part 3

24 7 6
                                    

اما از او خوشم می آید. می توانی در موردش بیشتر برایم بگویی؟"
"خوب... او خیلی ثروتمند و البته خسیس است.
او می توانست همینجا در تراش کراس گرنج زندگی کند، اما اجاره گرفتن را به زندگی در آسایش ترجیح
می دهد.
اجازه دهید من هر چه در مورد زندگی او می دانم برای شما تعریف کنم، و آنوقت خودتان قضاوت کنید.

فصل سوم

داستان الن دین - کودکی کاترین و هیتکلیف"

"من از کودکی، در وثرینگ هایت زندگی کردم، چون مادر من خدمتکار خانواده ی ارنشاو بود.
آنها خانواده ای بسیار قدیمی هستند که برای قرنها نسل اندر نسل در این خانه زندگی کرده اند.
حتما اسم ارنشاو را باالای سر درِ رودی خانه، دیده اید که بر روی سنگی حک شده است.
من و کاترین و هیندلی ارنشاو در آنجا با هم بزرگ شدیم و همبازی بودیم.
یک روز پدرشان- آقای ارنشاو - از سفری طوالانی به خانه بازگشت.
آقای ارنشاو بخاطر تجارت هایی که انجام میداد،شصت مایل تا لیورپول رفته بود و حاالا برگشته بود
مشخص بود که چقدر خسته است.
او در حالی که با دقت، چیزي را در میان بازوانش نگه داشته بود و به سختی می توانستیم بفهمیم چیست،
به ما گفت "ببینید برایتان چه آورده ام؟"
کاترین و هیندلی بی صبرانه منتظر بودند و فکر می کردند که پدر می خواهد تا چند لحظه ی دیگر هدیه ای دوست داشتنی به آنها بدهد.
آنها دیگر نتوانستند بیش از این صبر کنند و با اشتیاق به طرف پدر پریدند تا ببینند او چه چیزی را در میان
بازوانش پنهان کرده است.
اما هر دوی آنها، خیلی زود ناامید و سرخورده شدند؛ وقتی که دیدند آن چی ، نه یک هدیه ی دوست
داشتنی؛ بلکه فقط یک پسر کوچک کولی کثيف و نامرتب است.
آقای ارنشاو برایشان توضیح داد که آن پسرک را تک و تنها در کنار یک خیابان شلوغ در لیورپول پیدا
کرده بوده و نمی توانسته او را همانجا رها کند تا بمیرد.
او گفت، این پسر، از این به بعد می تواند در اتاق شما بخوابد.
اما هیندلی و کاترین از اینکه پدر هدیه ای برایشان نیاورده بود، عصبانی بودند و زیر بار نمی رفتند تا
اتاقشان را با آن پسرک ،غریبه شریک شوند.
به هر حال با پافشاری های آقای ارنشاو، اهل خانه مجبور شدند پسرک را بپذیرند.
نام او را هیتکلی گذاشتند
هیتکلی ، هم نام کوچکش بود و هم نام خانوادگی اش.
آخرش هم هیچکس نفهمید که پدر و مادر او که بودند.
بعدا ً او و کاترین دوستهای خوبی برای هم شدند، اما هیندلی... هیندلی حسابی از او تنفر داشت و حتی
گاهی با خشونتِ تمام، با او رفتار میکرد.
آقای ارنشاو سالخورده، به طرز عجیبی هوای این پسرک را داشت و مراقبش بود و حتی بخاطر او، پسرش
را تنبیه می کرد.
هیندلی به خاطر اینکه می دید پدرش اینقدر هیتکلی را دوست دارد و همیشه مراقبش است، به او حسادت
می کرد و همیشه سر این موضوع با پدرش جرّ و بحث می کرد.
پدرش و هیتکلی ، برای او مثل دشمن بودند.
البته این وضعیت خیلی دوام نیاورد.
آقای ارنشاو پیر و بیمار شده بود.
هیندلی هم بخاطر تحصیل، به یک مدرسه ی شبانه روزی دوری فرستاده شد.
من امیدوار بودم که با این شرای جدید، کمی صلح و آرامش به خانه بازگردد و همه ی ما نفس راحتی
بکشیم.
اما دیری نگذشت که نوبت آن خدمتکار پیر شد و مدام، برایمان مشکل و ناراحتی ایجاد می کرد.
او مرتب سعی می کرد تا ارباب پیرش را مجبور کند که با بچه ها جدی تر رفتار کند و همیشه از این
موضوع شاکی بود و ،غر می زد که هیتکلی و کاترین، به اندازه ی کافی برای خواندن انجیل و انجام اعمال
مذهبی کلیسا، وقت نمی گذارند.
کاترین هم آن روزها یک دختر وحشی و شرور بود.
ما مجبور بودیم تمام روز، او را زیر نظر داشته باشیم تا یکوقت به ما کلک نز ند و حقه ای سوار نکند.
او بسیار مغرور بود و دلش میخواست مدام به ما دستور بدهد و امر و نهی کند.
اما با وجود همه ی اینها، به نظرم او زیباترین چهره و شیرین ترین لبخندی را داشت که به عمرم دیده بودم.
وقتی پیشم می آمد و بخاطر کاری که کرده بود اظهار تاسف می کرد، هر چقدر هم که از دستش ناراحت
بودم، نمی توانستم او را نبخشم.
کاترین هم مانند پدرش، به هیتکلی خیلی علاقه داشت و سعی می کرد همیشه هوایش را داشته باشد.
شاید بتوانم بگویم بدترین تنبیه برای کاترین، این بود که او را از هیتکلی جدا کنند.
در هر صورت آقای ارنشاو نمی توانست کاترین و رفتارهایش را درست درک کند و کاترین هم نمیتوانست
بفهمد که بخاطر بیماری بود که پدرش تا آن حد، نسبت به او بی طاقت شده بود.
باالاخره آقای ارنشاو در یکم اکتبر 1775 درگذشت.
آن شب، یک شب بسیار سرد و طوفانی بود و او مثل همیشه روی صندلی راحتی خود، کنار آتش لم داده
بود.
ما همگی کنار هم، در آشپزخانه ی بزرگ نشسته بودیم.
جوزف طبق معمول داشت سر میز انجیل می خواند و کاترین هم سرش را روی زانوی پدرش گذاشته بود.
آقای ارنشاو از اینکه دخترش را در آن لحظه آرام میدید خوشحال بود و کاترین هم، آوازی با صدای آرام
برای پدرش می خواند تا او به خواب رود.
من هم خوشحال بودم از اینکه آن جنتلمن پیر، آنقدر خوب و آرام به خواب رفته است.
اما وقتی زمان رفتن به تختخواب رسید و کاترین بازوهایش را دور گردن پدر حلقه کرد تا به او شب بخیر
بگوید، ناگهان فریاد کشید "اوه، او مرده! هیتکلی ! او مرده!"
من و هیتکلی با صدای بلند، گریه می کردیم و نمی توانستیم این اتفاق را به این راحتی بپذیریم.
جوزف به من گفت که سریع به دنبال دکتر بروم و من هم سراسیمه به سمت دهکده دویدم، اما می دانستم
که دیر شده است.
وقتی به خانه برگشتم، به اتاق بچه ها رفتم تا اگر به من نیازی داشتند، پیش شان باشم.
برای لحظه ای دم در اتاقشان، گوش ایستادم.
آنها داشتند آن مردِ از دنیا رفته را در یک مکان دور و زیبا تصور می کردند.
جایی که از تمام مصائب این دنیا دور بود.
همانطور که به حرفهای آنها گوش میدادم، آرام گریه می کردم و با خودم می گفتم، کاش این آرزو
میتوانست به تحقق بپیوندد که همه ی ما روزی در آن مکان زیبا دوباره دور هم باشیم.

بلندیهای بادگیر     Wuthering HeightsOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz