not the end

46 13 6
                                    

پشت سر دویونگ و ماشین به محل مد نظر رسیدم. خوشبختانه تا شروع رسمی مراسم سه دقیقه باقی مانده بود و اگر چه که مسیر تا رسیدن به قطعه مربوط به نظامی ها تماما تپه شکل و سراشیبی بود اما با تمام توان پا به پای دویونگ می دوییدم تا به موقع برسم.
با پدیدار شدن تشریقات خاکسپاری ابروهایم از تعجب بالا پریدند، تنها ته‌ایل هیونگ و یکی_ دو غریبه آن جا بود!
+هیونگ؟
=به موقع رسیدی! خسته نباشی!
دویونگ رفته بود سراغ همان غریبه ها، می دیدم که‌ نگاه هیونگ چه طور مصرانه دنبالش می کند و مشخصا فکرش هم از پس او می رود.
+چرا هیشکی نیومده؟
=شروع رسمی مراسم ساعت نه عه! از هشت و نیم مهمونا شروع می کنن به اومدن! ته...؟!
هیونگ اشاره کرد سرم را جلو ببرم، مشخصا نمی خواست کسی چیزی بشنود.
+بله؟
=خونوادش نمیان؟ سرهنگ پارک؟ بیول؟
با یادآوری صبح و لحظه ای که آقای پارک داشت کت و شلوار را دستم می داد بغضم گرفت، از آن جا که آماده نشده بودند پرسیدم مگر نمی آیید؟ و سرهنگ پارک که مشخصا بغض خفه ای در گلو داشتند گفتند که اجازه حضور ندارند، چرا که ارتباط خانوادگی شان باید برای همیشه محرمانه که نه، بلکه مدفون بماند! دلم برای پدربزرگ و نوه ای می سوخت که حتی اجازه شرکت در عزای فرزند_ دایی را نداشتند.
+گفتن اجازه ندارن... و قراره بگن جهیون خونواده ای نداشته!
هیونگ برای چند ثانیه به چهره ام که می دانستم درب و داغون است نگاه کرد، لب بر هم فشرد و سری تکان داد.
=میرم با دویونگ حرف بزنم، حداقل ناشناس بیان!...این طوری نمیشه!
با نگاهم از او قدردانی کردم و لحظاتی بعد تنها شده بودم. نگاهی به هفت گودالی که بر سر هر کدام سنگ خاکستری مستطیلی شکل و ضخیمی در خاک زده بودند کردم، چه طور باید باور می کردم پایان داستان من و جهیون به همین منظره قرار است تمام شود؟ چه طور؟
=دویونگ تماس می گیره باهاشون! چون مراسم عمومی هست که تابلو نیست ی سری افراد بدون نسبت بیان!
+ممنونم هیونگ!... خیلی خیلی ممنونم!
بی جهت و بی دلیل خوشحال بودم، حداقل همین یک مورد از خانواده اش دریغ نمی شد و این برای من خوشایند بود.
کم کم مهمان ها به منطقه رسیدند، دویونگ و عده ای از همکارانش که در واقع فقط دجون، یانگ و حتی جیسانگ با یکی_ دو نفر غریبه که مطمئنم در سایت ارتش دیده بودمشان بودند در لباس های نظامی که اصلا شبیه خود واقعیشان نبود. چرا که همواره این بشر ها را در لباس های اسپرت عادی و با رفتار صمیمی دیده بودم و حالا این برخورد های خشک و کت و شلوار های لجنی رنگ برایم آشنا نبود، البته که مشخصا این نحوه لباس و پوشش تنها یک رد گم کنی ساده ای بود بر حیطه اصلی کاری شان. به هر حال همگی به کمک دویونگ وضعیت را کنترل می کردند و نظم می دادند. خانواده ها یک سو که البته جانب جنوبی و پهن تر جمع را در بر می گرفت قرار داشتند. از دویونگ ممنون بودم که به همان دلالیل مسخره تشریفاتی، این ها که مردم عادی محسوب می شدند را محدود نکرده بود. طرف چپ هر کس که با چامه نظامی حاضر می شد، طرف راست مقامات دولتی و سیاسی و افراد بی نسبت عادی که عمدتا نیروهای سازمان ملل، پزشکان و... که در مرکزشان جینیونگ هیونگ با همان لبخند نرمی که از پریروز به گمانم کنارش نزده بود قرار داشت و در جانب شمالی هم تابوت ها و سربازان تشریفات که آماده اجرای مراسم بودند.
فرمانده کل ارتش که نگاه خصمانه دویونگ و پسر ها لحظه ای رهایش نمی کرد فرمان احترام داد و تمام نظامی ها دست ها را در راستای پیشانی، کنار سر قرار دادند. البته می دیدم که همگی درجه دار های ملزم به حضور هستند وگرنه کسی از همکارانشان در پادگان، حاضر نشده بود. بقیه هم به احترام سرود ملی دست بر سینه نهادند. ساعت دقیقا نه بود و نگران بودم آقای پارک و بیول نرسند که ناگهان دیدم هروله کنان خود را میان صف های منظم نظامی ها جا دادند، قلبم کمی آرام گرفت و توانستم توجه بیشتری به مراسم بدهم. سرود خوانده شد، پرچم قطعه برافراشته شد، احترام نامه قرائت شد و لحظه لعنت شده ی خاکسپاری فرا رسید. در همین حین تحرکاتی میان کت و شلوار پوش های منسب دار احساس کردم و بلافاصله، وزیر امور خارجه، سناتور ایم را که با خانواده اش وارد جمع می شد تشخیص دادم. مشخصا می خواستند راه را برای جلو آمدنشان باز کنند که دویونگ جلو رفت و خیلی آرام شنیدم که تذکر داد حالا که دیر آمده اند اجازه ندارند نظم مراسم را به هم بزنند. دیدم که چه طور اخم های همه حتی محافظینشان هم در هم رفت اما دویونگ کوتاه نیامد و با سینه سپر شده اش آن چنان آن جا ایستاد که سناتور ایم و خانواده اش مجبور شوند همان عقب بایستند. تاج گل بزرگشان را هم دویونگ پشت هفت تاج گل مشابه هم قرار داد و اجازه نداد تشریفات اضافی به جلوه مراسم لطمه بزند.
هر کدام از تابوت ها توسط چهار سرباز بلند شد و هم زمان به سمت قبر ها آورده شدند، صدای ناله و شیون خانواده ها بالا رفت و پاهای من شل شد. می دانستم جهیون در هیچ کدام از این جعبه های چوبی و ساده نیست، اما این حقیقت که باید همین جا با جهیون وداع می کردم را تغییر نمی داد!* امروز جنازه نبوده ی جهیونِ من به خاک سپرده می شد و آخرین ورق کتاب پر فراز و نشیب زندگی اش برگ می خورد! و من وحشت زده بودم، وحشت زده بودم از بازگشت به دوران پیش از جهیون! وحشت زده از این که حالا باید چه کار کنم؟ من حتی یادم نمی آمد پیش از رفتن به عراق چه گونه بودم، چه کار می کردم، چه می گفتم، چه طور زندگی می کردم و اوقات می گذراندم و این... این وحشتناک بود! من واضحا بدون جهیون یک کالبد خالی بودم که قدم بعدی اش را هم نمی دانست و حالا این بنده، به طور ناگهانی توسط خدایی که تا امروز مسیرش را مشخص کرده و زیر پر و بالش را گرفته بود رها شده بود! احساس می کردم مثل عروسک خیمه شب بازی که عروسک گردان نخ هایش را رها کرده درست در همین لحظه عضلاتم قوت خود را از دست می دهد و با صورت زمین می خورم!
تابوت ها راس ساعت نه و سیزده دقیقه صبح داخل حفره ها نهاده شدند و سرباز ها بیلچه ها را به دست گرفتند، سر چرخانده و جهیون را به عنوان چهارمین نفر از سمت چپ دریافتم، نگاهم ناخودآگاه به تابوت خالی و بی آلایشش گره خورده بود و احساس می کردم خودم هم در آن فضای تنگ انداخته شده و آماده ریخته شدن خاکم، به این اندازه احساس خفقان و نفس تنگی می کردم! انگار که مشت های خاک یکی یکی بر سینه ام بریزند و سنگینی اش در حال ستاندن جانم باشد.
با پخش شدن اولین بیل خاک بر سطح تابوتش دیگر نتوانستم سر پا بایستم و درست لحظه ای که آماده بودم بر زانوهایم زمین بخورم دستی بازوی چپم را گرفت و حائل بدنم شد. چرا دست سنگین و محکم جهیون را احساس می کردم؟ این عذاب چه بود که من در نفس به نفس زندگی باید جهیون را می دیدم و احساس می کردم و عذاب می کشیدم؟
×خوبی پسر؟
اما صدای پیر و خش دار صاحب دست یاد آوری کرد که جهیونی در کار نیست و کسی که سر پا نگهم داشته یک تیمسار مسن نظامی است. به هر سختی بود سرم را بالا کشیده و سعی کردم صاف بایستم.
+بله، ممنونم!
سری بعدی خاک بر تابوت پاشیده شد و من این بار اجازه دادم اشک هایم جاری شوند، کاش در همین لحظه جان می دادم و ادامه اش را نمی دیدم. نگاهی چرخاندم تا مجبور نباشم مستقیما به تابوت جهیون نگاه کنم، جینیونگ هیونگ هنوزم با همان لبخند کمرنگ و ملایم تنها به قبر جه‌بوم هیونگ که درست کنار جهیون قرار داشت می نگریست، خدا را شکر! خدا را شکر که جینیونگ هیونگ از وضعیت جنازه ی جه‌بوم هیونگ خبر ندارد وگرنه... خدا را شکر که نمی داند!
سرهنگ پارک در ردیف دوم نظامی ها ایستاده بود، گلویشان مرتبا و درست مثل جهیون از بغض می لرزید اما اشک نمی ریختند. چهار_ پنج ردیف عقب تر هم جلوی دو پسر نظامی بلند قامت که به نظر دو قلو می آمدند کنار بیول ایستاده بودند و او هم لب ها را برای کنترل بغضش به هم می فشرد.
ته ایل هیونگ، پشت سر دویونگ ایستاده و خیلی ریز می دیدم که انگشت شصتش را نوازش وارانه بر پشت دست دویونگ که‌ کنار پسر هایش ایستاده بود می کشد و چه طور با آن چشم های مغموم و ترسیده، مضطرب نگاهش می کند. کاش جهیون بود، کاش جهیون بود تا برای تمام عمر باقی مانده ام همین طور او را می نگریستم و لحظه ای چشم از آن صورت همواره آفتاب سوخته اما صمیمی اش بر نمی داشتم. درست لحظه ای که‌ دیگر هیچ بهانه ای برای نگاه نکردن به صحنه پیش رو نداشتم توجهم به سه نفری که پشت اعضای سازمان ملل ایستاده بودند، جلب شد. چشم های تار شده ام را کمی فشرده کردم و بله، خودشان بودند! سونگچان و هیوک که تکیه زده به هم، کنار کوئن هیونگ ایستاده بودند! چه کسی آن ها را خبر کرده بود؟ اصلا می دانستند چه کار دارند می کنند؟ کی اجازه داده بود این جا باشند؟ خدا می داند چه خطر هایی تهدیدشان می کند!
یک لحظه با هیوک چشم در چشم شدم، چشم غره شدیدی به او رفتم، احمق بودند که امروز این جا بودند! اما از طرفی دلم هم برایشان می سوخت، احساس سونگ‌چان نسبت به جهیون مانند رابطه اش با مارک بود و اگر چه که برای هیوک، جهیون نتوانسته بود مثل مارک باشد اما رابطه نسبتا خوب و گرمی در حال شکل گرفتن میانشان بود که به همین زودی، قائله آن ختم شده بود.
لرزش ناشی از دریافت پیام جدید را در جیب کتم حس کردم اما توجهی نکرده و نگاهم را به ادامه مراسم دادم.
ناگهان دویونگ جمعیت را دور زده و رفت سمت چپ ایستاد، به بهانه برداشتن پرچم از روی تابوت خالی جنو خم شد و دیدم که چگونه نامحسوس با ته پایش به دیواره قبر کوبید، در آن ثانیه عملش را درک نکردم اما به سرعت نگاهم را به سوی سنگ قبر هم جوار جنو چرخاندم. به نظر پیش از آمدن این هفت نفر تنها دو قبر در این ردیف بوده و چه قدر تنها به نظر می امدند! به سختی توانستم اطلاعات هک شده بر سنگ قبر نزدیک تر را از بین پاهای جمعیت آن ناحیه بخوانم.
