امروز...روز خاص و بزرگی بود
روزی که یه سال نو میاد و کلی قشنگی و خبر خوب رو همراه خودش میاره..
روزی که همه لب هاشون خندون هست و یه حس تازگی و خوش رو همه حس میکنند..
اما تو این روز زیبا و خاص،هرکسی با آدمایی که دوسشون داره این روز رو میگذرونه..
لیسا هم آدمی بود که دوست داشت این روز خاص رو کنار جنی بگذرونه..
لیسا،آدمی بود که جنی براش خاص ترین و بهترین آدم روی زندگیش بود..میشه گفت لیسا یه آدم منطقی و کمی هم گوشه گیر بود که به این راحتیا با کسی صمیمی نمیشد..
ولی جنی جوری باهاش صمیمی شد که دیگه لیسا هیچ آدمی رو بهتر و با ارزش تر از جنی تو زندگیش پیدا نکرد..
میشه گفت جنی برای لیسا از اون آدمایی بود که با هیچ کس عوضش نمیکرد..
برای جنی هم همینطور بود..
اونا هردو برای همدیگه ارزش قائل بودن و همین ارزشی که برای همدیگه قائل بودن،باعث میشد رفاقتشون خیلی قشنگ تر و صمیمی تر بشه..لیسا لبخندزنان با رویی گشاده منتظر باز شدن در بود که بیاد داخل خونه و با جنی بره به جشن کریسمس..
اون رفته بود به خونه ی خانواده ی کیم که لیسا رو حسابی می شناختند و رابطه ی خوبی باهاش داشتن..
آقای کیم«پدر جنی»آیفن رو جواب داد و خطاب به لیسا کنجکاوانه گفت:«بله؟!»
لیسا با همون لبخند بزرگ و شیرینش جواب داد:«منم لیسا آقای کیم»
لیسا خوب به این طرز آیفن جواب دادن آقای کیم آشنا بود..
آقای کیم هم همینطور..!آقای کیم لبخند ریزی زد و در رو برای لیسا باز کرد و در جوابش گفت:«بفرمایین داخل»
لیسا با خوشحالی رفت داخل خونه
لیسا با این خونه خاطرات زیادی داشت..
خونه ای که از زمان کودکیش تا به حال با جنی تو حیاط بزرگش باهم بازی میکردند و صدای خنده هاشون دنیا رو خبر میکرد..!
آروم آروم و یواش یواش وارد اتاق جنی شد تا مبادا جنی باخبر از اومدنش بشه..چون میخواست اونو غافلگیر کنه..
به محض وارد شدنش به اتاق جنی،برف شادی که دستش بود رو خالی کرد روی صورت جنی و با خوشحالی تمام داد زد:«کریسمس مبارک جنیییی شییییی..!»
لیسا با وجود اینکه 17سالش شده بود،ولی هنوزم مثل بچگیاش شیطون و پر هیجان بود..
جنی از ترس جیغ بلندی کشید و بعد اینکه متوجه شد اون شخص لیسا بوده،سعی کرد خودشو کنترل کنه و رو به لیسا با لحن طلبکارانه ای گفت:«قبل اینکه این کارو کنی،یه صدایی از خودت درمیوردی تا من از ترس نمیرم»لیسا لبخند شیطانی زد و رو به جنی با همون لبخند شیطانی گفت:«اتفاقا همینکه بدون هیچ صدایی این کارو کردم هیجان داره»
لیسا از همون بچگی هم عادت داشت جنی رو سوپرایز کنه..
جنی نفس عمیقی کشید و در جواب لیسا با خونسردی گفت:«از دست تو،حالا کارت چی بود اومدی اینجا؟!»
