the reason

677 163 56
                                    

/فلیکس/

با تعجب به صورتش که توش تعجب موج می زد نگاه کردم.
الان یعنی باید می گفتم اوکی بیا مارکم کن؟
خب قطعا نه پس تصمیم گرفتم براش توضیح بدم

+نمی دونم چرا تعجب کردی هیونجین، ولی ببین! با توجه به چیزایی که گفتی مارک چیزیه که باید روی کسایی که دوسشون داری بزاریش و حالا یه بار اشتباهی مارک کردی ولی با کامل کردنش توش گیر میوفتی خب؟

هیونجین نگاه ودف طوری بهم انداخت که ادامه دادم

-و منم یه ادمم که قراره فقط بهت خون بده و اصلا اینجا دنیای من نیست که بخوام توش باشم . اینجا مال شماست و ادما صرفا... مثل حیوون؟ یا برده؟ یا حالا هرچیز دیگه ای حساب میشن و قطعا با این اوصاف  مارک کردن من چیزیه که تورو دراینده به عنوان پرنس تو دردسر میندازه

نگاهی بهم انداخت و به سمت کمدش رفت. انگار یکم سرد شده؟ یا فقط حس منه با اینحال حداقل انگار دیگه نگاه شوکشو نداره.
فک کنم... این خوب باشه؟
در کمد بزرگشو باز کرد و ....
......
...........
وات د هل محو شد؟

-بیا اینجا!

با شنیدن صداش تمام پشمای ریختم که نمی دونم چرا هربار به روشای مختلفی می ریزن رو جمع کردم و از رو تخت بلند و به سمت کمد رفتم.
جلوی کمد که ایستادم به داخلش دید داشتم، با لباس پر شده بود و داشتم شک می کردم اصلا هیونجین اون سمت رفت تا اینکه دستی ازش بیرون اومد که به لطف تمام دقایقی که دست هیونجینو سوراخ کردم فهمیدم اونه و منو داخل کشید.
به خودم که اومدم دیدم وارد یه جای دیگه شدیم. جدا و تاریک.

- دنبال یه کتاب قطور و قرمز بگرد.

بعد از اتمام حرفش دستمو ول کرد ولی قبل از اینکه تکونی بخوره به دستش چنگ زدم و محکم نگهش داشتم.

+من.... نمی...نمی تونم بببینم...

/هیونجین/

اوه...
باورم نمیشه انقدر از شنیدن حرفاش تو شوک بودم که کلا فراموش کردم ادما نمی تونن تو تاریکی ببینن.
الان با خودم رسما یه سربار اوردم؟
به چشماش که به طرز عجیبی براق و لرزون بودن خیره شدم.
خب اونکه نمیتونه منو ببینه پس مهم نیست نگاهش کنم نه؟
موهای طلایی و زیباش که چتریای مجعدشون روی پیشونیش ریخته بودن، چشمای کریستالیش که توشون خواهش موج می زد، کک و مک هایی که مثل اکسسوری پوست سفیدشو تزئین کرده بودن، لب های قلوه ای و صورتی ای که به داخل دهنش کشیده و زیر دندوناش مهار شده بودن، گردن زیباش که سیب کوچک گلوش به راحتی قابل دیدن بود، ترقوه هاش که از زیر لباسش....

+هیون...جین...؟

با شنیدن صداش به خودم اومدم و سریع چشمامو بستم.

وات د فاک هوانگ هیونجین!!
یکم دیگه ادامه بدی احتمالا کلا لختش می کنی تو ذهنت!!!

- اه اوکیه. خودم دنبالش می گردم تو فقط همینجا وایسا یا بشین تا به چیزی برخورد نکنی.

سری تکون داد و بعد از ول کردن دستم همونجا روی زمین نشست و زانوهاشو بغل گرفت و سرشو روشون گذاشت.

بعد از مطمئن شدن از وضعیتش به دنبال کتاب مد نظرم همه جارو جست و جو کردم.
تنها چند دقیقه وقت برد تا پیداش کنم پس زیر بغلم زدمش و به طرف فلیکس که بدون تکون خوردن تو اون وضعیت مونده بود رفتم.

-بریم

با شنیدن صدام سرشو بلند کرد و اروم از جاش بلند شد.
دستشو گرفتم و دوباره از اتاق بیرون کشیدمش.
انگار که از تابش دوباره نور راضی باشه با ذوق بدنشو کش و قوس داد و خودشو رو تخت انداخت.

+خدای من اونجا کجا بود؟

با اینکه بخاطر خون اشام بودنمون از نور زیادی استفاده نمی کنیم ولی انگار با همین هم راضی بود؟
خنده ای سر دادم و رفتم کنارش نشستم و انگار تازه یادش اومده باشه من کیم خودشو جمع و جور کرد.

+اه ببخشید

لبخندی زدم و کتابو روی پاش گذاشتم

-راحت باش

با تعجب به کتاب روی پاش نگاه کرد و با چهره ای که کیوت تر از همیشه بود  پرسید

+این چیه؟

-تاریخچه ی میلاندا... یا بهتره بکم تاریخ خون اشاما!

<><><><><><><><><><><><><><><>
بک استیج:

فلیکس:
فلیکس:
فلیکس:
مغز فلیکس: چرا باید مارو اینجا ول کنه؟
مغز فلیکس: من از تاریکی بدم میاد باید کیو ببینم؟
منطق فلیکس: چون اون خون اشامه باعث پ بانیشه بیا بزنیمش! حقشه
مغز فلیکس: حقا که منطقی حله
قلب فلیکس: جفتتون خفه شین و بزارین من با این ترس بسوزم و بسازم اه
همچنان فلیکس:
_____________________

های گایز
اینم پارت جدید
و قرار شد از این به بعد کم تر بنویسم ولی زود به زود بزارم
مرسی که از ask me talk me حمایت کردین
و امیدوارم از این پارت هم حمایت کنین🫂✨
مرسی بابت دو کا شدن ووت وممنون از همتون که ووت دادین و کامنت گذاشتین  برام😭✨

𝐖𝐢𝐭𝐡 𝐚𝐥𝐥 𝐨𝐟 𝐲𝐨𝐮𝐫 𝐝𝐢𝐟𝐟𝐞𝐫𝐞𝐧𝐜𝐞Where stories live. Discover now