"الن. می خواهم رازی را به تو بگویم. قول میدهی آن را به هیچکس نگویی؟
باید به تو بگویم. من به نصیحت تو نیاز دارم.
امروز ادگار لینتون به من پیشنهاد ازدواج داد و من هم به او جواب دادم.
حاالا قبل از اینکه بگویم جوابم مثبت بود یا منفی، به من بگو باید چه جوابی به او میدادم؟"
"جداً؟ دوشیزه کاترین، آخر من از کجا بدانم؟ شاید شما پیشنهاد او را رد کرده اید.
او باید یک احمق به تمام معنی باشد که چنین پیشنهادی به شما بدهد، آنهم بعد از اینکه شما همین
بعدازظهر، آنقدر بی ادب و خشن با او رفتار کردید."
او جواب داد "من به او جوابِ مثبت دادم الن!
فکر می کنی نباید اینکار را میکردم؟ آره؟ تو چه فکر می کنی؟"
پرسیدم "اول بگو ببینم، آیا تو او را دوست داری؟"
"البته که دوستش دارم."
"چرا دوستش داری دوشیزه کاترین؟"
"خوب دوستش دارم. همین کافی است. تازه او خوشتیپ و دوست داشتنی است."
سرم را تکان دادم و گفتم "اوه، چه بد! و چون او هم عاشق تو هست. این دیگه بدتر."
"چون او ثروتمند است و من با ازدواج با او به مهمترین زن مناطق این اطراف تبدیل می شوم."
"این دیگر بدتر شد!
اما مردان خوش تیپ و جوان و ثروتمند زیادی در دنیا وجود دارد. چرا با یکی از آنها ازدواج نمی کنی؟"
"من هیچکدام از آنها را نمی شناسم. من فقط ادگار را می شناسم."
"خوب، بگو ببینم، پس چرا خوشحال نیستی دوشیزه کاترین؟
تو ادگار را دوست داری. ادگار هم تو را دوست دارد.
برادرت هم که راضی است و حتما از شنیدن این خبر خشنود خواهد شد. والدین ادگار هم همینطور.
پس مشکلت کجاست؟"
کاترین در حالیکه سرش را تکان میداد و به قلب اش اشاره می کرد، گفت:
"مشکل اینجاست! اینجا! در قلبم و روحی که می داند من دارم اشتباه می کنم.
الن، من نمی توانم بدون هیتکلی زنده بمانم! روح من و او یکی است.
من هیچ وجه مشترکی با ادگار ندارم. اما با هیتکلی هم نمی توانم ازدواج کنم.
هیندلی کاری کرده که او به یک کارگر مزرعه ی بدبخت و کسل کننده تبدیل شود.
او هرگز نخواهد فهمید که چقدر دوستش دارم."
جمله ی کاترین که تمام شد، ناگهان صدایی را از بیرون پنجره شنیدم و وقتی به بیرون نگاه کردم، هیتکلی
را دیدم که به پایین پرید و به سرعت از آنجا دور شد.
حدس زدم هیتکلی باید تا آنجایی از صحبتهای کاترین را شنیده باشد که گفت نمی تواند با او ازدواج
کند، و از آنجا به بعدش را... حتما دیگر دلش نمیخواسته بشنود!
گفتم: "آرام باش! دوشیزه کاترین. فقط تصور کن چقدر برای هیتکلی سخت است که بخواهی با آقای
ادگار ازدواج کنی. اگر او را ترک کنی، او دیگر هیچ دوستی نخواهد داشت."
کاترین با عصبانیت گفت: "او را ترک کنم؟ چرا من و او باید از هم جدا شویم؟ چه کسی می تواند ما را
از هم جدا کند؟ هیچ کس جرات ندارد اینکار را بکند.
ادگار هم باید یاد بگیرد که او را به عنوان دوست من بپذیرد.
الن! تو تا حاالا به این فکر نکرده ای که اگر من و هیتکلی با هم ازدواج کنیم، چقدر فقیر می شویم؟
اما اگر من با ادگار ازدواج کنم، میتوانم با ثروت شوهرم به او هم کمک کنم."
من که از شنیدن این حرف کاترین شوک زده شده بودم، گفتم:
"این بدترین دلیلی است که تو میتوانی برای ازدواج با ادگار داشته باشی."
"اینطور نیست الن! هیتکلی برای من، از خودم هم مهم تر است.
عشق من برای ادگار مثل برگهای روی درختهاست، مطمئن هستم با گذر زمان دستخوش تغییر خواهد شد
و همچون برگ زردی از شاخه فرو خواهد افتاد.
اما عشقی که من به هیتکلی دارم، مانند صخره ای است که محکم بر روی زمین، آرام گرفته - شاید زیبا
نباشد، اما ،غیرقابل تغییر است. او همیشه در قلب من جای دارد."
