شب بود و جنی توی اتاقش تنها نشسته بود..
دلش گرفته بود..
داشت به لیسا و اتفاقات جدیدی که توی زندگیش رخ دادن فکر میکرد
به عشقش به لیسا،به خانواده هاشون،به زندگی سختی که داشت و...
تصمیم گرفت حرفای دلشو توی دفتر خاطراتش بنویسه..
دفتر خاطراتشو برداشت و شروع به نوشتن کرد:«سلام،امشب ذهنم بدجوری درگیره،درگیر تو،تویی که یه عمر برام یه دوست صمیمی بودی و الان تبدیل شدی به کسی که عاشقشم،سخته مگه نه؟!،هنوزم نمیتونم باورش کنم،دوستت دارم و دلم برات تنگ شده و از اعماق دلم میخوام ببینمت ولی میدونم باید ازت فاصله بگیرم تا بلکه حسم نسبت بهت از بین بره،ولی انگار به همین سادگیا از بین نمیره،میدونم تو یه همچین حسی بهم نداری،میدونم عشقم یه طرفست،واقعا متاسفم که یه همچین حسی بهت دارم،لیسا...دوستت دارم،نباید اینو بگم نباید یه همچین حسی بهت داشته باشم ولی متاسفانه دارم و انگار دیگه کاریش نمیشه کرد،امیدوارم بتونم حسمو از بین ببرم و برات دردسر درست نکنم،از طرف دوست دارت کیم جنی»یه بغضی توی گلوش گیر کرده بود..
سرشو گذاشت روی دفترش و با نگاه غم انگیزی به منظره ی بیرون پنجرش خیره شد..
دلتنگ بود..
دلتنگی بد دردی بود..
خیلی سخت بود..
لیسا رو میخواست کنارش ولی نمیتونست تو دردسرش بندازه..
نمیخواست لیسا از این حسش بویی ببره..فکر میکرد با این فاصله گرفتناش از لیسا میتونه فراموشش کنه ولی خوب قطعا تازه بدتر دلتنگ میشدی :)
سخت بود...
سخت بود..
خیلی سخت بود...
انقدر خسته بود که تا سرشو گذاشت روی دفترش،خوابش برد..سلام سلام..
نمیدونم چرا جدیدا پارتام انقدر کوتاه میشه :")
حمایت یادتون نره ووت کامنت فراموش نشه♡
YOU ARE READING
𝒇𝒐𝒓𝒃𝒊𝒅𝒅𝒆𝒏 𝒍𝒐𝒗𝒆
Fanfictionاین جرمه که ببینمت؟! این گناهه که بتونم فقط از دور نگاهت کنم؟!:) این گناهه که عاشقت باشم؟!