پارت‌ پنجم‌

1.7K 338 3
                                    

جین~

_:« خوبه‌ سعی کن‌ از ملکه‌ و صیغه‌های‌ سلطنتی دوری کنی مطمئنا رفتاری‌ خوبی نخواهند‌ داشت چون تو هم‌ از‌ اونا‌ زیباتری‌ و هم‌ مورد‌ تائید ملکه‌مادر‌ و پیشگوی‌ اعظم‌ ‌》

الان‌ اون از‌ من تعریف‌ کرد‌ ؟:«عالیجناب‌ میشه‌ بعضی‌ وقتا به اینجا‌ بیام‌؟ »

_:«مثل‌ اینکه‌ گل‌ ها‌ رو دوست داری‌ »

_:«بله‌ من‌ رز‌ زرد‌ رو دوست‌ دارم‌»

_:«مگه‌ اون نشونه‌ تنفر‌ نیست‌؟»

_:«مگه‌ میشه‌ گلی‌ به اون زیبایی‌ نشونه‌ تنفر‌ باشه‌؟ من اینطور‌ فکر نمیکنم‌ »

_:«هروقت‌ بخوای‌ میتونی بیای اینجا‌ ولی نه تنها‌ »

_:«ممنونم‌ عالیجناب‌»

_:«خوب بیا بریم‌ »

_:«ک..کجا‌ عالیجناب‌ »

_:«حمام‌»

_:«و...ولی‌ »

دستمو‌ کشید‌‌ به راه‌ افتاد‌ خوب‌ فکر کن‌ و کلتو‌ به کار بنداز‌ فقط گفت بیا باهم بریم‌ قرار نیست‌ که‌ باهم حموم‌ کنید‌م بله همین‌ و تمام‌ .

همین‌ که داشتیم میرفتیم‌ و یه جورایی‌ من و به دنبال‌ خودش میکشید‌ نگاهم به‌ زنی‌ افتاد‌ که‌ ندیمه‌هایی‌ هم پشتش‌ بودند‌ و یک مرد که انگار‌ یکی از مقامات‌ مهم‌ دربار‌ بود.

_:«عالیجناب اونا به ما نگاه‌ میکنند‌ »

سر جاش ایستاد‌ و اوناهم‌ به ما نزدیک شدند‌:«تو چیزی نگو‌ مگه‌ اینکه نیاز باشه‌ حرفمو‌ تایید‌ کنی‌.»

همین‌ که به ما رسیدند‌ تعظیم‌ کردند‌ اون زن با شرارت‌ به من نگاه میکرد‌‌ رایحه‌ تلخ‌ پرتقال‌ رو حس‌میکردم‌ که گویا‌ متعلق‌ به این زن بود‌ نگاهشو‌ ازم گرفت و با‌ لبخند‌ به امپراطور‌ نگاه کرد‌ قدمی جلوتر اومد ولی‌ امپراطور‌ یک قدم عقب‌ رفت‌  از لباساش‌ مشخصه‌ که اون ملکه‌ درباره .

ملکه شروع کرد:«سرورم‌  چند شب گذشته منتظرتون‌ بودم‌ ولی مثل اینکه حالتو‌ن‌ مساعد نبود‌ . پدرم‌ گفتن‌ بهتره‌ براتون‌ چای‌ بابونه‌ آماده‌ کنم‌ .میل‌ کردید‌ ؟»

وزیر‌مالیات هم انگار اونحا بود:« بله عالیجناب ملکه‌ خودشون‌ شخصاً‌ برای‌ شما چای بابونه رو آماده کردند‌ .»

نامجون‌ بی تفاوت گفت:« متاسفانه فنجان چای از دستم سر خورد‌ و نشد‌ امتحانش‌ کنم‌ »

ملکه کنی حرصی شد :«مشکلی‌ نیست‌ سرورم‌ به اقامتگاه‌ من بیاید تا دوباره براتون‌ آماده‌ کنم‌ »

نامجون پوزخند زد :«دلم‌ میخواد‌ ولی باید با امگام‌ حمام‌ کنم‌ باشه‌ . برای‌ یه فرصت بهتر‌ با اجازه و راستی‌‌ وزیر‌ مالیات‌ بهتره مراقب‌ کارتون‌ باشید . این روزا‌ خبر‌ای‌ خوبی از جانب‌ شما به گوش‌ نمیرسه‌ خب بهتره برم‌ .»

بهشون‌ مهلت‌ حرف‌ زدن نداد‌ و دوباره‌ منو‌ دنبال‌ خودش‌ کشید‌ یهو احساس‌ درد کردم‌ :«آخ‌»

_:«چی شده‌ ؟»

_:«چ..چیزی‌ نیست‌ عالیجناب‌ فقط احساس‌ درد میکنم‌ .»

_:«کجات‌ درد‌ میکنه‌ ؟»

روم‌ نمیشد‌ بگم‌ نوک‌ سینه‌ام‌  یهو درد‌ گرفت‌ فقط سرمو‌ پایین‌ انداختم‌ مثل‌ اینکه‌ خودش‌ فهمید‌ نمیتونم بهش بگم‌ آروم‌ آروم به دنبالش‌ میرفتم تا به اقامتگاهی که حدس میزدم برای امپراطور‌ باشه‌ رسیدیم‌ . خواجه‌ها‌ و ندیمه‌ها به طرفمون‌ اومدن‌ و تعظیم‌ کردن .

_:«حمام‌ آماده است‌ ؟»

یکی از ندیمه ها جواب داد :«بله‌ سرورم‌ آماده‌ است‌ »

رو به من کرد‌ ...

_«بریم‌ که خسته‌ام‌ »

هن‌؟ چیشد‌؟بریم؟ وایسا‌ ، یعنی باهم ؟ تا به خودم بیام دیدم دوباره داره‌ منو‌ همراه‌ خودش‌ میبره‌ از چندتا‌ در رد شدیم تا به مکان‌ مورد‌ نظر‌ رسیدیم‌ . دردم‌ داشت‌ به جای دیگه سرایت‌ میکرد‌ امیدوارم حدسم‌ درست‌ نباشه ....  همه‌ جا رو بخار گرفته بود‌ احساس‌ ضعف‌ شدید‌ میکردم‌ . امپراطور‌ مشغول‌ در آوردن‌ لباسش‌ شد‌ فقط آخرین‌ لایه‌ لباس رو به‌ تن داشت و همون طور
وارد آب‌ شد‌ .

*(منظورم از لباس سفیدا است‌ که موقع خوابم تنشونه‌)

____________________

ووت و کامنت فراموش نشه .

پارت بعدی اسمات🤧

𝗺𝘆 𝘀𝗽𝗲𝗰𝗶𝗮𝗹 𝗼𝗺𝗲𝗴𝗮Kde žijí příběhy. Začni objevovat