𝙥𝙖𝙧𝙩𝟏𝟐

135 23 7
                                    

کسی که توی زیرزمین بود و کمک میخواست،لیسا بود..
جنی باترس و استرس نزدیکش شد و بهش زل زد..
انگار زندانی شده بود..
با نگرانی ازش پرسید:«لیسا...تو اینجا چیکار میکنی؟!،اینا چیه بهت وصل کردن؟!،اینجا چه خبره؟!»
یه چیزایی شبیه به بمب بهش وصل کرده بودن ولی جنی آرزو میکرد ای کاش بمب نباشه و فقط شبیهش باشه..
لیسا با بغض به جنی نگاه و گفت:«جنی..از اینجا برو،اینجا خطرناکه»

جنی دستاشو از میله جدا و گفت:«من میرم کمک بیارم»
درحالی که جنی داشت میرفت برای کمک آوردن،لیسا داد زد:«نههههه...صبرکن،خانوادم چیزی نمی دونند نمیخوام باخبر بشن»
جنی با گریه سمت لیسا برگشت و گفت:«پس بهم بگو..اینجا چه خبره چه بلایی دارن سرت میارن؟!»
لیسا بعد یه مکثی گفت:«جنی...من میدونم تو چه حسی بهم داری،ولی خواهش میکنم فراموشش کن،تو خودت خوب میدونی...ما نمیتونیم باهم باشیم این غیرممکنه،اگه بخوای خیلی پافشاری کنی ممکنه آسیب ببینی»

جنی حتی یه کلمه از حرفای لیسا رو متوجه نمیشد..
برای همین ازش پرسید:«تو....تو اینا رو از کجا میدونی کی بهت گفته؟!»
لیسا گریه کنان گفت:«مامانت...بهم خبر داد،تهدیدم کرد گفت اگه نزدیکت بشم،حقیقت رو فاش میکنه و یه جوری جلوش میده که فقط سر من بره بالای دار»
جنی با گریه رو به لیسا گفت:«پس...همه ی اینا کار مادرمه،چطور ممکنه؟!»

لیسا با شرمندگی و ناراحتی سرشو پایین انداخت و خطاب به جنی گفت:«جنی..بعد من سعی کن فراموشم کنی و یه زندگی شاد داشته باشی،بهم قول بده...قول بده که خوب زندگی میکنی،یه عالمه دوست پیدا کن و باهاشون صمیمی شو،من رو هم فراموش کن،من فقط برات یه خاطره ی تلخم»
جنی با گریه نزدیک میله ها شد و رو به لیسا گفت:«جوری حرف نزن انگار روز آخریه که همو میبینیم»
بعد سعی کرد هرطور شده،میله ها رو بشکنه یا یه جوری بازشون کنه..

لیسا با گریه و ناامیدی خطاب به جنی گفت:«بی فایدست...الکی تلاش نکن،حتی اگه این میله ها رو باز کنی،من بهم یه بمب ساعتی وصله سر ساعت منفجر میشه،من در آخر میمیرم پس الکی تقلا نکن»

جنی با گریه به لیسا نگاه و گفت:«خفه شو تو نباید بمیری»
مادر جنی پیشش اومد و آهسته خطاب بهش گفت:«حدس میزدم اینجا باشی،ولی چطور تونستی بیای اینجا؟!»
جنی با عصبانیت به مادرش نگاه و گفت:«تو...تو لیسا رو اینجا زندانی کردی؟!،زود باش،زود باش نجاتش بده،وگرنه منم همراه اون اینجا میمیرم»
مادرش پوزخند مسخره ای تحویل دخترش داد و گفت:«فکر کردی اومدم اینجا تا اونو نجات بدم؟!،یا فکر کردی اونقدری سادم که هرچی تو گفتی من بگم چشم؟!»

جنی باورش نمیشد شخصی که الان داره باهاش حرف میزنه،مادرش باشه..
با گریه رو بهش با غیض گفت:«خیلی نامردی»
مادرش عصبانی شد و دستاشو گرفت و سعی کرد اونو از اونجا ببره..
ولی جنی همش در تقلا بود که از دست مادرش خلاص بشه و هرطور شده،لیسا رو نجات بده..
همونطور که جنی توسط مادرش داشت بیشتر و بیشتر از لیسا فاصله میگرفت،لیسا لبخند غم انگیزی به جنی زد و ازش خداحافظی کرد...

همه تا شنیدن داخل این مکان مهمونی یه بمب هست،بلافاصله از اونجا فرار کردن..
مادر جنی هم هرطور بود و با هزار دردسر جنی رو از اونجا بیرون برد...
ناگهان صدای انفجار مهیبی بلند شد...
جنی با گریه روشو سمت مکان مهمونی کرد و اون مکان رو غرق در آتش دید...
ناامیدی درش موج میزد و میدونست که کل زندگیش از امروز به باد رفته..

لیسا افتاد روی زمین و تموم خاطراتش با جنی براش مرور میشد..
از بچگیشون تا به حال...قطره اشکی از چشمش به گونش چکید و چشماش رو بست...

سلام سلام...
میدونم ممکنه چقدر با این پارت عر بزنید ولی این آخرش نیست :)
حمایت یادتون نره ووت کامنت فراموش نشه ♡




𝒇𝒐𝒓𝒃𝒊𝒅𝒅𝒆𝒏 𝒍𝒐𝒗𝒆Donde viven las historias. Descúbrelo ahora