لیسا یه لبخند شیرینی زد و با خوشحالی گفت:«امروز کریسمسه،منم اومدم تا همراه تو برم به جشن کریسمس»
جنی با بی حوصلگی نگاهی به لیسا کرد و در جوابش با بی تفاوتی گفت:«حوصلشو ندارم با گوشی و تلویزیون و اینا هم میشه جشنو تماشا کرد»لیسا پوکر رو صندلی خودشو ولو کرد و با ناراحتی گفت:«ولی خودت میدونی که،کریسمس سالی یه باره،همینم میخوای نریم جشن؟!،وقتی تو خود جشن باشی و اتیش بازیا و خوشحالی مردم رو ببینی لذتش خیلی بیشتره»
جنی با دودلی به لیسا خیره شد و توی فکر فرو رفت..
دلش نمیومد دل لیسا رو بشکنه در حالی که میخواد به جشن بره..
با اینکه خودشم حال و حوصله ی جشن و این چیزا رو نداشت..
تصمیم گرفت پیشنهاد لیسا رو قبول کنه و همراهش به جشن بره..رو به لیسا گفت:«باشه ولی فقط برای تو»
لیسا با خوشحالی تمام و لبخند بزرگش جنی رو محکم در آغوش گرفت و گفت:«ممنونم جنی شی خودم»
جنی هم بالبخند در مقابل لیسا رو در آغوش گرفت..
اونا باهم به جشن رفتن
جشن خیلی باشکوهی بود و مردم همگی به جشن اومده بودن و خوشحالی رو میشد از چشماشون خوند..
بچه ها با خوشحالی با بادکنکاشون بازی میکردند و اینور و اونور می دویدند..
جنی و لیسا با خوشحالی بهم نگاه کردند و مشغول تماشای آتیش بازی شدن..جنی و لیسا هردو عاشق آتیش بازی بودن..
اونا مشغول تماشای آتیش بازی بودن که ناگهان یکی از بچه های کلاس به نام رزی پیش جنی و لیسا اومد..
رزی یه آدم پر جنب و جوش و برونگرا بود و جنی و لیسا رو خوب میشناخت..
رابطش هم با اونا خوب بود..
با خوشحالی بهشون سلام کرد و گفت:«شما اینجا چیکار میکنید؟!،فکر نمیکردم شماهم بیاین»
لیسا با لبخند در جواب رزی گفت:«جنی هم قرار نبود بیاد اما دلش نمیاد که به من نه بگه»جنی ریز خندید و رزی با لبخند گفت:«بچه ها بیاین بریم اونجا،اونجا کلی بازی های باحال و هیجان انگیز داره»
جنی و لیسا هم همراه همدیگه رفتن به اونجا..
کلی بازی های هیجان انگیز و فروشگاه و اینا برای سرگرم کردن مردم داشتن
جنی و لیسا همراه همدیگه میخواستن برن به یکی از بازی ها که بکهیون سریع اومد پیش لیسا و با هیجان گفت:«لیسا..میای باهم بریم به اون بازی؟!،خیلی باحاله مطمئنم تو توش ماهری و سریع برنده میشی»
بکهیون یه آدم پر هیجان و کمی هم شیطون بود که کمی هم به لیسا علاقه داشت..
لیسا با دودلی به بکهیون زل زد..نه دلش میومد درخواست بکهیون رو رد کنه،نه دلش میومد با جنی به اون بازی نره..
جنی هم انگار خیلی دلش میخواست لیسا درخواست بک رو رد کنه..
ٍلیسا میخواست یه تصمیمی بگیره که نه سیخ بسوزه نه کباب..سلام سلام..
من اومدم با پارت دوم..
حمایت یادتون نره و ووت کامنت خلاصه فراموش نشه
دوستون دارم♥︎
ESTÁS LEYENDO
𝒇𝒐𝒓𝒃𝒊𝒅𝒅𝒆𝒏 𝒍𝒐𝒗𝒆
Fanficاین جرمه که ببینمت؟! این گناهه که بتونم فقط از دور نگاهت کنم؟!:) این گناهه که عاشقت باشم؟!