هوسوک به محض اینکه لبهای ته رو لمس کرد با سرعت عقب کشید و هر دو با آستین های لباسشون مشغول پاک کردن لب هاشون شدن
و بقیه مشغول خندیدن بهشون
تهیونگ تمام شب رو با چشمهایی که توشون فریاد میزد
امشب به فاکت میدم به هوسوک نگاه میکرد و هوسوک رو زهرترک میکردهوسوک نگاهی به یونگی انداخت که به سمت اتاقش میرفت
یونگی با بی حوصلگی به سمت اتاقش میرفت که یه جسم سنگین محکم به پاش چسبید
نگاهی به اون جسم انداختانتظار داشت مثل همیشه تهیونگ باشه ولی به جای چشمهای شرور تهیونگ با چشمهای ملتمس هوسوک مواجه شد
یونگی ابرویی بالا انداخت
هوسوک: تروخدا بزار امشب پیشت بخوابم هیونگ
هوسوک با دیدن نگاه سوالی یونگی با بغض ساختگیای توضیح داد: تهیونگ میخواد کونم بزاره!
یونگی : مبارکه... بلند ناله نکن میخوام بخوابم!
یونگی پاش رو از بین دستهای هوسوک بیرون کشید و وارد اتاقش شد و در رو،رو به روی چشمهای بهت زدهی هوسوک بست و قفل کرد
هوسوک دستهاش رو روی لپهای باسنش گذاشت و ناله کرد: هنوز زوده نموخوامممم
با تصور دیک کینگ سایز تهیونگ گریه الکی ای کرد: من نمیخوام پاره شم!کوک روی مبل نشسته بود و توی فکر بود
اون نمیخواست بدون عاشق شدن با کسی جفت بشه ولی شاید تهیونگ درست میگفت؟ بهتر بود دیگه یه فکرایی میکرد!سرش رو بالا آورد که باعث شد نگاهش به نگاهِ جیمین گره بخوره
جیمین با لپهای قرمز شده نگاهش رو گرفت،
کوک بهش نگاه کرد
چرا اون لپهای سفید و گردش که حالا با رنگ قرمز نقاشی شده بود انقدر شیرین بود؟با شتاب نگاهش رو از اون لپای کیوت گرفت و با خودش زمزمه کرد: اگه دیابت بگیرم چی؟
با شنیدن زوزه های گرگش و تپش تند قلبش دستش رو روی سینش گذاشت و با صدای آرومی با خودش حرف زد: تروخدا دیابت نگرفته باشید قول میدم دیگه نگاه نکنم!خب کوک برای عشق و عاشقی یکم زیادی بچه و ساده بود!
اون فقط هیکل گنده کرده بود! وگرنه هنوزم همون خرگوشِ کیوتی بود که از حرفهای هیونگهاش راجب نات سر در نمیآورد و آخرش هم از پی دی نیم پرسیده بود و اون هم با عشق و با جزئیات دقیق بهش توضیح داده بود!اطلاعاتی که الان داشت فقط بخاطر هیونگهای منحرفش بود وگرنه هنوزم فکر میکرد جفتها میرن تو اتاق و به درگاه الهی ماه دعا میکنن تا حامله بشن!
جیمین با خجالت رو به کوک که هنوز درگیر موضوع دیابت بود گفت: کوکی شی
کوک: بله جیمین شی؟
YOU ARE READING
my big secret
Fantasyنجات پیدا کردن از سیاهی مطلق و آغاز زندگیی جدید زیر سایه چند سلبریتی! زمانی که جیمین، امگای هفده ساله برای نجات خودش از دست خریدار و صاحب جدید و وحشیش، به خونهای پناه میبره که هرگز فکر نمیکنه ممکنه وضعیت رو براش بدتر از قبل بکنه! زندگی کردن با ی...