part 4

17 7 1
                                    

یکی از مستخدمهای لینتون ها پیدا شد و دست مرا محکم گرفت.
آنها فکر کرده بودند ما دزد هستیم و من و کاترین را که تقریبا بیهوش شده بود به داخل خانه کشاندند.
من فریاد می کشیدم و سعی می کردم به آنها بفهمانم که ما دزد نیستیم.
خانم لینتون به محض دیدن ما گفت "دزدهای ولگرد!"
بعد ادامه داد: "این پسر را بببین. حتماً باید یک پسر کولی باشد. به سیاهی ابلیس است!"
کاترین کمی چشم هایش را باز کرد.
و ادگار به محض دیدن کاترین، او را شناخت و آرام در گوش مادرش گفت "مادر. این دختر جوان،
دوشیزه ارنشاو است، از وثرینگ هایت . من او را چند بار در کلیسا دیده ام."
بعد به پای کاترین اشاره کرد و گفت:
"آه! ببینید سگهای ما چه به روزش آورده اند؟ از پایش بدجوری خون می آید."
خانم لینتون فریاد زد "دوشیزه ارنشاو، با یک پسر کولی؟
فکر کنم درست می گویی ادگار. این دختر، لباس مشکی پوشیده. آقای ارنشاو هم که به تازگی فوت کرده.
پس حتماً باید خودش باشد. بیا پایش را زود پانسمان کنیم."
بعد با تعجب پرسید "چطور برادرش، هیندلی، اجازه داده که او با این پسرک بی سر و پا، این دور و برها
بپلکد؟ آها .. حاال یادم آمد. این پسر، همان پسر بچه ای است که آقای ارنشاو، چندین سال پیش از سفرش
به لیورپول، همراه خود به خانه آورد.
او پسر شروری است. شنیدی همین الان، چه چیز هایی می گفت؟ می ترسم بچه هایم شنیده باشند."
"دیگر طاقت شنیدن حرفهای آن زن را نداشتم.
به طرف باغ دویدم و همانجا ماندم، اما می توانستم از پنجره، داخل اتاق را ببینم.
آنها کاترین را بر روی یک مبل راحتی قرار دادند و زخم پایش را پانسمان کردند.
بعد هم با کیک و نوشیدنی از او پذیرایی کردند
وقتی خیالم راحت شد که جای کاترین امن است و از او مراقبت می شود، تصمیم گرفتم به خانه بیایم.
کاترین برای لینتون های کودن، مثل تنفسِ هوای تازه بود. از اینکه او را دوست داشتند اصلا تعجب نکردم.
اصلا چه کسی می تواند کاترین را ببیند و دوستش نداشته باشد. درست نمی گویم الن؟"
در حالی که از این اتفاق خیلی ،غمگین شده بودم، گفتم "می ترسم تو را بخاطر او تنبیه کنند، هیتکلی !"
بله. حق با من بود و همینطور هم شد.
هیتکلی از آن روز از حرف زدن با کاترین منع شد و اگر از این دستور سرپیچی می کرد، برای همیشه از
خانه اخراج می شد.
برای کاترین هم آموزش هایی در نظر گرفته شد تا بتواند مانند یک بانوی جوانِ متشخص، رفتار کند.
برای همین، پنج هفته تا کریسمس در تراش کراس گرنج، پیش لینتون ها ماند، که تا آن موقع پایش کاملا
خوب شده و رفتارش هم بهتر از قبل شود.
فرانسیس ارنشاو در این مدت اغلب به دیدن کاترین می رفت و برایش لباسهای قشنگی میبرد و او را
تشویق می کرد تا مراقب ظاهرش باشد.
سرانجام کاترین، پس از یک ،غیبت طولاني به خانه بازگشت.
او تقریبا آدم دیگری شده بود.
ما به جای آن دختر وحشی که وجودش پر از انزجار بود، با یک خانم متشخص جوان و زیبا مواجه شدیم
که بسیار متین و آرام بود.
کاترین بعد از اینکه با همه ی ما احوالپرسی کرد، سراغ هیتکلی را گرفت.
هیندلی، هیتکلی را صدا زد و گفت: "بیا جلو هیتکلی . تو هم مثل بقیه ی خدمتکارها اجازه داری
بازگشت کاترین را به خانه خوشامد بگویی."
هیتکلی ، تمام روز بیرون از خانه کار کرده بود و سر و رو و لباسهایش حسابی سیاه و کثیف بود.
با اینحال، کاترین با خوشحالی به سمت او دوید تا او را ببوسد.
اما بعد با خنده گفت "چقدر به نظرم خنده دار شدی! شاید بخاطر این است که من این مدت با ادگار و
ایزابل بودم و آنها همیشه تمیز و مرتب بودند.
خوب، هیتکلی ، بگو ببینم، مرا که فراموش نکردی؟"
اما پسرک مغرور که با این حرف کاترین شرمسار شده بود، ابتدا هیچ جوابی نداد.
اما دیگر طاقت نیاورد و در حالی که گریه می کرد و سعی می کرد از اتاق بیرون برود، بلند فریاد زد:
"اجازه نمی دهم به من بخندی و مرا تحقیر کنی."
کاترین محکم دستش را گرفت و نگذاشت از اتاق بیرون برود.
"چرا عصبانی می شوی هیتکلی ؟ من فقط برای این خندیدم که ... تو کمی عجیب به نظر می رسی. همین!
آخر خیلی کثيف هستی."
