part 21

766 170 24
                                    

هوسوک فقط در تقلا بود تا معنی اون کلمه ی فاکی رو درک کنه
برادر؟!
اون چی داشت بهش میگفت؟
اون امگای لعنتی مضطرب اونجا ایستاده بود و انتظار چه واکنش کوفتی ای ازش داشت؟

هوسوک بهت زده با صدایی که نا خوداگاه بلند

شده بود گفت: تو چی گفتی؟!

امگا با اضطراب لباش و خیس کرد با ترس کمی جمع تر شد و با لکنت شروع به توضیح کرد: را... راستش... من.... من.... خب

هوسوک با استشمام رایحه ی وحشت زده ی امگا که به طرز عجیبی اشنا بنظر میرسید و بهش ارامش میداد با هول دستاش و بالا برد تند تند تکون میداد و سعی میکرد امگای ترسیده رو اروم کنه درسته به امگا اعتماد نداشت و اصلا متوجه ی حرف فاکیش نشده بود ولی باز هم نمیخواست اون امگا رو بترسونه : هیششش ببخشید سرت داد زدم نمیخواستم بترسی.... بیا بریم اتاقم و تو بهم توضیح بده باشه؟

امگا با دیدن رفتار خنده دار بتا ی رو به روش اروم شد و سرش رو به ارومی تکون داد و هر دو داخل رفتن
هوسوک امگا رو به طرف اتاق خودش و ته راهنمایی کرد و بعد از سر زدن به جیمین و اطمینان از خواب بودنش پیش امگایی که ادعا میکرد برادرشِ برگشت تا بهش توضیح بده

کنار امگا روی تخت نشست: منتظرم

امگا نفس عمیقی کشید و شروع کرد: خب اونطور که من.... من میدونم من و تو دوقلو بودیم و خب چون من یه امگام قرار بود من و هم مثل بقیه ی امگا ها ببرند ولی مادرمون با زجه و التماس از پدرمون خواهش میکنه که نذارن من برده شم پدرمون هم تصمیم میگیره من مخفیانه پیش عمه مون زندگی کنم

هوسوک نگاهی به امگا انداخت که انگار انعکاس اینه اش بود
دوقلو بودنشون شباهت بیش از حدشون رو توجیح میکرد ولی هیچ درک نمکرد چرا خانواده ش باید این مسئله رو ازش پنهان کنند.....
اون حق داشت راجب برادرش بدونه
چرا برادرش بعد از این همه مدت به سراغش اومده بود؟

هوسوک : اسمت چیه

امگا خوشحال از اینکه برادرش قبولش کرده لبخند ذوق زده ای کرد: جی هوپ

هوسوک با اخم سوال تو ذهنش رو مطرح کرد : چرا کسی نباید راجب برادرم به من حرفی بزنه؟ چرا الان اومدی پیشم؟

جی هوپ: شاید میخواستن ازمون محافظت کنند.... منم نمیدونستم برادر دارم.... اصلا نمیدونستم خانواده دارم..... راستش عمه به من گفته بود که نجاتم داده و من با اون زندگی میکنم
من زمانی که تو مهمونی وارد اتاق من شدی دیدمت...عمه اشتباهی چیزی که قرار بود به من بده رو به تو داد...تو زیادی شبیه من بودی برای همین راجبت کنجکاو شدم و بالاخره چند روز پیش فهمیدم برادریم 

هوسوک: وایسا.....داری راجب کِی حرف میزنی؟

فلش بک

امگا روی تخت منتظر بود
بیرون از اتاق مهمونی ای برگزار بود
دلش میخواست اون هم در مهمونی حضور داشت ولی نمیتونست با بیرون اومدنش برای تنها کس زندگیش دردسر درست کنه

my big secretTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang