𝐩𝐚𝐫𝐭𝟑

119 29 11
                                    

لیسا نگاهی به بک کرد و با لبخند مصنوعی در جواب پیشنهادش گفت:«باشه به نظر جالب میاد،ولی بعد این بازی باید بقیه بازی ها رو با جنی برم»
جنی با عصبانیت دستشو مشت کرد..
جنی..اینو نمیخواست
نمیخواست لیسا به بقیه نزدیک بشه..
باهاشون صمیمی بشه و...
شاید به خاطر صمیمیت زیادی بود که با لیسا داشت...
بک بالبخند در جواب لیسا گفت:«باشه ایرادی نداره ممنونم»

بک و لیسا باهم برای بازی رفتن و مشغول بازی شدن..
این بازی یه بازی کاپلی بود برای همینم بک دوست داشت این بازی رو با لیسا بره..
جنی روی صندلی نشست و مشغول تماشای اونا و حسرت خوردن شد..
جنی فقط لیسا رو داشت..
بدون اون خیلی تنها میشد..
نه اینکه با کسی به غیر از لیسا دوست نباشه نه..
ولی با کسی اون صمیمیتی که با لیسا داشت رو نداشت..!

برای همینم میخواست لیسا رو فقط برای خودش داشته باشه..
اون فقط کمی روی آدمای زندگیش حساس بود و با هرکی اونا رو می دید، حسادت میکرد..!
شاید باید خودشو کنترل میکرد و انقدر روی آدمای زندگیش حساس نمیشد..
خنده و ذوق لیسا هنگام بازی با بک،جنی رو میکشت..
اون میخواست این ذوق و شوق رو کنار خودش تجربه کنه..
نه کنار هرکس دیگه ای..!

وقتی بازی تموم شد،لیسا با لبخند پیش جنی برگشت و با رویی گشاده رو بهش گفت:«جنی،بازی تموم شد،خیلی باحال و جالب بود درست همونطور که فکر میکردم،بیا باهم بقیه ی بازی ها رو هم بریم»
جنی به لیسا خیره شد..
از دستش عصبانی و ناراحت بود..
انقدر عصبی بود که دلش فقط یه کیسه بوکس میخواست تا هرچقدر که میخواد،بهش ضربه بزنه و خودشو خالی کنه..
از سر جاش بلند شد و توی چشمای لیسا زل زد..
یه پوزخند زد و خطاب به لیسا طلبکارانه گفت:«چی شد؟!،حالا که حسابی باهاش خوش گذروندی و سرگرم شدی،اومدی سراغ من؟!،چرا؟!،خوش گذرونیاتو میذاری برای بقیه و خستگیاتو میاری برای من؟!،چی در مورد من فکر میکنی؟!،الانم برو با همونی که باهاش خوش گذزوندی،دیگه هم پیشم برنگرد چون من دیگه اصلا نمیخوام ببینمت..!»

و از پیشش بدون هیچ حرفی رفت
لیسا متعجب موند و کلی علامت سوال توی ذهنش مونده بود که چرا جنی باهاش یه همچین رفتاری داشته..
رزی متعجب پیش لیسا اومد و پرسید:«چی شد؟!،چرا رفت؟!»
لیسا به معنی اینکه چیزی نمیدونه،شونه ای بالا داد و گفت:«نمیدونم..!»
جنی با ناراحتی و عصبانیت رفت و یه گوشه که خلوت تر از بقیه مکان ها بود،نشست
عصبی بود..
ناراحت بود..

توقع همچین کاری رو از طرف لیسا نداشت..
اما لیسا گیج شده بود و نمیدونست چیکار کنه..
رزی که اکثرا تو دعواها و اینا آدما رو باهم آشتی میداد و رابطشونو باهم دوباره اوکی میکرد،اومد پیش جنی و کمی سردرگم بود..
نمیدونست چی به جنی بگه..
برای همین سعی کرد به بهونه ی جرعت حقیقت بازی کردن اونا رو باهم آشتی بده..
لبخند ریزی زد و رو به جنی گفت«جنی...ما میخوایم بریم جرعت حقیقت بازی کنیم،توهم بیا،بدون تو خوش نمیگذره»

جنی با بی تفاوتی و بی حوصلگی در جواب رزی گفت:«من حوصله ی این چیزا رو ندارم خودتون برید بازی کنید»
رزی توی فکر فرو رفت و به یه راهکاری برای آوردن جنی به بازی رسید که مطمئن بود صد در صد ردخور نداره..
مرموز به جنی نگاه و گفت:«وایسا ببینم...مگه تو نمیخوای بدونی بین لیسا و بک چه خبره؟!»
جنی کنجکاوانه به رزی نگاه و گفت:«چرا...چطور؟!»
رزی لبخند شیطانی زد و در جوابش گفت:«خوب اگه بیای و بازی کنی،میتونی ازش سوال کنی که رابطتت با بک چیه،اونم که نمیتونه دروغ بگه،صد در صد حقیقتو میگه،اگه میخوای حقیقتو بدونی،به نظر من بیا و بازی کن»

جنی با دودلی و شک و تردید به رز خیره شد..
پیشنهاد خوبی بود ولی زیاد هم با بازی کردن موافق نبود..
توی فکر فرو رفت و سعی کرد در مورد این موضوع فکر کنه..

سلام سلام..
رابطه ی جنی و لیسا داره عجیب میشه..
حمایت یادتون نره ووت کامنت فراموش نشه♡





𝒇𝒐𝒓𝒃𝒊𝒅𝒅𝒆𝒏 𝒍𝒐𝒗𝒆Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon