delimiter

53 15 22
                                    

با پایان صحبت های آقای پارک عصبانیت و دلخوری غیر قابل کنترلی وجودم را فرا گرفته بود، صدای آهنگی که حالا از اول داشت پخش می شد هم میامد و بیشتر بهمم می ریخت، در این لحظه حتی دیدن چهره آقای پارک هم عصبی ام می کرد در نتیجه بلند شده و بی هیچ حرفی بیرون رفتم وگرنه که اگر مانده بودم یا بلایی سر آقای پارک می اوردم یا احتمالا خودم دق کرده بودم. با بستن در هاج و واج وسط راهرو ایستادم، بغضم هر لحظه آماده شکستن بود و از همان جا هم می توانستم دویونگی که پس از ساعت ها بی قراری روی مبل افتاده بود را ببینم و نمی خواستم صدای گوشخراش ترکیدن بغضم دوباره مشوشش کند. به سرعت تغییر مسیر داده و خودم را در اتاق جهیون پرت کردم، به حضور جی روی تخت اهمیتی ندادم و کنار در سر خورده، روی زمین نشستم. بغض برای بار چندهم در گلویم شکست و این بار هم من با صدای بلند زیر گریه زدم. چه کار کردی جهیون؟ چه کار کردی که من بعد از قریب به هفده سال دوباره این طور گریه می کنم؟ چه کار کردی که برای اولین بار سینه ام این طور طاقت فرسا و مرگ آور تیر می کشد؟
با حس گرمایی زیر دستم که کمر جی بود حیوان بیچاره را محکم بغل گرفته و به خود فشردم، سنگینی اش بر سینه ام در برابر وزنه غمی که بر آن نهاده شده بود هیچ بود و ذره ای به آن اهمیت نمی دادم. جی ناله سوزناکی کشید و گریه من از این هم شدید تر شد.
+تنها شدیم جی... دوباره فقط من و تو موندیم!...جهیون رفت... تنهایی رفت... ولمون کرد و رفت... ما رو با خودش نبرد!
جی پوزه اش را به گردنم می کشید و وول می خورد، آن بسته زبان هم از غم به ستوه آمده بود. برای لحظه ای با فشار پنجه هایش بر شانه هایم خود را عقب کشید، بینی ام را بالا کشیده و با چشم های کم سو شده ام به حرکاتش زل زدم. سراغ تخت رفت، پتوی نازک و تا شده را به دندان گرفت و با کشیدنش روی زمین به من رسید، سرش را زیرش فرو برد و با فهمیدن منظورش برای بار نمی دانم چندم بغضم ترکید. پتو را روی سر هر دویمان کشیدم و از زیر محیط سبز رنگ و تاریکش که کما بیش عطر جهیون از آن به مشام می رسید، به جی که مظلومانه سر بر زمین نهاده بود نگاه کردم، چه طور باید کنار می امدم؟ چه طور باید کنار می امدیم؟ طاقت می اوردیم؟ من حتی برای کنار آمدن با غم رفتن جهیون هم نیاز به جهیون داشتم! تا کنارم باشد، راهنمایی ام کند، دلداری ام دهد و مثل همیشه حتی بار غم هایم را هم به دوش بکشد!
نمی دانم چقدر گذشت اما هر چه بود در همان وضعیت خوابم برده بود.
***
_تیونگ... تیونگ؟
به سختی دستی که به طرز عجیبی از تنش عبور می کرد را به سینه کریستین فشردم، نیا لعنتی! جلو نیا! جلو نیا! او اما کریح می خندید و دست های به خون آغشته اش را به صورتم می کشید.
_تیونگ؟... تیونگ؟
زمزمه هیونگ مثل ندای نجات بخش به هنگامه مرگ به دادم رسید، با تنی خیس از عرق از جا خواب پریده و گردن به درد آمده از وضعیت خوابیدنم را صاف کردم.
+ها؟
_ببخشید... بد بیدار شدی نه؟
تند تند سرن را تکان دادم تا سریع تر هوشیار شوم. لعنتی! مدت ها بود از این خواب ها ندیده بودم. شاید... شاید از بهار گذشته؟
+نه نه، خوب کردی! چی شده؟
هیونگ بالاخره چهارچوب در را رها کرد و صاف ایستاد.
_آشپزخونه این خونه کجاست تیونگ؟ باید ی چیزی برای شام دست و پا کنم!
لعنتی! ساعت چند بود؟ به سرعت از پی ساعت مچ هایم را نگاه کردم، نبود! امروز صبح آن قدر هول هولکی و ذوق زده بیرون زده بودم که فراموش کردم ساعت بپوشم.
_پنج دقه به هفته!
از روی پارکت های چوبی و سرد اتاق بلند شدم، جی بیدار شده و گوشه مقابلم، کنار کتابخانه کز کرده بود.
