know

49 10 8
                                    

آغاز صبح با گردن درد، کمر درد و گرفتگی عضلاتِ ناشی از نشسته خوابیدن چیزی نبود که هیچگاه آرزویش را حتی در این چهار ماهه ی عذاب آور گذشته داشته باشم، اما اگر توعم با فرو رفتن صورت عزیزی که تمام دیشب را روی پایم خوابیده، در شکمم باشد... چرا که نه!
رد اشک ها به نظر با کشیده شدن به تیشرت من پاک شده بودند، اما حتی با ندید گرفتن پف پلک ها و سیاهی زیر چشمش هنوز هم می توانستم به سادگی حزن را از چهره اش بخوانم، خدا می داند چه در این مدت از سر گذرانده که توانسته است مردی مانند جهیون را این گونه خرد کند!
اندکی گردنم را عقب کشیدم تا بتوانم ساعت را ببینم، ده و چهل و پنج دقیقه بود و خدا را شکر که آخر هفته است! البته که اگر نبود هم به هر قیمتی شده در خانه و کنار جهیون می ماندم! لگن جدا بی حس شده ام را تکان کوچک و کم تنشی داشتم تا در موقعیت دیگری قرار بگیرد که به نظر همین هم برای بیدار شدن جهیون کافی بود. بی حرکت به کمری تکیه زده و صرفا مشغول نگاه کردن به تقلا های او برای بیدار شدن، شدم. ابتدا کمی به چپ چرخید و بدنش را تکان داد، سپس پا ها را تا آخرین حد کش آورده و همزمان صورتش را بیشتر در شکمم فرو کرد و یکی_ دو بار هم به تیشرتم کشید، نهایتا یکی یکی پلک ها را باز کرده و البته که اولین تصویری که با آن مواجه شد، من بودم.
ناخودآگاه از دیدن این چهره ی احتمالا بی دغدغه ی اول صبحی که مشخصا هنوز ویندوزش بالا نیامده بود لبخندی زده، خم شدم و نوک بینی اش را بوسیدم، حتی لرز ناشی از حس غلغلکی بوسه در تنش را زیر دست هایم احساس کردم.
+صبحت بخیر خرس!
_اوممممم...صبح تو هم بخیر!
یکی_ دو بار دیگر بدن را کاملا کش داده و این بار سرش را روی دسته مبل گذاشت، رسما تمام بالا تنه اش حالا روی پاهایم بود.
+جهیون واقعا اونقدرام که فکر می کنی سبک نیستیا!
در پاسخ تنها خودش را بیشتر به تنم چسبانده و صورتش را محکم تر در لباسم فرو کرد.
+جهیون محض رضای خدا! گرسنمه!
این بار دیگر سری تکان داده و یک راست از جا بلند شد، در راه رسیدن به سرویس مدام سر و گردن و کتف هایش را کش و قوس داد، فکر کنم خواب دیشب به جسم او هم مانند من نساخته بود.
حوله را برداشتم بلکه یک دوش آب گرم بتواند اندکی این درد، کوفتگی و گرفتگی را سر و سامان دهد. در طول مدتی که در حمام بودم، موهایم را خشک می کردم، لباس می پوشیدم و... یک سره به این که چگونه با جهیون حرف بزنم که تاثیر بهتری داشته باشد فکر می کردم، هر چه بود دیشب که حریف قفل دهانش نشده بودم...
در نهایت آخرین دست را میان موهایم کشیده و پس از سکندری که پشت تکه پله ی مسخره و لعنتی آشپزخانه خوردم، بالا رفتم. جهیون در کمال آرامش و حتی شاید حواس پرتی پیاز ها را به قطعا بسیار نازکی خرد می کرد. بی تعلل خود را اندکی بالا کشیده و درونی ترین نقطه گردنش را بوسیدم، جهیون هم مجال نداده و با کج کردن سرش به سمتم برای لحظاتی صورتم را در حد فاصله شانه و گونه اش گیر انداخت.
_اگر میتونی چیزی نخور، نهایتا یک ساعت دیگه ناهار آمادست!
