فصل چهاردهم
ملاقات پنهانی
چند ماه گذشت و پاییز در راه بود.
آقای ادگار سرمای بدی خورده بود و نه تنها رو به بهبودی نمی رفت بلکه به نظر می رسید حالش بدتر و
بدتر هم می شد.
او تمام زمستان را در خانه ماند و از خانه بیرون نرفت.
برای همین، کتی فقط من را داشت که برای پیاده روی ها او را همراهی کنم.
کتی از وقتی که ارتباطش را با لینتون قطع کرده بود، خیلی آرام و ،غمگین به نظر می رسید.
البته نگرانی بابت بیماری پدرش هم به این موضوع دامن زده بود.
یک روز وقتی با هم در باغ گرنج قدم می زدیم متوجه شدم او دارد گریه می کند.
دستم را روی شانه اش گذاشتم و پرسیدم "کتی، چه شده، عزیز من؟"
او هق هق کنان گفت "اوه، الن. اگر پدرم بمیرد من چکار کنم؟ و اگر تو بمیری؟
آنوقت من در این دنیا، تنهای تنها می شوم."
به او گفتم "این حرفها چیست؟
من امیدوارم پدرت و همینطور من، سالهای زیادی عمر کنیم. تمام کاری که تو باید بکنی فقط این است که
مراقب پدرت باشی و بگذاری تا او شاهد خوشبختی ات باشد.
اما فکر میکنم اگر او می فهمید که تو عاشق لینتون - کسی که پدرش، آرزوی مرگ او را دارد - هستی،
بیماریش از این هم بدتر می شد.
کتی قول داد و گفت "من هرگز ، هرگز کاری نمی کنم که باعث نگرانی یا اذیت پدرم شود.
من فقط دلم میخواهد او هر چه زودتر خوب بشود.
من او را بیش از هر کس دیگری در این دنیا دوست دارم، حتی بیشتر از خودم!"
به در باغ رسیده بودیم که یک جنتلمن را سوار بر اسب در دهانه ی باغ دیدم.
او هیتکلیف بود.
بلند صدا زد "دوشیزه لینتون! موضوعی هست که باید به شما بگویم."
کتی جواب داد "نمی خواهم بشنوم. الن و پدرم هر دو می گویند که شما مرد شروری هستید."
هیتکلیف ادامه داد "اما چی ی که می خواهم بگویم درباره ی پسرم است نه خودم.
شما او را به بازی گرفتید.
مدتی برایش نامه های عاشقانه نوشتید و بعد از او خسته شدید و از این کار دست کشیدید.
شما قلب لینتون بیچاره را شکستید.
سوگند می خورم اگر االن به دادش نرسید، تا تابستان آینده مجبورید سر گور او بروید.
لطفا سخاوتمند باشید و به دیدن او بیایید. من تمام هفته آینده از اینجا دور خواهم بود و بنابراین پدرتان از
VOCÊ ESTÁ LENDO
بلندیهای بادگیر Wuthering Heights
Romanceبلندیهای بادگیر Wuthering Heights امیلی برونته Emily Bronte عشق، همیشه یک تجربه ی شادمانه نیست. و آنهایی که عاشق یکدیگرند، همیشه با هم، به نرمی و ملاطفت رفتار نمیکنند.