PART_14

82 16 0
                                    

عاح سیلام...
چقد هوا سرده لنت بش،منم که شهر خودمون نیستم وسط امتانا دانشگاه پوفففف....




با بیدار شدنش به اطرافش نگاه کرد و دوباره  چهره جونگکوک رو اونورتر دید که خوابه،دیدن یه صورت خوشگل و جذاب همیشه حال آدمو خوب میکنه...
چندتا نفس عمیق کشید و از جاش بلند شد،آروم از اتاق بیرون رفت و بعد از شستن دست و روش و...
از توالت بیرون اومد و جونگکوک خوابالو رو دید که وسط حال گیج دور و برشو نگاه میکرد ،سوالی که به ذهنش اومد رو بلافاصله پرسید:
+عامممم بیدار شدی؟!میتونی یکم بیشتر بخوابی.
جونگکوک با گیجی جواب داد:
_ خب یه لحظه تنمو لرز گرفت و از خواب پریدم،دیدم تو اتاق نیستی اومدم بیرون.
+اوه اوکی پس تا وقتی دست و صورتتو بشوری منم میزو می‌چینم،خودمم تازه بیدار شدم.
بعد از این که کار هردو تموم شد کوک سر میز نشست ،صبحانه رو کامل خوردن و کوک سریع پرسید:
_ مامانت رفته سرکار؟!
یونگی همونطور که میزو جمع میکرد جواب داد :
+آره صبح اول وقت میره.
کوکی نفس عمیقی کشید و با گفتن  جمله ی امیدوارم چیزی نفهمه به سمت حال رفت و کنترل تلویزیون رو روشن کرد،یونگی هم سریع خودشو رسوند،بهتر بود اخبار رو چک میکردن تا ببین چقدر وضع خرابه.
اما وقتی اخبارو دیدن بیشتر از هرچیزی متعجب شدن...
هیچ خبری راجع به اتفاق اون روز نوشته نشده بود و این عجیب بود،این همه آدم اونجا بودن و هیچکس خبردار نشده که چه اتفاقی افتاده و جالب تر اینکه حتی راجب گم شدن جونگکوک هم چیزی اعلام نشد،یونگی شوکه گوشیش رو بلافاصله بیرون آورد و اخبار آنلاین رو چک کرد ولی ... بازم خبری نبود...
هر دو نگاهی به هم انداختن و روی مبل ولو شدن.
بعد از چندثانیه سکوت به وسیله کوک شکسته شد:
_ چه خوب پوشوندنش قضیه رو
یونگی متعجب تائید کرد:
+ اینهمه دیروز استرس کشیدم ک مامان یوقت نبینه اخبارو ولی خالیه.
دوباره گوشیشو چک کرد و اینبار اسم جونگکوک رو سرچ کرد تا ببینه اونجا خبری هست یا نه ولی با چیزی که دید چشماش درشت شد و با ترس جونگکوک رو صدا کرد:
+ ج ج جئون...
کوک که فکر میکرد دیگه چیزی متعجبش نمیکنه با بی حوصلگی جواب داد :
_هم؟!
یونگی به آرومی سرشو بالا آورد و همزمان با حرفی که میزد گوشی رو به سمت کوک گرفت و هر کلمه ای که میگفت،پسر بزرگتر رو بیشتر شوکه میکرد:
+ تو... هیچی راجبت نیست...هیچ خبر و عکس و هیچی،انگار که کسی به اسم جئون جونگکوک وجود خارجی نداشته...حتی عکسای تو گالریمم نیستن،چجوری....چجوری همچین چیزی ممکنه؟!
آب دهنشو قورت داد و نفس عمیقی کشید:
+ این قضیه،این داستان،واقعا داره عجیب و عجیب تر میشه.نمیفهمم چی به چیه.
جونگکوک هم شوکه بود!ینی توی چند روز همه فراموشش کردن؟!
نگاهی به یونگی انداخت که داشت به ساعت دیواری نگاه میکرد که همون لحظه یونگی به حرف اومد:
+من باید برم مدرسه...نمیتونم بازم مرخصی بگیرم،نمیدونم چی شده ولی احتمالا منو هم به یاد نیارن...
_ ولی خطرناکه
یونگی ناراحت نگای به پاهاش انداخت و جواب داد:
+ چاره ای نیست و همچنین بهتره یه سروگوشی آب بدم.
کوک با سرش تائید کرد و یونگی به سمت اتاقش رفت تا آماده شه.
قبل از خروج یونگی یه گوشی قدیمی یا بهتر بگم گوشی قبلی و داغونی که داشت رو به کوک داد و گفت :
عاح ببخشید لطفا اگه اتفاقی افتاد خبرم کن و اینکه اگه شماره دو رو فشار بدی بلافاصله گوشی من زنگ میخوره عاممم و اینکه شارژ داره پس اگه چیزی شد حتما بهم زنگ بزن.
جونگکوک سر تکون داد و پرسید:
_ کدوم مدرسه میری؟!
+ مدرسه ی (....)
_فهمیدم.
بعد از خداحافظی اون دو،یونگی به مدرسه رفت،عجیب بود که همه چی داشت عادی پیش میرفت و انگار نه انگار تغییری ایجاد شده باشه،پسر قلدر مدرسه بازم طبق معمول سعی کرد بترسونتش و اذیتش کنه ولی در کمال تعجب یونگی اهمیتی نداد و این حسابی اونو گیج کرده بود،یونگی وقتی برای این بچه بازی ها نداشت...با یادآوری چیزی سریع به سمت پسر رفت و بلافاصله پرسید:
+جونگکوکو یادته؟!میدونی کیه؟!
شوکه از اینکه یونگی نلرزیده و راحت داره باش حرف میزنه جواب داد:
/کصخلی؟!معلومه که میدونم کیه اون...ها؟!وایسا ببینم!میدونم کیه ولی نمیدونم...مطمئنم آشناعه...
توی فکر فرو رفت ولی یونگی ناامید با شنیدن صدای زنگ آخر ازونجا دور شد و کشون کشون به سمت در خروجی حرکت کرد...
جلوی ورودی مدرسه که رسید دستی اونو به سمت خودش کشید که باعث شد جیغی از ترس یهویی بزنه هرچند با دیدن چهره ی جونگکوک نفس راحتی کشید:
+تو اینجا چیکار میکنی؟!
_اومدم بیرون ،عام و ببخشید کلاهتو برداشتم که...
یونگی با دیدن کلاه توی دستش سریع بهش توپید :
+لعنت کلاهو بکن سرت وگرنه میشناسنت...
کوک کلاهو به دست یونگی داد و زمزمه کرد:
_هیچ کس...
+هیچ کس چی؟!
جونگکوک اینبار بلند تر حرفشو تکرار کرد:
_هیچ کس منو نمیشناسه...
یونگی آهی کشید و اینبار اون بود که زمزمه ای از دهنش خارج شد:
+ همونطور که فکر میکردم.
کوک با قیافه ی(به منم بگو چی فکر میکردی)بهش نگاه کرد و اون جواب داد:
+ با چیزی که دیدم  انگار تو ناخودآگاهشون میدونن وجود داشتی ولی چیزی یادشون نی....
به سمت خونه به راه افتادن ،بهتر بود بقیه حرفاشونو توی راه بزنن،هنوز چند قدم هم نرفته بودن که گوشی یونگی زنگ خورد:
+اوه مامانمه.
+الو مامان؟!
/سلام پسرم.
+سلام.
/داری میای لیستی که برات پیامک کردم هم بگیر،برات پول واریز کردم،یادت نره بگیریا!
+چشم حتما میگیرم.
بعد از خداحافظی و قطع کردن موبایل بلافاصله دوتا پیام برای یونگی اومد،یه لیست خرید و یه دریافت مبلغ.
دست جونگکوک رو گرفت و به سمتی اشاره کرد:
+بیا بریم سوپر مارکت باید لیستی که مامانم گفته رو بخریم...
کوک با سر تائید کرد و اونها به سمت جایی که یونگی اشاره کرده بود به راه افتادند.
چند دقیقه بعد اونا به فروشگاه رسیده بودن.
داخل شدن و دونه دونه چیزای که میخواستن رو خریدن.
یونگی داشت بین قفسه ها دنبال صابون گلنار میگشت که نگاهش به کوک افتاد...
اون پسر قد بلند و هیکلی مث یه بچه کوچولو با چشمای درشت و درخشان به شیرموزای تو یخچال زل زده بود و مشخص بود که بزور جلوی خودشو گرفته.
یونگی بادیدن این صحنه بزور جلوی خنده خودشو نگه داشت تا کوک خجالت نکشه و بعد به سمت یخچال رفت و بدون حرف چندتا شیرموز برداشت و به سمت پیشخوان رفت،موقع حساب کردنشون زیر چشمی به جونگکوک نگاه میکرد و رسما داشت به صورت خیالی دوتا گوش و یه دم که تندتند تکون میخوره ببینه.
حساب کرد و یکی از شیرموزا رو با خنده به  جونگکوکی که منتظر بش نگاه میکرد داد و به سمت خروجی به راه افتادن.
بلافاصله بعد از بیرون اومدن از مغازه صدای جیغی توجه اون دو رو جلب کرد و هردو همزمان به جاده نگاه کردن هرچند...
نایلون ها از دست یونگی ریختن و جونگکوک شوکه تر از اون به روبرو خیره شدن...
خدای من اینجا چخبر بود...
چرا آسمون...




خب دیگه دوستان بیاین تا چپتر بعد خماری رو تجربه کنیم،با تشکر و دوستتون دارم😂❤️

«WHITE»Where stories live. Discover now