مادر جنی طبق معمول داشت خونه رو تمیز میکرد که رسید به اتاق جنی..
مشغول تمیز کردن اتاق جنی بود که یه برگه توجهشو جلب کرد
برگه رو برداشت و مشغول خوندنش شد..
بعد اینکه اونو خوند،با عصبانیت دستاشو مشت کرد و برگه رو انداخت..
جنی الان توی بد دردسری افتاده بود..
مادرش قضیه ی عشقش به لیسا رو فهمیده بود و مطمئنا به همین سادگیا از این قضیه رد نمیشد..جنی رفته بود بیرون و برگشت خونه..
رفت پیش مادرش و اومد سلام کنه که مادرش یه سیلی محکم زد تو گوشش
جنی مات و مبهوت مونده بود تا اینکه مادرش اون برگه رو پرت کرد سمتش و گفت:«تو این نامه رو نوشتی؟!،واقعا عاشقش شدی؟!،اونم عاشق یه دختر؟!،دیوونه شدی؟!،میخوای پس فردا جلوی در کلیسا دارت بزنند؟!،تقصیر منه،زیادی لیلی به لالات گذاشتم،الانم زیادی پررو شدی،از الان بهت بگم،از الان بخوای از این غلطا بکنی دیگه حتی نمیذارم اون دختره لیسا رو ببینی»و با عصبانیت رفت توی اتاق و درو بست..
جنی که از حرفای مادرش رنجید،به گریه افتاد و نشست و شروع به گریه کرد..
چرا باید به خاطر عشقش قضاوت میشد و توهین می شنید؟!
اون فقط عاشق بود جرم که نکرده بود..
زندگی براش جهنم شده بود..
الانم که دیگه مادرش از این قضیه بو برده بود،محال بود جنی بتونه به لیسا برسه..
اون تموم سعیشو میکرد که کسی متوجه نشه..ولی...
کاش میشد به گرایش هم احترام گذاشت :)
حمایت یادتون نره ووت کامنت فراموش نشه♡
ESTÁS LEYENDO
𝒇𝒐𝒓𝒃𝒊𝒅𝒅𝒆𝒏 𝒍𝒐𝒗𝒆
Fanficاین جرمه که ببینمت؟! این گناهه که بتونم فقط از دور نگاهت کنم؟!:) این گناهه که عاشقت باشم؟!