش بهتر شد و جواب سوالایی که ذهنشو درگیر کرده بودن رو پیدا کرد،پیش لیسا برگرده..

نمیخواست با آشفتگی های ذهنش و با اخلاق بدش لیسا رو هم ناراحت و آشفته کنه..
پس برای اینکه لیسا هم آسیب نبینه،تا جایی که میتونست ازش فاصله میگرفت..
جنی خسته و کوفته به خونه برگشت..
خانوادش مثل همیشه ازش همون سوالای تکراری که چرا دیر اومدی چرا پکری و....رو پرسیدن
ولی جنی به هیچ کدوم اون سوالا جوابی نداد..
چون اونقدر خسته بود که حال و حوصله ی توضیح دادن و بحث و اینا رو نداشت..

رفت توی اتاقش و درو بست و خودشو ولو کرد روی تخت..
یاد حرف لیسا افتاد..
*فلش بک*
لیسا:«تو تازگیا خیلی رومن حساس شدی..!»
*پایان فلش بک*
جنی سردرگم بود...
میخواست بدونه دلیل این حساسیتش روی لیسا چیه..
دلش نمیخواست با این فاصله هاش لیسا رو هم بهم بریزه و ناراحت کنه ولی چاره ای نداشت..

اون واقعا چاره ای نداشت..
فقط دلش میخواست زمین دهن باز کنه و اونو ببلعه
از همه چیز و همه کس خسته بود..
لیسا براش عزیزترین شخص بود و حتی الان که خسته بود،بازهم به فکر اون بود و نمیخواست ناراحت باشه..
افکارش ذهنشو احاطه کرده بودن و خستش کرده بودن..
کم کم اونقدری فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد که از خستگی و کلافگی خوابش برد..

سلام سلام..
جنی گناه داره :)
حمایت یادتون نره ووت کامنت فراموش نشه 💛💜








𝒇𝒐𝒓𝒃𝒊𝒅𝒅𝒆𝒏 𝒍𝒐𝒗𝒆Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin