فصل یازدهم
فرار ایزابل
،غروبِ جمعه، جهت باد تغییر کرد و باران و بعد برف سنگینی را با خود به همراه آورد.
صبح روز بعد، تمام گلهای بهاری زیر برفی سپید پنهان شده بودند.
آقای ادگار تنها در خانه مانده بود و من با بچه در اتاق نشیمن نشسته بودم که ناگهان صدای دختری از
پشتِ سر، به گوشم رسید.
سرم را برگرداندم و دیدم که ایزابل هیتکلیف است.
از دیدن سر و وضع ناجورش شوکه شده بودم.
موهایش کاملا به هم ریخته بود و حسابی از برف، خیس شده بود.
پیراهن ابریشمی روشنی به تن داشت و کفش هایی به پا داشت که برای راه رفتن در برف اصالً مناسب به
نظر نمیرسید.
زیر گوشش زخمی عمیق به چشم می خورد که از آن خون می آمد و روی صورتش چند خراش و کبودی
دیده میشد.
در کل بسیار خسته و بی رمق به نظر می رسید.
ضمن اینکه متوجه شدم او انتظار کودک ای را هم می کِشد.
به او گفتم "بانوی جوان عزیز من، اول باید گرم و خشک شوید.
و من باید زخم شما را پانسمان کنم، بعد با هم کمی چای می نوشیم."
او آنقدر خسته بود که بدون هیچ مقاومتی اجازه داد تا کمکش کنم و بالاخره هر دو با فنجان های چای
مان، پای آتش نشستیم.
و او باالاخره لب به سخن گشود:
"اوه، الن. وقتی خبر مرگ کاترین را شنیدم، خیلی گریه کردم.
میدانی. هیتکلیف هم بعد از مرگ کاترین، خیلی ،غمگین است، اما من نمی توانم برایش احساس تاس کنم.
این آخرین چیزی است که از او دارم."
و حلقه طلایی ازدواجش را درآورد و به داخل آتش انداخت.
و ادامه داد "دیگر هیچوقت پیش او برنخواهم گشت. اما اینجا هم با این اوضاعی که دارم نمیتوانم بمانم.
از ادگار هم نمی خواهم درخواست کمک بکنم یا مز احمتی برایش ایجاد کنم.
من برای فرار از دستِ هیتکلیف راه طولاني ای در پیش دارم.
کاترین چطور می توانست این آدم را دوست داشته باشد، الن؟
دلم میخواست او می مرد. و فقط آنوقت بود که می توانستم او را به طور کامل فراموش کنم!"
با حالت اعتراض گفتم "اینطوری نگو! او هم یک انسان است. مردهای بدتر از او هم در دنیا وجود دارد."
و او فریاد کنان جواب داد:
"او؟ انسان؟ نه. او انسان نیست!
من تمام قلبم را به او بخشیدم و در عوض او چه کرد؟ آن را زیر پایش له کرد!
من نمی توانم هیچ احساس تاسفی به حالش داشته باشم.
راستی. میخواهی بدانی چه شد که فرار کردم؟
هیندلی ارنشاو باید دیروز در مراسم تدفین کاترین شرکت می کرد، اما او آنقدر نوشیده بود که نمیتوانست
از جایش تکان بخورد. من و او دیشب در سکوت، توی آشپزخانه نشسته بودیم و پاسی از شب گذشته بود
که هیتکلیف به خانه آمد.
هیندلی تصمیم گرفت تمام درهای خانه را قفل کند تا او نتواند وارد خانه شود.
او به من گفت که امشب با همان اسلحه ای که یکبار نشانم داده بود، نقشه ی قتل مهمان نفرت انگیزش را
کشیده است.
اما من هر چقدر هم که از هیتکلیف متنفر باشم نمی توانستم به قتل او راضی شوم.
برای همین سعی کردم با هشداری از میان پنجره آشپزخانه، او را متوجه خطری کنم که تهدیدش میکرد.
اما او شروع کرد به ناسزا دادن به من و یکی از پنجره ها را شکست.
هیندلی دست راستش را میان پنجره گذاشت تا با تفنگی که به دستش بود به دشمنش شلیک کند.
اما قبل از آنکه موفق شود، هیتکلیف اسلحه را از دستش کشید و آن را به طرف خودِ هیندلی نشانه گرفت.
در این حین، چاقویی که به اسلحه متصل بود، مچ دست هیندلی را برید و خون زیادی از آن به بیرون
جهید.
هیتکلیف از پنجره به داخل آشپزخانه پرید و هیندلی را به شدت روی زمین پرتاب کرد.
هیندلی نیمه بیهوش ک آشپزخانه افتاد.
من سراسیمه به بیرون دویدم تا جوزف را پیدا کنم.
وقتی به اتفاقِ هم برگشتیم، هیتکلیف داشت دستمالی را به دور زخمِ مچ دست هیندلی میپیچید.
