یک سال بعد...
امروز...روز مهم و خاصی بود..
مهمونی بزرگ و باشکوهی در لس انجلس توسط خانواده ی لیسا برگزار شده بود و خانواده ی جنی هم دعوت شده بودن..
این یه شانس بزرگ برای جنی بود تا باز بتونه لیسا رو ببینه..
و بابتش هم خیلی خوشحال بود..
جنی و لیسا الان 18 ساله شده بودن و یه جورایی بالغ شده بودن..
خانواده ی لیسا و جنی هردو ثروتمند بودن و برای همین هم مهمونی هاشون جزو مهمونی های خیلی پر خرج و باشکوه بود..خانواده ی جنی روز قبل مهمونی به لس انجلس رفته بودن تا برای مهمونی اونجا باشن..
جنی روزای سختی رو گذروند تا این یک سال کوفتی رسید..
دلتنگی ها،اشکایی که ریخت،همه و همه تحملشو کمتر میکردن و افسرده ترش میکردن..
البته جنی یه جورایی از طریق تماس تصویری و نامه و اینا با لیسا در طول این یک سال در ارتباط بود ولی هیچ کدوم اینا نمیتونه جای لذت ملاقات حضوری و بغل کردن و ذوق و شوق دیدار هم رو بگیره...بلاخره شب مهمونی فرا رسید و جنی لباس زیبا و خاصشو که لیسا برای تولدش خریده بود رو پوشید...
لباس جنی برای مهمونی...
موهاشو درست کرد،میکاپ کرد و خلاصه هرکاری که لازم بود رو انجام داد..
الان دیگه برای مهمونی حاضر شده بود و با خوشحالی به سمت مهمونی راه افتاد..
توی راه خیلی خوشحال بود اونقدر که داشت بال درمیاورد..
مطمئنا دیدن هیچ کسی به غیر از لیسا جنی رو انقدر خوشحال نمیکرد..وقتی جنی به مهمونی رسید،کل سالن رو گشت ولی خبری از لیسا نبود..
نگران شد و سمت خالش رفت..
با نگرانی رو بهش پرسید:«خاله...لیسا کجاست؟!»
خاله با لبخند به جنی نگاه و گفت:«لیسا؟!،آهااا گفت میره لباسشو عوض کنه لباسش اذیتش میکرد»
جنی با نگرانی پله ها رو بالا رفت تا بره تو اتاق پرو ببینه لیسا هست یا نه...
درو سریع باز کرد و پرده رو کشید و دخترایی که داخل اتاق بودن،مات و مبهوت جنی رو نگاه کردن..بیشتر دخترای فامیل بودن ولی خبری از لیسا نبود..
ریوجین دخترعموی جنی با لبخند رو به جنی گفت:«عه سلام جنی،کجا از این ورا؟!،یک سالی میشه که همو ندیدیم نه؟!»
ریوجین یه دختر مهربون و درسخون بود..
رابطش هم با جنی بد نبود..
جنی لبخند مصنوعی زد و در جوابش گفت:«ببخشید من عجله دارم باید برم بعدا میام یه دل سیر با هم حرف میزنیم»
و با عجله پرده رو کشید و رفت تا بقیه جاها رو بگرده..بیشتر جاها رو گشت ولی خبری از لیسا نبود..
اتاق پرو، سالن غذاخوری،سالن مهمونی و خلاصه همه جا رو گشت ولی خبری از لیسا نبود..
ناامید و خسته یه گوشه نشست و تو خودش رفت..
ناگهان در حالی که توی خودش بود و ناراحت بود،صدایی شنید شبیه به کمک خواستن:«آهااای...کسی هست؟!»
صدا برای جنی آشنا بود برای همین هم با عجله بلند شد و سمت صدا رفت..اون فرد توی زیرزمین بود..
جنی خیلی تعجب کرد چون اصلا نمیدونست همچین جایی باید زیرزمین داشته باشه..!
وقتی فردی که کمک میخواست رو دید، انگار یه پارچ آب یخ رو سرش خالی کرده بودن..
مات و مبهوت مونده بود..سلام سلام..
لطفا فحشم ندین پایانشو باید جوری مینوشتم که هیجان داشته باشه :]
تازه اینجوری بیشتر برای پارت بعد مشتاق میشین:]
حمایت یادتون نره ووت کامنت فراموش نشه ❤💛
ESTÁS LEYENDO
𝒇𝒐𝒓𝒃𝒊𝒅𝒅𝒆𝒏 𝒍𝒐𝒗𝒆
Fanficاین جرمه که ببینمت؟! این گناهه که بتونم فقط از دور نگاهت کنم؟!:) این گناهه که عاشقت باشم؟!