+دویونگ بیدار شده؟
_نه هنوز
+بیدارش کن هیونگ، خطرناکه! آشپزخونه هم کنار در ورودی عه! خودمم آلان میام!
از آن جا که بیول نبود و دویونگ هم این جا بود باید برای شام شام چیزی سر هم می کردیم.
_اوهوم
به اتفاق ته ایل هیونگ مشغول سرهم بندی غذایی برای شام شدیم اگرچه که هر دو بر این که هیچ کس اشتها و نای خوردن چیزی را ندارد واقف بودیم. دویونگ بیدار شده بود و داشت با قدم هایش حیاط پشتی و کوچک خانه را متر می کرد و از آقای پارک هم خبری نبود. بیول هم هنوز خانه نیامده بود و تا جایی که خبر داشتم یک نظامی کارمند ساده بود، دلیلی نداشت دیر کند مگر آن که افسر شب باشد. با ورود آقای پارک به آشپزخانه و مشغول شدنشان به در آوردن ظرف ها از یخچال پس از تشکری آرام که بابت تهیه شام کردند، من و ته‌ایل هیونگ هم آماده چیدن میز شدیم.
=تیونگ!
+بله؟
آقای پارک سینی حاوی کاسه های بزرگ و کوچک را روی دست بلند کرد.
=نمی دونم با بیول ارتباطی داری یا نه، ولی بهش خبر نده!
و راهی سالن شدند، به سرعت کاسه بزرگ خورشت را برداشته و پشت سرشان راه افتادم.
+اما... وقتی بیاد، ناراحت نمیشه که بهش نگفتیم؟
صمیمیت بیول با جهیون در این مدت برایم ثابت شده بود، هر چه بود جهیون دایی عزیز بیول بود و به نحوی با هم بزرگ شده بودند.
=سر کاره فعلا، وقتی برگشت خودش می فهمه!
از ظهر تا حالا که آقای پارک برایم از گذشته گفته بود هنوز از ایشان عصبی و دلخور بودم، اگر چه که من حقی در این مورد نداشتم ولی خب... نمی توانستم خشمم را کنترل کنم‌!
+یعنی اگه تا آخر هفته هم نتونه بیاد خونه بهش نمی گید؟ فکر نمی کنید ناراحت میشه که این طور رفتن داییشو ازش پنهان کردید؟
دیگر از دستم در رفته بود و به‌ گمانم حتی بزرگ تر_ کوچک تری را هم لحاظ نمی کردم! لعنت به این تفکر، لعنت به این عقیده، لعنت به این ایدئولوژی، به این شغل و به این زندگی که این طور وظیفه را نسبت به همه چیز ارجعیت می داد! نسبت به احساسات، به خانواده، به افراد، به همه چیز!
آقای پارک با ملایمت سینی را روی میز قرار داد و به سمتم برگشت، صورتش به جز حالت افتاده و بی حال چشم هایش هیچ احساسی نداشت.
=تو شغل ما ی لحظه غفلت میتونه به قیمت آسیب دیدن تمام ملتمون تموم شه! پس هیچ چیز، هیچ چیز حتی مرگ حق نداره حواسمون رو پرت کنه! مطمئن باش بیول هم اعتراضی نخواهد کرد! ضمنا نیمه شب امشب میاد خونه و متوجه میشه!
و راهشان را باز به سمت راهروی منتهی به اشپزخانه کشیدند. یعنی جهیون هم همین طور بوده؟ او هم اگر اتفاقی میوفتاد چنین واکنشی از خود نشان می داد؟
برایم عجیب بود، همواره از دیگران می شنیدم که وقتی کسی از اطرافیانشان می میرد تا مدت ها متوجه مرگش نمی شوند، جز آمار حسابش می کنند، بی هوا به تلفنش زنگ می زنند و منتظر پاسخگویی می ماندند، برای مهمانی ها دعوتش می کنند و... اما چرا جهیون برای من با گذشت کمتر از نصف روز شبیه یک خاطره دور به نظر می رسید؟ چرا احساس می کردم قرن ها پیش دیده ام اش؟ و البته که به اندازه یک قرن هم برایش دلتنگ شده بودم، انگار نه انگار که همین یک هفته پیش برای آخرین بار دیده، بوسیده و در آغوش گرفته بودمش.
با پایان نطق آقای پارک در حیاط باز شده، دویونگ داخل شد و مشغول جمع کردن لباس ها و لوازمی که به نوعی آن ها هم جز لباس نظامی اش محسوب می شدند از گوشه و کنار خانه شد.
_چی کار می کنی؟
ته‌ایل هیونگ با جعبه قاشق و چاپستیک ها در دست پرسید.
×وسایلمو جمع می کنم، باید کم کم برگردم خونه!
با لحن عادی ای و بدون آن که سرش را بلند کند گفت، هیونگ جعبه را روی میز گذاشت و به سمتش برگشت.
_مجبور نیستی... ی مدت استراحت کن تا وقتی حالت بهتر بشه!
×من حالم خوبه!
کم کم داشتم جدا نگرانش می شدم، امیدوار بودم سرِ در خود ریختن نسبته باشد.
+دویونگ! تو تا همین چند ساعت پیش داغون بودی! چه طوری یهو انقدر...
×آره، اما من دیگه عزاداریامو کردم، حالا که جه‌بوم هیونگ و جهیون نیستن باید سه برابر کار کنم!
چهره بهت زده خودم را در صورت ته‌ایل هیونگ هم به وضوح می توانستم ببینم.
=خیل خب، شام که می خوری؟
آقای پارک در بحث دخالت کرد و دیدم که نگاه دویونگ چه طور شرم زده از ایشان فرار کرد.
=بیاید بشینید! بعد شام برو، هنوز سر شبه!
و همین طور هم شد، نیم ساعت تمام هر چهار نفر کاسه ها را هم زدیم، به قدری که محتویات ظرف خودم دیگر از یکدیگر قابل تشخیص نبودند اما هیچ کس نتوانست غذایش را کامل بخورد. در آخر، پس از شستن ظرف ها هم دویونگ به همراه ته‌ایل هیونگی که تعمدا همراهش می رفت تا به نحوی مراقبش باشد، خداحافظی کرده و از خانه بیرون زدند.
از آن جایی که عملا بیکار شده بودم و جی هم برای لحظه ای قامت لاغر آقای جانگ را رها نمی کرد دوباره به اتاق جهیون پناه بردم، برخلاف تصورم به هنگامه ورودم به اتاق نه نفسم بند آمد و نه چشم هایم از اشک تار شد! قدم هایم را تا پشت میزش کشیدم، دکمه های پیراهن سفیدی که هنوز از تنم درش نیاورده بودم را باز کردم و روی صندلی اش نشستم. یک بار دیگر عکس ها را مرور کردم، جهیون، دویونگ، جه‌بوم هیونگ، نا جمین جوان مرگ شده، جنویی که به گمانم هنوز هم تن بی جانش کامل سرد نشده بود، شیائودجون، یانگ یانگ و حتی آن پسرک استرس زا، جیسونگ! به گمانم دیگر همگی را توی عکس ها می شناختم.
چه قدر خوب به نظر می رسیدند! اکثرا خنده به لب، دست ها با زور دور گردن هم، پر از حس خوب، هر چند که می دانستم زمان ثبت همین عکس ها هم قطعا نگران بوده اند، قطعا ذهنشان جایی حوالی پرونده ی آن روز ها و ماموریت هایشان می چرخیده!
یکی از قاب ها را برداشته و در دست گرفتم. همه به جز جیسونگ و یانگ یانگ در تصویر بودند. انگشت شستم را روی صورت جه‌بوم هیونگ گذاشتم، انگشت اشاره را روی صورت جمین، انگشت بعدی را بر چهره جنو، انگشت حلقه ام را بالا آوردم تا چهره نفر بعد را بپوشانم، غیر از جهیون کسی نمانده بود! از مجموع شش نفر داخل تصویر تنها سه نفر مانده بودند، شیاعوجون، دویونگ و جهیون! انگشتم را جلوتر کشیدم تا صورت زیبا و خندان جهیون را هم زیر دستم پنهان کنم اما به شیشه نرسیده دستم لرزید و به بدنه تراش خورده قاب چنگ زد. نمی توانستم! من نمی تواستم به همین آسانی جهیون را از همه چیزم پاک کنم! چرا که محض رضای خدا... جهیون همان همه چیز من بود! مگر به این سادگی ها بود که تنها با پوشاندن صورت اش به واسطه یک انگشت، بر حضورش در نقطه نقطه زندگی ام هم پوششی بکشم و منکر وجودش شوم؟ او جهیون بود! همه دارایی من! همه ی آن چه که من در چنته داشتم و حتی... و حتی حالا نداشتم!
ناخودآگاه دست هایم شل شد و با صدای شکستن شیشه قاب عکس من هم روی زمین افتادم، کنار تکه شیشه ها نشستم و به صورت درخشانی که حالا دیگر پشت شیشه محصور نبود زل زدم.
نمی دانم چه مدت گذشت اما صدای باز شدن قفل در اصلی خانه و سلام پر نشاط بیول به خود آوردم. هر طور بود از جا بلند شده و دستی به مو ها و لباس هایم کشیدم. یکی دوباری گلویم را صاف کرده و از پله ها پایین رفتم.
+سلام!
نگاه بیول که تا این لحظه مشغول در آوردن کفش های اسپرت مشکی رنگش بود به من افتاد.
÷سلام تیونگ شیییی! برگشتی؟ شنیدم ماموریت خارجی داشتی! جهیونم برگشته؟
نمی دانستم باید چه جوابی بدهم، تیونگ ذهنم جیغ کشان به اطراف می دویید و خودش را به در و دیوار می کوبید که سریع تر جوابی پیدا کند اما مغزم آن چنان خالی و تهی شده بود که هیچ چیز برای گفتن نداشتم.
÷تیونگ شی؟ جهیون نیومده؟
خنده از لب های بیول پر کشیده بود و می خواستم برای این صحنه بمیرم، بمیرم که این طور آماده شکستن بود! عزیز دردانه ی جهیون شکل یک گوی شیشه ای به خود گرفته بود و تنها منتظر بود نوک تیز تیغ از نیام برآمده ی من را ملاقات کند و با یک حرکت در هم بشکند! اما لعنت، من توانش را نداشتم که بخواهم این خبر را از زبان خودم به او بدهم!
=جهیون رفته بیول! برای همیشه!
نگاه بیول یکی دو باری میان من، آقای پارک و جی چرخید، چند ثانیه ای هر بار روی من مکث کرد و می دانستم که تنها به امید یک تکذیب یا حتی عدم تایید این طور ملتمسانه به من نگاه می کند اما حیف که نمی توانستم به ریسمان امیدش چنگ انداخته و بالا بکشمش.
÷ج... جهیون... رفت؟
دلم می خواست من هم پا به پای او بنشینم و گریه کنم، دلم می خواست بگویم من هم بیول! من هم! من هم دارم آتش می گیرم دختر! اما می دانستم که او در این لحظه به یک شکسته و درمانده مانند خودش نیاز ندارد، بلکه به قامتی استوار برای سر بر شانه اش نهادن و گریستن نیاز دارد! در نتیجه، تنها دست هایم را به اندازه ی شانه هایم گشودم و او بی درنگ خودش را در آغوشم پرت کرد.
صدای هق هق های به زور خفه شده در گلویش اش زیر گوشم بود و هر بار احساس می کردم از رد شکافی که بر جانم می گذارد خون، داغ و جوشان بر جگرم جاری می شود و آتشم می زند‌.
به گمانم ده دقیقه هم‌ نگذشته بود، صدای ناله های بیول که رفته رفته آرام تر می شدند بالاخره به مرحله سکوت رسید و دخترک فین فین کنان سر از شانه ام برداشت. به سرعت سعی کردم کمی چهره ام را جمع و جور تر کنم تا داغونی و آشفتگی من بر او هم اثر نگذارد.
لبخند محزونی رفته رفته بر لب هایش شکل گرفت که عجیب، برایم آشنا بود!
÷رفت... جهیون رفت تیونگ شی!
و دوباره قطرات اشک بی هوا بر گونه های چالدار و آشنایش جاری شدند. پشت دستش را محکم به صورتش کشید و با برداشتن کیف کوچکی که کنار ورودی رهایش کرده بود با قدم هایی که مشخصا برای نجات از شکستن بغضش پیش چشمان بقیه، آن هم برای دومین بار، این چنین سریع بودند از پله ها بالا رفت و لحظاتی بعد صدای آرام بسته شدن در خبر از پنهان شدنش داد. نگاهی در محوطه کوچک سالن چرخاندم، آقای پارک روی صندلی کنار شومینه خاموش نشسته بود و جی هم بر قالیچه کنار دستش دراز کشیده بود. چشم هایشان تماما قرمز و رگ های پلکشان کاملا برجسته شده بودند. جهیون هم وقتی زیاد از حد خستگی و یا فشار عصبی را متحمل می شد چشم هایش همین شکلی می شدند.
+برید بخوابید، خسته اید!
=ممکنه تماس مهمی در رابطه به اتفاقات امروز گرفته بشه، باید بیدار باشم!
+برید بخوابید، من بیدارم‌ و حواسم هست! اگر تماسی گرفته شد بهتون اطلاع می دم!
اگر چه که می دیدم هم چنان دودل هستند اما به جی اشاره زدم و حیوان بیچاره بی حال از جا بلند شد، جو امروز حسابی رویش اثر گذاشته بود.
=پس... شب بخیر!
با شک خداحافظی کرده و راهی طبقه دوم شدند، خودم هم که اصلا نمی دانستم چه مرگم است، خسته ام؟ بی حسم؟ کلافه ام؟ و یا...؟! با خاموش کردن چراغ ها بر مبل دو نفره کنار تلفن منزل دراز کشیدم و به تابش نور مهتاب از طریق پنجره ها بر پارکت های چوبی سالن زل زدم.

Standing in the rain Where stories live. Discover now