پارت بیست و چهارم

1.2K 198 14
                                    

جین~

زن چشاشو باز کرد و توی چشام زل زد‌ . چشم سبزش درخشید و  نوری ازش ساطع شد و باعث شد چشامو ببندم .

قلمی رو گرفت و نوشته هایی روی کاغذ مینوشت و اونا رو تکی تکی تو اتیش میسوزوند و مردهای سفید پوش بعد از سوخت هر کاغذ دست به دعا میشدن .

_:« دارین  چیکار میکنین؟ آزادم کنید ... نامجوونننن»

از ترس داشتم میلرزیدم و هیچ ایده ای نداشتم چه بلایی قراره سرم بیاد . اینکه اینا داشتن چیکار میکردن و هم به اون همه فکرایی که تو سرم بود هم اضافه کنید .

زن چاقویی بلندو تیزی برداشت و اونو توی جام آتیش انداخت و بعد از چند ثانیه در اورد .

با دیدن اون چاقو از ترس زبونم بند اومده بود و تقریبا تو فکر مرگ خودم بود .

_:« ن...نا....نامج..نامجون..... کمک....کمممککککک»

زن چاقو رو بلند کرد و به سمت شکمم هدف گرفت و زیر لب زمزمه کرد :« ما برای این دنیا نبودید پس این دنیا قرار نیست شما رو قبول کنه . قدرت شما بیش از گنجایش های دنیوی است . پس تا دیدار در جهان دیگر بدرود .»

با تموم شدن حرفش چاقو رو به سمتم گرفت . از ترس رایحه ام خودم رو هم داشت خفه میکرد .

چشامو محکم به هم فشار دادم که صدای شدید باز شدن در اومد .

امیدوار شدم .بوی اقیانوس بود پشت سرش یونگی وارد شد .

شمشیراشونو در آوردن و همه مردهای سفید پوش ناگهان دور اون زن حلقه زدن .

نامجون فریاد زد:« یون عوضی زندگیتو حرومت میکنم !»

با شمشیرش مشغول شد و شروع به کشتنشون کرد .

یونگی هم در حمایت از اون با بقیه میجنگید .

با دیدن اون همه خون ترسیدم. وحشتناک بود ...سر قطع شده ...دست قطع شده ...  چشامو بستم .

چندباری صدای ناله دردناک  یونگی و نامجون به گوشم رسید ولی جرعت باز کردن چشامو نداشتم .

با ساکت شدن فضا از بین پلکام نگاهی انداختم و نامجون  و یونگی رو پوشید از خون دیدم .
زخمای روی صورت نامجون و یونگی نشونه از بد بودن وضعیت میداد .
نامجون شمشیرو تو دستش گرفت و به زحمت از زمین بلند شد و به طرف اون زن که بی جون روی زمین افتاده بود رفت .

_:« شما نمی تونید بذارید اون بَچ_»

نامجون شمشیرشو تو قلب زن فرو کرد و دایره وار چرخوندش و به راحتی کشتش .

کل اتاق پر شده بود از رایحه شکوفه گیلاس و خاکستر و اقیانوس . ترکیب وحشتناکی برای من بود و باعث شد درجا بالا بیارم .

نامجون با عجله به سمتم اومد :« جین خوبی؟ بهت آسیبی زدن؟»

با چشای اشکیم که داشتن التماس میکردن نمی خوام تو همچین جایی باشم و این صحنه ها رو ببینم بهش گفتم :« بازم کن عالیجناب میترسم .»

𝗺𝘆 𝘀𝗽𝗲𝗰𝗶𝗮𝗹 𝗼𝗺𝗲𝗴𝗮Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