جوزف به محض اینکه اربابش را در آن وضعيت دید، شوکه شد و اگر هیتکلیف مجبورم نکرده بود تا
برایش توضیح دهم که دقیقا چه اتفاقی افتاده، حتما پلیس را خبر کرده بود.
من ناچار بودم با هیتکلیف همصدا شوم که آری این هیندلی بود که ابتدا به او حمله کرده بود.
روز بعد تصمیم گرفتم برای اینکه انتقامم را از هیتکلیف بدذات بگیرم به هیندلی بگویم که این هیتکلیف بود
که اول، او را بر روی زمین انداخت و با ضربه ی او بود که بیهوش شد.
و بعد در چشمهای هیتکلیف نگاه کردم و به او گفتم تو هیچوقت نمی توانستی کاترین را - اگر همسرش
بودی - خوشحال کنی.
این کارِ من، او را تا سر حدِ مرگ عصبانی کرد، آنقدر که چاقویی را به طرف من پرتاب کرد.
چاقو به گردنم برخورد کرد و آن را خراشید.
بعد مثل یک حیوان وحشی به من حمله کرد.
فهمیدم که جانم در خطر است و باید هر چه زودتر از آنجا فرار کنم.
همانطور که از آشپزخانه به بیرون می دویدم هیندلی را دیدم که به هیتکلیف حمله کرد و با هم گلاویز
شدند و هر دو روی زمین افتادند و در حالی که مثل دو دشمن خونی با هم می جنگیدند روی زمین ،لت
میخوردند.
آنها را تنها گذاشتم و آنقدر دویدم تا به دشت رسیدم و از آنجا هم خودم را به هر بدبختی ای که بود از
میان برفها به گرنج رساندم.
و بالاخره آزاد شدم!
دیگر هرگز ، هرگز به وثرینگ هایت برنخواهم گشت."
ایزابل چایش را که نوشید، گرنج را ترک کرد.
او با یک کالسکه روستایمان را به سمت شهر ترک کرد و از آنجا به سمت جنوب سفر کرد و در خانه ای
در نزدیکی لندن سکونت گزید.
چند ماه بعد، صاحب پسری شد که اسمش را لینتون گذاشت.
هیتکلی باید این خبر را از خدمتکارانش شنیده باشد چون روزی او را در روستا دیدم و به من گفت:
"گمان کنم ایزابل می خواهد من از پسرم متنفر باشم!
شاید بتواند او را از من دور نگه دارد. اما به ادگار لینتون بگو که من یک پسر دارم.
بله، آن پسر مال من است!"
]برای اینکه به ادگار یادآوری کند که فرزند او وارث ثروت لینتون ها خواهد شد]
بعد از مرگ کاترین، ارباب نگون بخت من، آقای ادگار، آدم دیگری شده بود.
دیگر به کلیسا نمی رفت و هیچکدام از دوستانش را نمی دید.
فقط خودش تنها همیشه به دشت میرفت و به طور منظم به م ار همسرش سر میزد.
اما جای شکرش باقی بود که کاترین، حداقل چیزی از خود برای او به جا گذاشته بود.
منظورم دخترش کتی است. این بچه ی کوچولو خیلی زود دل آقای ادگار را تسخیر کرد.
می دانید چه چیزی برایم عجیب بود، آقای الک وود؟
وقتی که هیندلی و ادگار را با هم مقایسه می کردم.
هر دو همسرانشان را از دست داده بودند، و آنها را با یک کودک تنها گذاشته بودند.
اما هیندلی به خدا اعتقاد نداشت و هیچ علاقه و محبتی هم به پسرش نشان نمی داد.
اما ادگار به خدا اعتقاد داشت و دختر کوچکش را هم عمیقاً دوست می داشت.
هیندلی 6 ماه بعد از مرگ کاترین، فوت کرد و البته هرگز نفهمیدیم چه اتفاقی برایش افتاد.
اما هیتکلی می گفت او یک روز آنقدر نوشید که خودش را از بین برد!
بعدا ً معلوم شد که هیتکلیف قبلا در قماری با هیندلی، خانه و زمین و تمام پولهای هیندلی را تصاحب کرده
بود و حاالا دیگر این هیتکلیف بود که ارباب و صاحب ِ مسلمِ وثرینگ هایت شده بود.
هیرتون بیچاره هیچ چی از پدرش به ارث نبرد و فقط توانست در وثرینگ هایت به عنوان یک خدمتکار باقی
بماند و در خدمت مردی باشد که روزی دشمنِ بیرحم پدرش بود.
YOU ARE READING
بلندیهای بادگیر Wuthering Heights
Romanceبلندیهای بادگیر Wuthering Heights امیلی برونته Emily Bronte عشق، همیشه یک تجربه ی شادمانه نیست. و آنهایی که عاشق یکدیگرند، همیشه با هم، به نرمی و ملاطفت رفتار نمیکنند.