فصل اول
ملاقات آقای الک وود از وثرینگ هایتز
همین االان از ملاقات با صاحبخانه ام، آقای هیتکلی برگشته ام.بخاطر خانه ای که از او اجاره کرده ام خوشحالم. تراش کراس گرنج، کیلومترها دورتر از هر شهر و روستایی قرار دارد. اما کاملا باب میل من است. ضمن اینکه منظره ی اینجا در یورکشایر بسیار زیباست.آقای هیتکلی ، در حقیقت، تنها همسایه ی من است و فکر می کنم شخصیت ما خیلی به هم شبیه است.او هم، چندان از آدمها، خوشش نمی آید. وقتی او را در دهانه ی در دیدم، گفتم: "من الک وودهستم. مستأجر شما در تراش کراس گرنج.فقط می خواستم اینجا بیایم و عرض ادبی کرده باشم."هیتکلی چی ی نگفت، فقط اخمهایش را در هم کشید.
مثل اینکه تمایلی نداشت من به داخل خانه اش بروم.اما بعد از چند دقیقه باالاخره تصمیم گرفت تا مرا به داخل خانه دعوت کند. فریاد زد "جوزف، اسب آقای الک وود را بگیر و از زیرزمین هم کمی شراب برایمان بیاور."جوزف، پیشخدمت سالخورده ی ترشرویی بود.
همانظور که سر تا پای من را با نگاه خشمگینش برانداز می کرد، اسب را از من گرفت و زیر لب گفت:"خدا به داد برسد! یک مهمان"با خودم فکر کردم شاید خدمتکار دیگری در آنجا وجود ندارد و اینطور به نظر می رسید که آقای هیتکلی به ندرت کسی را به عنوان مهمان، در خانه اش می پذیرد. خانه ی او »وثرینگ هایت« نام داشت. به معنی »خانه ای بر روی تپه و در معرض باد« .و به راستی هم که این نام، عجب توصیف خوبی برای آن خانه به شمار می رفت.درختهای اطراف خانه هیچکدام به صورت مستقیم رشد نکرده بودند و خم شدن هر یک از آنها به سویی،نشان از وزش باد شدیدی داشت که گویی قرار نبود هیچوقت از وزیدن باز ایستد.خوشبختانه خانه آنقدر مستحکم ساخته شده بود که حتی با شدیدترین طوفانهای زمستانی هم آسیب نبیند.
نام »ارنشاو« سر درِ خانه، بر روی سنگها کنده کاری شده بود.به همراه آقای هیتکلی وارد اتاق نشیمن شدم.آقای هیتکلی شبیه کشاورزها نبود.مو و پوست تیره ای، شبیه کولی ها داشت؛ اما رفتارش بیشتر به نجیب زاده ها شباهت داشت.شاید می توانست کمی بیشتر به سر و ضعش برسد، اما در کل، مرد خوشتیپ ای بود.اما، به نظرم آدمی مغرور ولی غمگین می آمد.در سکوت، کنار آتش نشستیم.آقای هیتکلی صدا زد "جوزف"اما هیچ صدایی از زیرزمین نیامد، پس تصمیم گرفت خودش به آنجا برود و مرا با چند سگ که باچشمهایی دریده به من نگاه می کردند تنها بگذارد.ناگهان یکی از سگها به من حمله کرد و در یک آن، بقیه ی سگها نیز به من حمله ور شدند.به نظر میرسید از هر گوشه ی تاریکِ آن اتاق، حیوانی عظیم الجثه ظاهر شده و آماده بود تا مرا به کام مرگ بفرستد!در حالی که سعی می کردم سگها را از اطراف خودم دور نگه دارم، فریاد کشیدم:"کمک! آقای هیتکلی ! کمک!"صاحبخانه ام و خدمتکارش هیچ عجله ای برای نجات دادن من، نداشتند و با خونسردی از پله هایدزیرزمین باالا می آمدند.اما خوشبختانه یک زن که حدس زدم باید پیشخدمت آن خانه باشد به داخل اتاق پرید تا سگها را آرام کند.آقای هیتکلی با لحن بی ادبانه ای گفت: "کدام شیطانی این قشقرق را به پا کرده است؟"
BẠN ĐANG ĐỌC
بلندیهای بادگیر Wuthering Heights
Lãng mạnبلندیهای بادگیر Wuthering Heights امیلی برونته Emily Bronte عشق، همیشه یک تجربه ی شادمانه نیست. و آنهایی که عاشق یکدیگرند، همیشه با هم، به نرمی و ملاطفت رفتار نمیکنند.