احساسش افتضاح بود که کاملا می فهمیدم در حال تظاهر است! مشخصا می خواست شبیه خود همیشگی اش باشد.
+نمیتونم...
و یکی از گوجه های شسته شده ی داخل سبد را برداشته و گاز زدم، باید یک جوری تا نهار تحمل می کردم.
+مشکلی نیست اگه ته‌ایل هیونگ و دویونگ امشب ی سر بیان اینجا؟
و گوجه گاز خورده را مقابل دهانش گرفتم.
_خیلیم خوب... شام میخوای چیکار کنی؟
متقابلا او هم گاز قابل توجهی به گوجه زد.
+ی چیزی سفارش میدیم... تو فکرش نرو!
و بقیه گوجه را درون دهانم‌ چپاندم.
+راستی ی چیزی جهیون...دویونگ قبل از این که برگرده کره هر دو تا حسابتو کامل خالی کرده و ریخته تو ی حساب دیگه که نره تو انحصار ورثه و این بساطا! کارتشم برات میارم... آپارتمانت، ماشین و... هم اگرچه که هنوز انتقال داده نشده ولی اختیارش فعلا دست پدرته!
با گذشت هر دو_ سه کلمه ای از حرفم باری سرش را تکان می داد و تایید می کرد، نهایتا هم در غایت توجه به کلمات قصارم پشتش را به سمتم کرده و پیاز ها را داخل ماهیتابه خالی کرد.
_متشکرم!
یک لحظه ذهنم روی حرف هایی که زده بودم رفت، این که چرا دویونگ جلوی ورود مسائل وراثتی را گرفته است؟ مگر نه این که در نظر همه مان جهیون برای همیشه رفته بود، پس دیگر این کار ها چه فایده ای داشت؟
تا تقریبا حوالی دوازده و نیم ظهر که ظرف ها را برداشته و دوباره روی کاناپه ی روبروی پنجره بیوفتیم جهیون در آشپزخانه بود و من هم مشغول مرتب کردن اتاق کارم، چرا که محض رضای خدا این چند ماه گذشته را رسما مثل حیوان زندگی کرده بودم! امشب هم مهمان داشتیم و باید لوازمی که دیگر از نبود جا در سالن رها کرده بودم را هر طور شده در اتاقم جا می دادم.
+جهیون!؟
همان طور که سعی می کردم سس فلفل را به واسطه هم زدن با چاپستیک هایم به تمام نودل هایم برسانم صدایش زدم، دیگر فکر و خیال و هلاجی کردن بس بود! باید می گفتمش!
_بل...جانم؟
این حجم از تظاهر روانم را از صبح تا حالا بهم ریخته و حقیقتا خیلی خودم را کنترل کردم که متوجه بودنم را در صورتش نکوبم.
+فکر نمیکنی... بهتر باشه... ی سری چیزا رو، با ی نفر در میون بزاری؟
هنوز هم تردید در لحن و صدایم مشخص بود، حتی پیش بینی هم نمی توانستم بکنم که ممکن است چه واکنشی از خود نشان دهد.
_اگه منظورت پیش تراپیست رفتنه ک...
او هم بدون آن که سرش را بالا بیاورد یا از هم زدن رشته ها تا مرز له شدن دست بردارد پاسخ داد.
+دقیقا منظورم همینه جهیون! و هر دومون میدونیم که تو همچین موقعیتی جدا ضروریه که مسائل رو با یکی در میون بزاری! حتی اگر هیچ کاری هم برات نکنن فقط این که تو ی بار به زبون بیاریشون بهت اجازه میده از شر خیلی چیزا راحت بشی! با من نمیتونی؟ خیل خب، تراپیست که غریبست! شاید اصلا همین ی بار هم تو عمرت ببینیش و تموم شه بره!
در تمام طول مدتی که میان حرفش بپرم و جملاتم را ادا کنم فقط در تایید حرف هایم سرش را تکان داد و کوچک نگاهی هم به سویم نکرد.
_میخواستم بگم که... اگه منظورت پیش تراپیست رفتن و حرف زدنه باید بگم که نمیتونم، مسائلی که داری میگی چیزایی نیستن که اجازه داشته باشم با کسی مطرحشون کنم!
به همان اندازه که من سریع و حتی شاید کمی هم عصبی حرف زدم او با آرامش همیشگی اش پاسخ داد، همان اتفاقی که همیشه می افتاد.
+خیل خب، تا امروز به من گفتی، حالام به من بگو! چرا در برابر منم مقاومت میکنی؟
برای لحظاتی میانمان سکوت شد و جهیون جوابی نداد.
_اگرچه که خیلی چیزا رو نمیدونی...ولی تا همین جاشم زیاد از حد میدونی...
لبخند کمرنگی بر لبانش شکل گرفت که واضحا حرف هایی بیش از این ده_ پانزده کلمه در خود داشتند، از طرفی من هم کاملا شوکه شده بودم! هیچ انتظار چنین پاسخی نداشتم و اگرچه که این حقیقت که در جریان بسیاری از مسائل نیستم را می دانستم اما شنیدنش از زبان جهیون همچنان شوکه کننده بود.
+ولی...ولی اینطوری نمیشه! خودتم میدونی! اگه ارتش از همچین کاری منعتون کرده باید ی راهکاری،  ی شرط اطمینانی هم براش گذاشته باشه نه؟ قطعا خود ارتش تراپیست داره، نه؟ همون طور که پزشک داره!
دوباره داشتم با تردید حرف می زدم. خنده ی کوتاه و نرم جهیون هم که اصلا قرار نبود به این وضعیت کمکی کند.
_تراپیست، روانپزشک، متخصص اعصاب و این جور چیزا تو ارتش برای همچین موقعیت هایی نیستن، هر موقع آن چنان اضطراب پس از سانحه یا خواب پریشی و این جور مشکلات گرفتی که کف پادگان بیوفتی تشنج کنی و مثل ماهی بال بال بزنی احتمالا به این نتیجه میرسن که خب ی مشکلی داری!
قطعا تعجبی نداشت که عصبی بشوم اما به گمانم دیگر عادت کرده بودم. تنها ناامید و شاید هم خسته بودم! این وسط دیگر نمی دانستم باید چه کار هم بکنم!
_تیونگم... بار اولی نیست که من با این وضعیت مواجه میشم، درسته... انگار این بار یکم... یکم شدید تر؟ یا بزرگ تر از قبله! اما فقط چند روز زمان میخوام تا خودمو جمع کنم! این که تو ارتش به همچین وضعیت هایی رسیدگی نمیشه به خاطر اینه که ما روز اول میدونستیم ممکنه همچین مشکلاتی برامون پیش بیاد، ی آسیب هایی ببینیم یا ی چیزایی رو از دست بدیم... ولی برنامه اینه که دوباره بلند شیم! دوباره سر پا بایستیم و از کنارشون رد بشیم! ارتش اگر بخواد برای همچین تروما هایی روی هر سربازی زمان بذاره که باید دوبرابر نیرو هاش فقط متخصص اعصاب و روانشناس استخدام کنه!... متاسفم که دارم اذیتت میکنم با این نحوه رفتار، با این چهره و با این کارا... ولی فقط چند روز بهم زمان بده و قول میدم تمومش کنم!
دلم می خواست بلند شوم تا جایی که حنجره ام یاری می کند سرش فریاد بکشم، حتی شاید یکی_ دو مشت هم توی دهنش خالی کنم بلکه دست از این نوع حرف زدن بردارد.
+میدونی... کم کم دارم به عقلت شک می کنم! ذاتا باید به عقلت شک می کردم که وقتی همه اینارو میدونستی، وارد این سیستم شدی! ولی یقین به این که جدا چیزیت هست رو کی پیدا می کنم؟ آلان! دقیقا همین آلان که فکر میکنی من فقط نمیخوام این خرد شدنت جلوی چشمم باشه!
کاملا از دست رفتن کنترلم را حس می کردم اما دیگر برای این که جلوی خودم را بگیرم خیلی دیر شده بود. مطمئن بودم جملات بعدی ام قطعا قرار است با داد کشیدن باشد اما شاید نمی خواستم جلوی خودم را بگیرم.
