𝙥𝙖𝙧𝙩𝟏𝟎

116 22 12
                                    

جنی طبق معمول رفته بود مدرسه که رزی رو سرراهش دید..
رزی لبخند زنان رو به جنی گفت:«سلام،چه عجب ما تو رو دیدیم..!»
جنی با شرمندگی در جواب رز گفت:«شرمنده این چندروز ذهنم بدجوری درگیر بود»
رزی نفس عمیقی کشید و رو به جنی گفت:«تو برای استقبال لیسا میای..؟!»
جنی منظور رزی رو از این حرفش متوجه نشد و متعجب ازش پرسید:«چی؟!،منظورت چیه استقبال؟!»

رزی کلافه در جواب جنی گفت:«ای بابا مگه نمیدونی لیسا قراره بره لس آنجلس برای ادامه تحصیل،باباش مجبورش کرده میگه حتما باید برای ادامه تحصیل بری لس انجلس،ماهم قراره برای استقبال ازش بریم فرودگاه،اگه خواستی توهم بیا»
جنی مات و مبهوت مونده بود..
اصلا هیچ خبری از رفتن لیسا به لس انجلس نداشت..
و برای همینم با شنیدن خبر تعجب کرد..

رزی کنجکاوانه رو به جنی ازش پرسید:«حالا....تو میای یا نه؟!»
جنی نفس عمیقی کشید و در جواب رزی گفت:«نمیدونم»
توی فکر فرو رفت..
نه میتونست بره،نه میتونست نره..
میترسید تابلو بازی در بیاره و لیسا از حسش باخبر بشه..
اگه هم نمیرفت یه عمر حسرت نرفتن به استقبال لیسا توی دلش میموند..
نمیدونست چیکار کنه سردرگم و گیج شده بود..

شب فرودگاه...
لیسا بالبخند از تموم بچه ها خداحافظی کرد و بچه ها داشتن همشون گریه میکردن..
برای آخرین بار نگاهی به پشت سرش انداخت تا ببینه جنی برای استقبالش میاد یا نه..
ولی خبری ازش نشد که نشد...
لیسا که دیگه از اومدن جنی ناامید شده بود،ناراحت روشو برگردوند و اومد بره داخل هواپیما که صدای آشنایی شنید:«بدون خداحافظی میری؟!»

لیسا متعجب روشو سمت صدا برگردوند که دید اون شخص جنیه که بالبخند و خوشحالی به لیسا خیره شده..
بچه ها شروع کردن با جنی سلام و احوال پرسی کنند که لیسا با خوشحالی تمام دوید و خودشو توی آغوش جنی جا کرد..
لیسا با بغض گفت:«میترسیدم برای استقبالم نیای،خیلی خوشحال شدم که اومدی»
جنی لبخندزنان در مقابل لیسا رو در آغوش گرفت و گفت:«مگه ممکنه من برای استقبال از بهترین دوستم نیام؟!»

جنی از ته دلش میخواست برای موندن به لیسا التماس کنه..
میخواست بهش بگه که چقدر دلتنگش بوده..
میخواست تموم اتفاقات این چندروز رو بهش بگه و مثل همیشه باهاش درد و دل کنه...
ولی حتی همین یه دونه کارهم نمیتونست انجام بده..
نمیخواست...
نمیخواست لیسا به لس انجلس بره..
چون میدونست اگه بره،دیگه محاله به کره برگرده..

برای همینم با تموم وجود میخواست مانع رفتن لیسا بشه..
ولی نمیتونست :)
برای همینم لیسا رو با تموم وجود محکم بغل کرد..
این بغل..
این بغل کلی حرف توش بود..
کلی دلتنگی...کلی دوست دارم،کلی بدون تو دووم نمیارم و...
آره خلاصه...! :)
لیسا جنی رو رها کرد و برای سوار شدن رفت بالای پله ها پیش هواپیما..
بالبخند برای بچه ها دست تکون داد و بچه ها هم در مقابل براش دست تکون دادن..

اصلا دلش نمیخواست به لس انجلس بره چون دلش برای دوستاش مخصوصا برای جنی خیلی تنگ میشد ولی چاره ای نداشت :)
رفت داخل هواپیما و هواپیما بعد گذشت چند مین راه افتاد و رفت..
رزی به جنی نگاه و چند قطره اشک روی گونش دید..
متعجب ازش پرسید:«داری گریه میکنی؟!»
جنی متعجب به رز نگاه و سریع اشکاشو پاک کرد و در جوابش گفت:«نه برای چی گریه کنم..؟!»
رزی لبخند غم انگیزی زد و گفت:«نگران نباش،مطمئنم بازم به کره برمیگرده،بلاخره بدون ما مخصوصا بدون تو که نمیتونه اونجا دووم بیاره»

جنی به رزی نگاه و لبخند کوچیکی زد..
با اینکه جنی درونش غوغایی بود،ولی جلوی بچه ها مخصوصا جلوی لیسا خودشو خونسرد و آروم جلوه میداد و همین باعث میشد که هی افسرده تر و افسرده تر بشه...
چقدر دلش میخواست همراه لیسا بره..
فعلا اون به همین امید که باز به کره برمیگرده دلخوش کرد..
هرچند خیلی بهش اطمینان نداشت..

سلام سلام..
چقدر سخته تحمل دوری..! :)
حمایت یادتون نره ووت کامنت فراموش نشه♡









𝒇𝒐𝒓𝒃𝒊𝒅𝒅𝒆𝒏 𝒍𝒐𝒗𝒆Donde viven las historias. Descúbrelo ahora