part 12

10 4 0
                                    

فصل سیزدهم

پسر هیتکلیف در وثرینگ هایتز

لینتون از اینکه او را صبح زود بیدار کردیم خیلی تعجب کرد.
تازه، هنگامی که به او گفتیم قبل از صبحانه سفر دیگری در پیش دارد، تعجب او بیشتر هم شد.
من و او سوار بر اسب راه افتادیم.
در تمام طول این مدت و چهار مایلی که تا وثرینگ هایت پیمودیم، او اصلا ً هیچ سوالی درباره ی خانه ی
جدیدش و پدری که هرگ به عمرش ندیده بود نپرسید.
وقتی به آنجا رسیدیم، هیتکلیف ، هیرتون و جوزف از خانه بیرون آمده بودند و داشتند سر تا پای بچه را
برانداز می کردند.
جوزف پس از چند لحظه گفت "ارباب. این نمی تواند پسرتان باشد. به موهای بلند و بلوند و صورت
سفیدش نگاه کنید.
فکر کنم آقای ادگار، دخترش را اشتباهی به جای او فرستاده است!"
هیتکلیف با حالت تمسخرآمیزی زد زیر خنده و گفت:
"خدایا. چه موجود زیبایی! بدتر از آن چیزی است که تصور می کردم!"
من کمک کردم تا بچه از اسب پیاده شود و به داخل خانه برود.
هیتکلیف با حالتی خشن، بازویش را گرفت و به طرف خود کشاند تا بهتر بتواند او را ببیند.
من گفتم "امیدوارم با او مهربان باشید آقای هیتکلیف .
مخصوصا که ضعیف و بیمار هم هست. در ضمن او تنها خانواده ای است که شما دارید."
هیتکلیف لبخند زد و گفت "نگران باش الن. از آنجایی که او پسر ایزابل هم هست، یک روز تمامِ ثروت
تراش کرس گرنج را به ارث خواهد برد و البته که من نمی خواهم او تا پیش از آن بمیرد!
او مثل یک جنتلمن تحصیل خواهد کرد. اما راستش را بخواهی از داشتن چنین بچه ی زار و ضعیفی به
عنوان پسر، خیلی حالم گرفته شد!"
لینتونِ بیچاره از آن روز تحت مراقبت پدرش قرار گرفت.
کتی اوایل، خیلی ناراحت و بیقرار بود، چون دلش را به بازی کردن با پسرعمه اش خوش کرده بود، اما
خوشبختانه خیلی زود فراموشش کرد.
یکبار زیلا را هنگام خرید در دهکده دیدم و حال لینتون را از او پرسیدم و گفت که او اغلب بیمار است و
حتی در تابستان هم کنار شومینه می نشیند.

درضمن کمی هم از خودراضی است. تمام وقت، سراغ کیک و نوشیدنی داغ را می گیرد. فقط و فقط به
فکر خودش است. آقای هیتکلیف هم تحمل اینکه با او در یک اتاق باشد را ندارد!"
به همین منوال چند سال گذشت، بدون اینکه دیگر هیچ خبری از لینتون داشته باشم.
سال 1800 بود و کتی شانزده ساله شده بود.
ما تا آن زمان هیچوقت برایش جشن تولدی نگرفته بودیم چون روز تولدش دقیقا مصادف با سالگرد
فوت مادرش بود.
آن روز خاص، لباس زیبایی پوشیده بود و از پله ها پایین آمد تا برای گردش از خانه بیرون برود.
به من پیشنهاد کرد تا برای پیاده روی همراهش بروم.
پدرش اجازه داد و هر دو از خانه بیرون رفتیم.
آن روز، یک روز دوست داشتنی بود و من از اینکه زیر آفتاب گرم و روح بخش بهاری قدم می دم خیلی
حال خوشی داشتم.
البته مراقب کتی هم بودم، که جلوتر از من می دوید.
متوجه شدم بیشتر از حدی که برای پیاده روی در نظر گرفته بودم جلو رفته ایم و کتی را که جلوتر از من
بود صدا کردم تا برگردد.
به نظر می رسید صدای من را نشنید.
حاالا دیگر در تپه های حوالی وثرینگ هایت بودیم و یک لحظه متوجه حضور دو مرد شدم که به کتی
نزدیک شده بودند و با او حرف می زدند.
بله. آنها هیچکس نبودند ج هیتکلیف و هیرتون.
سعی کردم خودم را با عجله به کتی برسانم.
در حالی که از نفس افتاده بودم گفتم "دوشیزه کتی. باید به خانه برگردیم. پدرت نگران میشود."
"نه. نگران نمی شود الن.
این دو مرد جنتلمن از من می خواهند به خانه ی آنها بروم و مردی را ببینم.
آنها می گویند ما قبلا همدیگر را دیده ایم، اما من اصال یادم نمی آید.
تو یادت می آید؟ بگذار بروم الن."
من هنوز در حال مخالفت بودم که او و هیرتون نصف راه تا وثرینگ هایت را پیموده بودند!
من هم به ناچار همراه با هیتکلیف پشت سر آنها راه افتادم.
با ،غرولند به هیتکلیف گفتم "باز هم دارید بدجنسی می کنید آقای هیتکلیف ! اصلا کار خوبی نمی کنید.
آقای ادگار حتما بخاطر اینکه اجازه دادم کتی به خانه شما بیاید مرا سرزنش خواهد کرد."
او جواب داد "من فقط می خواهم او لینتون را ببیند، الن!
گوش کن. من نقشه ای دارم. باور کن اینبار نقشه ام خیلی سخاوتمندانه است!
من می خواهم این دو نفر عاشق هم بشوند و با هم ازدواج کنند.
تو خوب میدانی که کتی هیچ ارثی از پدرش نخواهد برد.
تنها کسی که پس از مرگ ادگار، وارث تمام ثروت لینتون ها خواهد شد، پسر من لینتون است.
حاال اگر کتی با لینتون ازدواج کند، او هم ثروتمند خواهد شد. و ...
البته اگر لینتون بمیرد، همه ی آن پولها به من، تنها خویشاوند او خواهد رسید."
از هیتکلیف خیلی عصبانی بودم، اما برای اینکه جلوی کتی را از ورود به وثرینگ هایت بگیرم دیگر خیلی
دیر شده بود.
او وقتی پسرعمه اش را که برای گرم شدن، کنار شومینه نشسته بود دید، خیلی خوشحال و ذوق زده شد.
رو به هیتکلیف کرد و گفت "اگر او پسرعمه ی من است و شما هم پدرش هستید، پس شما باید شوهرعمه
ی من باشید! پس چطور است که تا به حال به دیدن ما در گرنج نیامده اید؟"
هیتکلیف گفت "چرا قبلا یک یا دوبار، قبل از اینکه شما به دنیا بیایید به آنجا آمده ام.
ببین. باید یک حقیقتی را به تو بگویم. من و پدرت چشمِ دیدنِ همدیگر را نداریم.
یکبار هم، با هم دعوای سختی کردیم.
او از من متنفر است و اگر به او بگویی که می خواهی به اینجا بیایی، حتما جلوی تو را خواهد گرفت."
کتی با خوشحالی گفت "خوب. پس اگر من نتوانم به اینجا بیایم، لینتون می تواند به آنجا بیاید تا در گرنج
همدیگر را ملاقات کنیم."
لینتون با صدای ضعیف ای که انگار از ته چاه در می آمد گفت "من نمی توانم. آنجا برای من خیلی دور
است. چهار مایل پیاده آمدن تا آنجا مرا می کُشد!"
هیتکلیف به او چشم ،ره رفت.
بعد توی گوشم گفت "فکر نکنم از دست این پسر، نقشه ام عملی شود، الن!
آخر چه کسی عاشق این  بچه ی نق نقو و خودخواه می شود؟"
بعد به طرف در آشپزخانه رفت و داد زد "هیرتون! بیا و دوشیزه کتی را به مزرعه ببر و کمی او را آنجا
بگردان و مزرعه را نشانش بده."
کتی هم که حسابی مشتاق بود تا حیوانات را ببیند، معطل نکرد و همراه هیرتون به سمت مزرعه راه افتاد.
همانطور که من داشتم از پنجره ی آشپزخانه به آن دو که از آنجا دور می شدند نگاه می کردم، هیتکلیف هم
داشت با صدای بلند فکر می کرد!
با خودش می گفت "هیرتون حاالا برای من کار می کند و من اینطوری انتقامم را از پدر هیرتون گرفتم.
من با او بدرفتاری میکنم همانطور که آنها با من کرده بودند.
او مجبور است تحمل کند همانطور که من تحمل می کردم.
او باهوش، قوی و خوش تیپ است، اما من به او یاد داده ام که به این چی ها بی اعتنا باشد.
او حاالا فق یک کارگر بیسواد مزرعه است و هیچ چی از دنیا نمی داند.
همیشه هم همینگونه باقی خواهد ماند.
ولی پسر من؟ او نادان و ضعیف و بیمار است.
اما به هرحال یک جنتلمن واقعی است. او با کتی ازدواج خواهد کرد و ثروتمند می شود!"
هیتکلیف هنوز ،غرق در افکارش بود که لینتون از صندلی راحتی اش بلند شد و بیرون رفت تا به کتی و
هیرتون بپیوندد.
پنجره باز بود و صدای آن دو جوان را وقتی به مدلِ حرف زدن هیرتون که حالتی خشن و عامیانه داشت،
می خندیدند، می شنیدم.
از لینتون بدم آمد. بیشتر از اینکه دلم به حالش بسوزد.
وقتی به گرنج برگشتیم، کتی ماجرای ملاقاتش از وثرینگ هایت را برای پدرش تعريف کرد.
آقای ادگار نمی خواست دخترش را بترساند و به طور مشخص به او بگوید که چرا او نباید هرگز با لینتون
در ارتباط باشد، اما به هرحال به او فهماند که دوست ندارد این اتفاق دوباره تکرار شود.
آن موقع به نظرم رسید که کتی درخواست پدرش را پذیرفته است.
اما طی چند هفته ی آینده، احساس کردم رفتار کتی تغییر کرده است.
خیلی وقتها او روی یک تکه کاغذ، چی ی می نوشت و توی یکی از کشوهای اتاقش می گذاشت و آن را
قفل می کرد و چی دیگری که خیلی برایم عجیب بود اینکه او هر روز صبح زود بیدار می شد تا خودش را
به آشپزخانه برساند.
من به او شک کرده بودم و یک روز تصمیم گرفتم قفل کشویش را بشکنم و آن را باز کنم.
نمی توانم بگویم چه حالی پیدا کردم وقتی نامه های عاشقانه ی لینتون را در آنجا پیدا کردم.
در این چند هفته آن دو به طور پنهانی برای یکدیگر نامه می نوشتند و از مرد شیرفروش به عنوان نامه رسان
استفاده می کردند.
فوراً به کتی گفتم که رازش را فهمیده ام و از او خواستم تا قول بدهد دیگر نه نامه ای برای لینتون بفرستد و
نه نامه ای از او دریافت کند.
بعد هم تمام نامه های لینتون را با هم، سوزاندیم.

بلندیهای بادگیر     Wuthering HeightsOù les histoires vivent. Découvrez maintenant