هیتکلی در حالی که با ناراحتی به دستها، و لباس های جدید کاترین نگاه می کرد، دستش را از بین دست
او بیرون کشید و گفت:
"لازم نکرده دست مرا بگیری.
من دلم می خواهد کثيف باشم و همیشه هم همینقدر کثيف باقی بمانم."
وقتی داشت با آن احساس بدبختی، اتاق را ترک می کرد، صدای هیندلی و همسرش فرانسیس را شنیدم که
بلند بلند می خندیدند و از موفقیت آمیز بودن نقشه ای که برای دور نگه داشتن کاترین و هیتکلی از هم،
کشیده بودند، راضی و خوشحال به نظر می رسیدند.
روز بعد، روز کریسمس بود.
ادگار وایزابل برای ناهار دعوت شده بودند، اما مادرشان به شرطی با این دعوت موافقت کرده بود که
فرزندانش را از آن پسرک ولگرد دور نگه دارند.
خیلی دلم برای هیتکلی می سوخت.
وقتی هنوز خانواده ی ارنشاو از کلیسا به خانه برنگشته بودند، به او کمک کردم تا خودش را بشوید و لباس
تمیز بپوشد.
وقتی سرش را می شستم، ،غر زدم و به او گفتم "تو خیلی مغروری هیتکلی . باید به این فکر کنی که
کاترین هم از اینکه نمی توانید با هم باشید، ،غمگین است.
به این ادگار لینتون هم اینقدر حسادت نکن."
هیتکلی گفت "ای کاش من هم چشمهای آبی و موهای بور ادگار را داشتم! کاش من هم می توانستم مثل
او خوب رفتار کنم و کاش من هم می توانستم به اندازه ی او خوشبخت باشم."
به او گفتم "او هیچ یک از ویژگیهای خوب تو، مثل هوش و شخصیت تو را ندارد.
و اگر تو صاحب یک قلب پاک باشی، چهره ی زیبایی هم خواهی داشت.
چه کسی می داند پدر و مادر تو چه کسانی بوده اند؟ اصلا شاید پادشاه و ملکه بوده اند!
خیلی مهم تر از لینتون ها!"
خالصه سعی کردم هیتکلی را تشویق کنم تا اعتماد بنفسش را دوباره به دست بیاورد.
اما وقتی ارنشاو ها و لینتون ها از کلیسا برگشتند، اولین کاری که هیندلی انجام داد این بود که سر هیتکلی
داد کشید.
"از جلوی چشمم دور شو، و تا وقتی ،غذایمان تمام نشده این طرفها نبینمت!
وگرنه آن موهای بلندت را آنقدر می کشم تا از این هم که هست درازتر شود."
همان لحظه ادگار گفت "همین حالا هم موهایش دراز است."
هیتکلی از کوره در رفت.
فقط اون دور و برها دنبال یک شمشیر می گشت تا حساب ادگار را برسد.
تنها چیزی  که در دسترسش بود، یک ظرف پر از سس بود که برداشت و توی صورت ادگار پرت کرد.
فریاد ادگار به آسمان رفت.
هیندلی فوراً هیتکلی را گرفت و او را به زور به طبقه ی دوم کشاند.
کاترین گریه می کرد و می گفت "مطمئنم که هیندلی او را کتک خواهد زد. متنفرم از وقتی که هیتکلی
تنبیه می شود. ادگار همه اش تقصیر تو بود. چرا اذیتش کردی؟ چرا آن حرف را به او زدی؟"
ادگار که نیت بدی از آن حرف نداشت، همانطور که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت "من کاری
نکردم... من به مادرم قول داده بودم که با او حرف نزنم و من در مورد او حرف زدم نه با او!"
کاترین با لحن تحقیرآمیزی ادامه داد "خوب.. حاالا گریه نکن. تا حالا هم به اندازه ی کافی دردسر درست
کردی. ساکت باش! برادرم دارد می آید."
هیندلی با صورت برافروخته برگشت. "ادبش کردم. برویم ناهار بخوریم."
به نظر می رسید همه هیتکلی را فراموش کرده باشند، اما من حواسم به کاترین بود که صورتش ،غمگین
بود و چیزی نمی خورد.
می دانستم که بخاطر دوستش ،غمگین است.
هنگام ،غروب بود که گروهی از نوازندگان و رقصنده ها در سالن اصلی همه را سرگرم کردند.
کاترین را آنجا ندیدم. حدس زدم شاید از این فرصت استفاده کرده و به سراغ هیتکلی رفته باشد.
دنبال او به طبقه ی باالا رفتم. حدسم درست بود.
کاترین تلاش می کرد تا از گوشه ی در، با هیتکلی حرف بزند.
من که می ترسیدم دیگران متوجه ،غیبت کاترین بشوند به او التماس کردم تا برگردد.
اما او می گفت فقط در صورتی آنجا را ترک می کند که هیتکلی هم همراه او بیاید.
درِ قفل شده ی اتاق را باز کردم و با هم به آشپز خانه رفتیم.
هیتکلی همانطور که کنار اجاق آشپ خانه ایستاده بود گفت: "فق امیدوارم هیندلی قبل از اینکه از او
انتقام نگرفتم، نمیرد. حتماً یک روز، بخاطر رفتاری که با من داشت پشیمان خواهد شد."

بلندیهای بادگیر     Wuthering HeightsTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang