30th.BD

49 12 22
                                    

این روز ها ته‌ایل هیونگ دیگر به کسی یا چیزی پرخاش نمی کرد، تنها ساکت تر از همیشه سرش به کار خودش بود و رفته رفته گودی و کبودی زیر چشم هایش شدید تر می شدند. لرزش دست راستش حالا دائمی بود و در عمده ی موارد نمی توانست از آن استفاده کند، حتی اجازه نمی داد جلوی چشم هم باشد، استفاده که جای خود دارد! این وضعیت کم کم هیوک و سونگ‌چان را هم نگران کرد. البته که اطمینان داده و گفتم احتمالا مسئله ای خانوادگی است اما با گوشت و پوست هیونگ را درک می کردم. یکی_ دو باری هم سعی کردم سر صبحت را باز کنم اما هر بار با رفتارش واضحا امتناع کرد که برایم قابل قبول بود، گاهی اوقات آدم می داند با حرف زدن حالش بهتر می شود اما به قدری در هم شکسته و به قعر رفته است که حتی به آن فکر هم نمی کند. اما امروز به طرز وحشتناکی بهم ریخته به نظر رسیده بود، در نتیجه لحظه آخر پیش از بیرون زدن از اتاق استراحت دستم را از پشت روی شانه اش گذاشتم و سرم را جلو کشیدم تا بقیه نشنوند.
+دویونگ برمیگرده... جهیونم همیشه همین طوری بی خبر و بی سر و صدا می رفت ماموریت!
و بلافاصله به عقب چرخیدم تا بیرون بزنم.
×ولی ی بار برنگشت!
هیونگ آرام زمزمه کرد اما شنیدم؛ شنیدم و همان جا خشک شدم! حرفش تلخ بود؛ خیلی هم تلخ بود، اما عین واقعیت بود! جهیون فقط یک بار رفت و برنگشت...! یک بار! جدا حرف بی معنی به هیونگ زده بودم و حق داشت این گونه جوابم را بدهد.
زمانی توانستم بالاخره حواسم را از پژواک جمله هیونگ در سرم بگیرم که او رفته بود و حالا خودم تنها احتمالا در کل ساختمان بودم. چرا که امروز کریسمس بود و به جز من، هیونگ، بقیه تیم مان و نگهبان ورودی کسی سر کار نیامده بود. در نهایت من هم پاکشان خود را به ماشین رسانده و بیرون زدم. برخلاف فانتزی های سینمایی نه برفی آمده بود نه شهر به طرز رویایی قشنگ به نظر می رسید. بلکه سوز شدید سرما و باد پر قدرتی که می وزید همه مردم را به سوراخ موش ها هل داده بود، حتی چند درخت کاج تزئین شده هم افتاده بودند و خورده های تزئیناتشان به خصوص چراغ ها تا شعاع چند متری پخش شده بودند.
با رسیدن به شیرینی فروشی مد نظرم در میان وزش باد با قدم های سریعی خودم را داخل فروشگاه انداختم و سعی کردم هیجانم را تا رسیدن سفارشم کنترل کنم، به معنای واقعی کلمه در پوست خود نمی گنجیدم! حتی شلوغی وحشتناک محیط هم باعث نمی شد بتوانم جلوی وول خوردن ها و لبخند دندان نمای پهن و زشتم را بگیرم.
در همین حین صدای نوتیفیکشن توجهم را جلب کرد، گوشی را از جیبم بیرون آورده و از روی صفحه قفل که هنوز روشن بود متن پیام را خواندم
آقای لی:
برنامه ای برای گذروندن امشب با کسی نداری؟
Delivered at: 10:21
اجازه ندادم اخم هایم در هم برود، امشب شب مهمی بود و قطعا قصد نداشتم آن را با این زن و مرد بگذرانم!
دارم
Delivered at: 10:22
و تمام، دوباره گوشی را در جیب پالتویم هل داده و جعبه ی مقوایی سفید رنگ را تحویل گرفته، سریع تشکر کرده و خود را به ماشین رساندم. اگرچه که هوا وحشتناک سرد بود اما نتوانستم ذوقم را نگه دارم پس به سرعت جعبه را باز کردم تا مطمئن شوم این کیک سفید رنگ با تزئینات شکلات کره ای رنده شده و توت فرنگی دقیقا عین سفارشم هست یا نه که بله، بود!
با وجود شلوغی نسبی خیابان ها در مدتی حدود چهل دقیقه به مقصدم که جایی در پنج کیلومتری غرب سئول بود رسیدم. تپه ها همگی تاریک بودند و تنها مسیر اصلی در ساعت یازده شب با چراغ های زرد رنگی روشن شده بود، کیک را برداشته و هروله کنان بالا رفتم. کورسو هایی در فواصل دور هم بودند که نشان می دادند تنها نیستم اما تعدادشان از انگشت های یک دست کمتر بود. با رسیدن به مقصدم بی توجه به آن چه که بر تن داشتم چهار زانو بر زمین نشسته و کیک را جلو گذاشتم، به آرامی از کارتنش در آورده و شمع ها و فندک را از جیب چپ پالتویم بیرون کشیدم. نمی دانم چرا اما به طرز اعصاب خرد کن آرامی بیست و نه شمع باریک و قلمی که برای این کیک خیلی زیاد به نظر می رسیدند را در دو حلقه چیدم و یکی یکی با فندک جیبی که همین امروز خریده بودمش روشنشان کردم، حالا ساعت یازده و هجده دقیقه بود و باد به طرز مرموزی آرام گرفته بود اما هوا همچنان وحشتناک سرد بود.
+تولدت مبارک عزیزم!
پیشانی ام را به سنگ پیش رویم چسبانده و روی نامش را بوسیدم‌. سرد بود، خیلی سرد بود، احتمالا به سرمای شبی که جمین را به دار کشیدند، به سرمای نگاه های جنویی که من دیدم، به سرمایی که این داستان آشنا و حالا قابل لمس تر برای من، در خود داشت.
+میدونم به جز همون ی تیکه لباس چیزی ازت اینجا نیست، ولی...ولی...
برخلاف دقایقی پیش که وجودم در شور و شعف غوطه ور بود حالا آن چنان بغضی گلویم را می فشرد که سینه ام در تقلای نفس به خس خس افتاده بود.
+ولی...ولی این تنها دست آویزم بهته! این تنها چیزیه که ازت مونده!
بینی ام را پر سر و صدا بالا کشیده و زانوهایم را از... از هجوم سرما احتمالا، بغل گرفتم.
+سی و نه دقیقه دیگه ساعت دوازده شب میشه و میریم تو یک ژانویه! خدا میدونه چه برنامه هایی برای امروز داشتم! دو و نیم سال از زمانی که شناختمت گذشت و من ی بار از این سه تا تولدی که گذروندی رو نتونستم کنارت باشم!
نمی توانستم حضورش را احساس کنم، برخلاف شبی که از چند ورق ساده کاغذ می توانستم نه در کنار خود، بلکه در خود بپندارمش¹ حالا دقیقا سر مزارش نمی توانستم حضور او را این حوالی بفهمم.
+نمی دونم تن عزیزت آلان کجاست... یعنی خودت که آلان قطعا وسط پارتی تولدت با جه‌بوم هیونگ، جنو، جمین، مارک و اون رفقای دیگت که من نمیشناسمشونی!
سعی کردم بخندم، ناسلامتی تولدش بود!
+ولی بدنت؟... زیر خاکه؟ تو این باد سرد لعنتی عه؟ شایدم اون جا آلان روزه و آفتاب داغ بالای سرته...
اما دوباره این بغض سمج لعنتی به گلویم چنگ انداخت، نمی خواستم گریه کنم. امشب، شب عزیزی بود.
+ زیر آب نرفته باشی جهیون! جک و جونورای دریا به هیچی رحم نمی کنن! نکنه...نکنه مثل جه‌بوم هیونگ... هر تیکه ایت ی جا باشه دورت بگردم؟
و بالاخره بغض بر اراده ام غالب شد، حالا صدای هق هق های من بود که سکوت آرامش بخش این جا را بر هم می زد.
+کجایی جهیون؟...کجایی؟ زیر این خاک لعنتی فقط ی تیکه لباسته! ی تیکه لباس که تو خونه ی کمد پرشو برام گذاشتی ولی من لباساتو میخوام چی کار؟ من چهار خط وصیتنامتو میخوام چی کار؟ من اون پوتین های بزرگ و محکم لعنتیت که تو جا کفشی ول کردیو می خوام چی کار؟ ها؟ من کتاباتو میخوام چی کار؟ محض رضای خدا جهیون... من این تیونگو می خوام چی کار؟ من بدون تو به چه درد خودم می خورم؟
دست ها را به میانه مو ها خزانده و با تمام توان کشیدمشان، قطعا تا به حال صدای فریاد هایم هر که این دور و بر ها بوده را فراری داده اما کو کسی که اهمیت بدهد؟
+من چی کار کنم دورت بگردم؟... من بدون تو چیکار کنم؟...سرمو بکنم تو کتاب و جزوه؟... برم سفر و بقیه رو به کشتن بدم؟...هوم؟ به خاطر خدا جهیون... ی ثانیه فکرم آزاد نمیشه که چی به سرت اومد! به خاطر من چی به سرت اومد!؟ نمی تونم به این فکر نکنم که جنازت آلان کجاست؟ چند تا کفتار و شغال لعنتی اومدن بالای سرت؟ چند نفر از رو تنت رد شدن؟ آفتاب و گرما و بارون چه بلایی سرت آورده؟... اصلا نکنه همون اول آتیشی، اسیدی، آهکی به جونت انداخته باشن؟
مهم نبود چند بار در سر خودم بکوبم، این تصورات و افکار رهایم نمی کردند، پس هر چند بی نتیجه، اما این بار محکم تر کوبیدم.
+با چند تا استخون شکسته ولت کردن عزیزم؟ چند تا گلوله تو تنت جا گذاشتن؟ مثل... مثل جه‌بوم هیونگ...س...سر...
نتوانستم ادامه دهم، نفس تکه و تکه بلندی کشیدم تا خفه نشوم که ای کاش می شدم.
+چقدر درد کشیدی تا تموم شده دورت بگردم؟...
بالاخره انگار به پایان قصه رسیدم و رگبار کلمات در ذهنم به ته خط رسید. جهیون درد ها را کشیده بود، درد ها را کشیده و تمام شده بود. ناله و مویه ی من هیچ کمکی به او نمی کرد.
+لعنتی... قرار بود مثلا امشب کولی بازی در نیارم!... ده دقه دیگه بیشتر نمونده!
سریعا لبخند را برگردانده و با آستین پالتوی بارانی ام رد اشک ها را پاک کردم. سرم را به سمت چپ چرخانده و اگرچه که چیزی نمی دیدم اما ترتیب ها را حفظ بودم.
+تو چه خبر جنو؟ حال میکنی ور دل جمین!
هنوز هم به خاطر داشتم که دویونگ چگونه دیواره ی خاکی میانشان را لگد کرد تا ظرف مدت کوتاهی پس از خاکسپاری بریزد.¹
+تو چطور پسر؟ من هیچوقت افتخار آشنایی باهاتو نداشتم جوجه! ولی در همین حد بگم که بیش از هفت سال از رفتنت میگذره و اگه بودی...آاااا... آلان...آره، آلان بیست و شیش سالی داشتی تقریبا ولی با این وجود اثری که رو زندگی هممون داشتی و داری فکر کنم به اندازه ی همون هفت سال پیش باشه! نمیدونم برات تعریف کردن یا نه ولی کلید حل یکی از پرونده ها شدی! امیدوارم بهت نگفته باشن و خوشحال کردنت با این قضیه سهم من شده باشه!
دیگر رسما چرخیده و روبروی جمین نشسته بودم و یک بند داشتم برایش حرف می زدم.
+حتی...حتی اون دست نوشتت! نمیدونم چطوری اون شب حتی قبل از این که از ادارتون بزنی بیرون هم فهمیده بودی اوضاع از چه قراره و همچین چیزی نوشتی جمین، ولی...اصلا اگه می تونستم می دزدیمش و میاوردمش پیش خودم! میبینی؟ من هیچوقت ندیدمت، البته دروغ نگم تو عکس گروهیتون دیدمت، لبخند خوشگلی هم داری و مشخصا خیلی خوش خنده بودی! ولی با این وجود رو زندگی منم که احتمالا جز ی غریبه چیز بیشتری برات نیستمم تاثیر گذاشتی!
روی چمن های سرد بیشتر چرخیده و دستم را زیر چانه زدم.
+چطوری مارک لی دغل باز؟ خوبه آلان باهات حرف نزنم؟ خدایی مارک؟ خدایی این همه سال بهم دروغ گفتی؟ من بهت اعتماد کرده بودم بچه! اگه ی وقت میبینی چان و هیوک مدت ها نیومدن سراغت به خاطر این بود که جهیون اجازه نداد! ولی کور خونده، مطنئنم از روزی که خودشم اومده ور در تو دوتایی کلی اومدن اینجا! نه؟
چان و هیوک! از زمانی که جهیون رفت، توجه من به این دو بچه هم به مراتب از قبل کمتر شد، حتی متوجه نشدم چگونه خود را برای خاکسپاری به این جا رساندند و اصلا از کجا خبردار شدند!
+چه خبرا شما هیونگ؟ راستش فکر نکنم بتونم باهات خیلی حرف بزنم...یعنی... یعنی میدونی... من تو این دو_ سه سال خیلی فرصت نداشتم که درست بشناسمت، باهات هم کلام شم، ببینم چی تو سرت می گذره و در کل... خیلی ازت نمیدونستم! میدونی... شما برای من تو دو تا تصویر خلاصه میشی، اولی همون مردی که صبح روز پنجشنبه، زیر آفتاب با هودی کرم رنگش نشسته بود و داشت برگ گل هاشو تمیز می کرد؛ این وسط گربه ها هم از سر و کولش بالا می رفتن و آواز می خوند، دو هم  جفت چشمای وحشی که از حفره دیوار تو زندان داعش دیدم! و به نظرم همین برای شناختت کافیه، تو توی همین دو تا تصویر خلاصه می شدی!
اما ی تشکر بهت بدهکارم! ی تشکر برای ساختن جهیون! برای ساختن جهیونِ من، اونی که من دیدم و شناختم! تو کارتو عالی انجام دادی مرد!‌ حتی راجب جینیونگ... تصورش خیلی برام دور از ذهن نیست که چطور آدمی بوده حتی تا همین ی مدت قبل، ولی اگه بگم بعد از رفتنت افتاده دنبال چه کارایی و چه آب و آتیشایی رو داره بی سر و صدا به جون میخره باورت نمیشه! حتی همین پسرایی که اینجا هستن، یا اونایی شون که نیستن...فقط میتونم بگم... تو خیلی خوب... از پس.... تربیت هممون بر اومدی... جی‌بی شی!
دیگر جدا نمی فهمیدم دارم چه می گویم، به گمانم زده بود به سرم! یک دم تولد جهیون را جشن می گرفتم سپس بلافاصله زیر گریه زده و فریاد می کشیدم و بعد از آن هم بدون فوت وقت سراغ احوال پرسی با بقیه می رفتم! در این میان سرم هم از فرط فشار درد گرفته بود و تیر می کشید.
×آقا ش...؟
با شنیدن صدایی در نزدیکی به سرعت سرم را بالا کشیدم و همان لحظه اول توانستم یونیفرم نگهبانی را تشخیص دهم.
×اوه، ببخشید! نباید مزاحمتون می شدم!
نگهبان با دیدن کیک و احتمالا صورت داغونم سریعا عقب رفت و چراغ قوه اش را هم به سوی دیگری منحرف کرد.
+اشکالی نداره، چیزی نیست!
برای این که بیش از این عذاب وجدان نگیرد لبخند زدم و بینی ام را بالا کشیدم.
+این برای شماست، ببخشید شمع ها روش آب شد!
و کیک را به سمت نگهبان گرفتم. ذاتا خودم که قرار نبود بدون جهیون، بنشینم سر مزارش و کیک تولدش را بخورم!
×مشکلی نیست، متشکرم! سال نو مبارک!
+ به همچین!
با رفتن نگهبان دوباره به ساعتم نگاهی انداختم، دوازده و هشت دقیقه شب.
+خدای من! حواسم پرت شد اصلا! تولدت مبارک هیونی! سی سالگی که هیچوقت ندیدیش مبارک!
و از آن جا که بغض دوباره در حال شکل گرفتن در گلویم بود سریعا از جا بلند شده و با قدم های سریعی از تپه پایین آمدم.
در لحظه آخر که می خواستم سوار ماشین بشوم سه نفر که با قدم های آرامی در حال بالا رفتن از مسیر مدار بندی شده بودند توجهم را به خود جلب کردند، فاصله شان با من کمتر از پنجاه متر و مشخصا تازه رسیده بودند. اما به طرز عجیبی آشنا به نظر می رسیدند، یک پسر ریز جثه با هودی که کلاهش را روی سر انداخته بود سمت چپ، مردی با پالتوی محکم گره خورده ای وسط و پسری با قدی بسیار بلند تر از دو نفر دیگر با هودی و سری که به طرز دردناکی پایین افتاده بود در راست، پسرک حتی دست هایش را هم مشخصا یا جلوی تنش بر حسب عادتی که بسیار در چشم هم بود جمع کرده یا در جیب جلویش فرو برده بود. واضح تر از این نمی توانستند یانگ‌یانگ، شیائوجون و جیسانگ باشند! اما توجهی نکرده و تنها با نشستن روی صندلی ام آماده ی رفتن شدم، من از این رفاقت های سه نفره خاطره خوشی نداشتم!
___________________________________
¹ اهم اهم...کسی اینجا هست؟ سلام به همگی!
بابت وقفه طولانی پیش اومده متاسفم، امیدوارم بوک رو فراموش نکرده باشید، به رسم دو_ سه سال گذشته که برای تولد هیونی آپدیت داشتیم، امسال هم در حد تموم کردن ساویور آپدیت داریم.
*دو قسمتی که علامت خورده بودن روایت از گذشته، توی همین فصل هستن، احتمال دادم که کسی به خاطر نیارتشون.

Standing in the rain Where stories live. Discover now