همان موقع جوزف وارد آشپزخانه شد.
آرام به کاترین گفتم که مطمئنم هیتکلی بعضي از حرفهای او را شنیده است.
کاترین با شنیدن این جمله ی آخرِ من، از جا پرید و با چشمانی هراسناک به من زل زد و بلافاصله از خانه
بیرون رفت تا به دنبال هیتکلی بگردد.
اما معلوم نبود هیتکلی کجا رفته، چون هر کجای خانه و اطراف خانه را گشتیم، او را پیدا نکردیم.
او نه تنها آن شب به خانه نیامد، بلکه تا چند شخ بعد هم خبری از او نشد.
نیمه شب بود و ما هنوز منتظر برگشتن او بودیم.
وزش باد شدیدتر شده بود و صدای زوزه اش از درون دودکش به طرز ترسناکی عبور میکرد و تمام خانه
را در بر می گرفت.
از شدت باد، شاخه ی بزرگی از درخت شکست و با صدای وحشتناکی روی پشت بام افتاد.
جوزف که حسابی ترسیده بود، روی زانوهایش نشسته بود و دعا میکرد.
قطره های باران به شدت پشت پنجره می خورد و سرو صدایی راه افتاده بود.
موها و لباسهای کاترین که هنوز بیرونِ خانه ایستاده بود، کاملا خیس شده بود.
ما که دیگر از برگشتن هیتکلی ناامید شده بودیم، تصمیم گرفتیم برویم و بخوابیم.
کاترین در آشپزخانه خوابید و هرچه اصرار کردم به اتاقش برود قبول نکرد.
هیتکلی ، آن شب به خانه نیامد و صبح وقتی از خواب برخاستیم ، متوجه شدیم که کاترین به شدت تب
کرده و مریض شده است.
این کسالت برای چند هفته طول کشید تا بالاخره توانست از تخت بیرون بیاید.
وقتی بهبودیش را به دست آورد، از او دعوت شد تا برای مدتی در تراش کراس گرنج بماند.
متاسفانه خانم و آقای لینتون، به فاصله ی کمی از یکدیگر بیمار شدند و از دنیا رفتند.
کاترین دوباره پیش ما برگشت، اما اینبار مغرورتر و حساس تر از همیشه.
دکتر کنت به ما هشدار داده بود که اگر او دوباره مریض شود، بیماریش می تواند اینبار بسیار خطرناک و
کُشنده باشد.
او به ما توصیه کرد بگذارید هر کاری که دلش می خواهد انجام دهد و کاری نکنید که عصبانی شود.
بخاطر همین مجبور شده بودیم از هر دستوری که او میداد اطاعت کنیم و من و جوزف دیگر اجازه نداشتیم
با او به تندی حرف بزنیم.
ادگار لینتون هنوز عاشق کاترین بود و وقتی سه سال بعد از مرگ والدینش با کاترین ازدواج کرد، خودش
را شادترین مرد کره ی زمین می دانست.
کاترین به من اصرار کرد که پیش او بمانم.
پس من هم با آنها به تراش کراس گرنج نقل مکان کردم.
اگر چه از اینکه مجبور بودم از هیرتون کوچولو دور شوم و او را با پدرش تنها بگذارم خیلی ،غمگین بودم.
"خوب... آقای الک وود... خیلی دیروقت است.
بهتر است به رختخواب بروید و بخوابید. وگرنه فردا مریض می شوید.
من می توانم ادامه ی داستان را وقت دیگری برایتان تعريف کنم."
در حقیقت، همان هم شد و فردا که از خواب برخاستم، احساس کسالت شدیدی داشتم.
شب وحشتناکی که در وثرینگ هایت تجربه کرده بودم، دلیل بیماری من بود و بخاطرش آقای هیتکلی را
سرزنش می کردم.
دکتر کنت، به من هشدار داد تا بهار نمی توانم از خانه بیرون بروم.
تنها کاری که در این مدت می توانستم بکنم این بود که روی تخت دراز بکشم، به زوزه ی باد گوش بدهم
و به ستاره های آسمان خیره شوم.
پس، از خانم دین خواهش کردم که به طبقه بالا بیاید و بقیه داستانش را تعريف کند.
و او گفت از اینکه می تواند ادامه ی این داستان را تعريف کند، خوشحال است .
CZYTASZ
بلندیهای بادگیر Wuthering Heights
Romansبلندیهای بادگیر Wuthering Heights امیلی برونته Emily Bronte عشق، همیشه یک تجربه ی شادمانه نیست. و آنهایی که عاشق یکدیگرند، همیشه با هم، به نرمی و ملاطفت رفتار نمیکنند.