+جهیون، میفهمی من نگران توعم نه چیز دیگه ای یا نه؟ یعنی چی که چند روز دیگه خوب میشم؟ این خوب شدنه یعنی چی؟ من نمیدونم تو اون ارتش لعنتی چی تو کلت کردن، ولی خوب شدن به معنای آمادگی داشتن برای دوباره کار کردن و جنگیدن نیست! خوب شدن تظاهر کردن نیست جهیون! خوب شدن مسئله رو به پستوی ذهنت هل دادن نیست! فکر کنم بهتر باشه با ادبیات خودت بهت بفهمونم، نه؟ خوب شدن این نیست که زخم چاقوی پهلوت رو فراموش کنی و کمتر از یک سال بعد شایدم چند دهه بعد به محض این که ی ضربه به رد زخمت بخوره آنچنان تیری بکشه که عرق سرد به تنت بشینه! خوب شدن یعنی اگه ی روزی دوباره اسم جه‌بوم اومد...
به خدا قسم که این چشم های بغض گرفته اش که شبیه بچه های چهار_پنج ساله ای که در حال شنیدن سرزنش مادرشان پس از یک خرابکاری غیرعمدی اند به آن ثانیه می توانست شعله خشم را در وجود من خفه کند! اما جدا احساس می کردم لازم است تک تک این فریاد ها را سرش بکشم.
+بتونی روزای خوبی رو که با هم داشتین یادآوری کنی، درسته شاید دلت براش تنگ شه، حسرت بخوری و حتی بغض کنی، ولی الکی احساس گناه نکنی! قلبت تیر نکشه! شرمنده نباشی! خوب شدن اینه جهیون، خوب شدن اینه که بپذیری کنترل مسائل از دست تو خارج بوده! به ادبیات تو، خوب شدن اینه که اسم جنو، بقیه هم رزمات، یا جه‌بوم تبدیل به نقطه ضعفت نشه و فقط یادآوری شون بتونه به آن ثانیه بشکنتت!
صدای تک تک نفس هایم را می شنیدم، فقط یک بار دیگر نگاه کردن به صورت آویزان و ناراحتش کافی بود تا تن صدایم را پایین آورده و این بار آرام تر ادامه دهم.
+بار این احساس گناه رو، از روی دوشت، پیاده کن! از روی شونه های مرد به ظاهر سی ساله ولی رسما نود ساله ی پیر و داغونی که روبروی من نشسته پیاده کن عزیز من! به اندازه کافی له شدی جهیون! جنازه ی جه‌بوم و تمام قبلی هایی که من نمیشناسمشون رو ول کن و دنبال خودت نکششون! خسته ای جهیون... خیلی خسته ای!
گزگز کردن گلویم نشان می داد احتمالا تعدادی از بی سابقه ترین فریاد های عمرم را کشیده ام و خدا می داند که تا چه اندازه پشیمان بود. جهیون به اندازه کافی آزرده بود و شنیدن این سر و صدا ها حقش نبود. و پشیمان تر بودم، از این که آن جا در سالن رهایش کرده ام و در اتاق کارم را هم این طور پشت سرم کوبیده ام!
کف اتاق بهم ریخته ام چند لحظه ای ایستادم و نفس های بلندی کشیدم، خشم و عذاب وجدان مثل فرشته های چپ و راست انیمیشن ها در سرم در حال بحث کردن بودند و این جدا سرسام آور بود! با عصبانیتی که همچنان غالب بود بی توجه پا روی همه ی لوازم کف اتاق گذاشتم و پنجره را باز کردم، سپس برای رهایی از این جدال ذهنی پشت میز نشسته و لپ تاپم را باز کردم تا مشغول کار شوم، اما به محض بالا آمدن صفحه نمایش و دیدن والپیپری که همچنان عکس دخترک عراقی و مجاهد آشنا بود عذاب وجدان پیروز شد و خشم مجبور به عقب نشینی...

Standing in the rain Donde viven las historias. Descúbrelo ahora