ستوان نا جمین
۲۱ آوریل ۱۹۹۲
۱۳ دسامبر ۲۰۱۲
ارتش جمهوری کره جنوبی
ناخودآگاه شدت اشک هایم بیشتر شد، دویونگ به گونه ای ترتیبات را چیده بود که جنو دقیقا کنار دست جمین باشد و حالا با کوبیدن پایش به زودی دیواره خاکی_گلی میان قبر هایشان فرو می ریخت و جنو و جمین، برای همیشه در کنار هم، فارغ از تمام خطرات و مشکلات بودند! هرچند که کالبد جنو، این جا نبود.
حالا مثل جینیونگ هیونگ لبخند می زدم و مثل ته‌ایل هیونگ اشک می ریختم. بیچاره دویونگ که هیچ کدام را نمی توانست انجام دهد، تنها ظاهر خشک و جدی خود را حفظ کرده و به دفن شدن پیکر های بی جان عزیرانش می نگریست.
دوباره روی سنگ قبر ها زوم کردم و سعی کردم سنگ کنار جمین را هم بخوانم. لعنت که نفر دوم هم آشنا بود! چرا مثل بقیه فقط سرم را زیر نمی انداختم و یک جا نمی ایستادم؟
سرگرد یکم مارک لی
۱ اکتبر ۱۹۸۹
۲۱ آگست ۲۰۱۷
ارتش جمهوری کره جنوبی
بالاخره توانسته بودم مزار مارکی که هیچ گاه نتوانستم آدرسش را از جهیون بگیرم پیدا کنم، خوشحال بودم! خوشحال بودم که حالا همگی کنار هم اند!
تپه های خاکی بر قبر ها شکل گرفتند و نوبت پاشیدن بذر چمن شد. از هر خانواده یک نفر که عمدتا کودکان یا حداقل کوچک ترین عضو خانواده بودند، جلو آمدند.
÷از خانواده های کاپیتان جانگ و کاپیتان ایم؟
برگزار کننده مراسم که او هم نظامی و از تیم تشریفات بود، پرسید.
×کاپیتان ایم و کاپیتان جانگ خانواده ای نداشتند!
حتی مرگ جهیون هم مانند این یک دهه تلاشش غریبانه بود. دویونگ و جیسانگ به عنوان خانواده هایشان جلو رفتند و به خانواده ایم اجازه عرض اندام ندادند. بیچاره آقای جانگ و بیول که این جا یودند، اما فرزندشان باید غریبانه و بی کس و کار پیش چشمانشان به خاک سپرده می شد!
در نهایت بذر ها پاشیده شد، سوگند مربوطه قرائت شد، از میهمانات تشکر به عمل آمد، همه رفتند و حالا من، ته‌ایل هیونگ، دویونگ و پسر هایش و خانواده هایی که شامل جینیونگ هیونگ هم می شد مانده بودیم.
به دویونگ و پسر ها کمک کردم تا لوازم و وسایل را جمع کنند، همگی به قدری آشفته و مغموم به نظر می رسیدند که دلم می خواست بگویم بروید، من از پس این ها بر میایم! اما می دانستم که نمی توانم.
با جمع شدن آخرین میز و حمل شدن پایه ها و صفحه ها بر دوش جیسانگ و دجون سراغ جینیونگ هیونگی که زانو ها را ضربدری جمع کرده، روبروی مزار جه‌بوم هیونگ نشسته بود رفتم. آن لبخند عجیب و بی منظورش را هنوز به لب داشت و جدا داشتم نگرانش می شدم!اصلا حواسش بود کسی که زیر این خاک ها خوابیده جه‌بوم هیونگ که نه، بلکه بقایایی از کالبد جه‌بوم هیونگ است؟ نکند هنوز باور نکرده که این گونه رفتار می کند؟
جلوتر رفته و کنارش زانو زدم.
÷تیونگی؟ سلام!
حرف زدنش هم عادی بود.
+سلام هیونگ، خوبید؟
÷ممنونم... تو چی؟ حالت خوبه؟
می توانستم نگرانی برای خودم را از عمق چشم هایش ببینم.
+بله... نمی خواید برید؟ داره بارون می گیره!
برای چند لحظه ای سکوت کرد و با همان لبخند ملایم به صورتم زل زد، خدا رحم کند، جدا به نظر حالش مساعد نمی آید!
÷نه... فعلا می خوام بمونم... تا همه برن!
و همان طور میان حدفاصل مزار متعلق به جهیون و جه‌بوم هیونگ خزید و روی خاک ها دراز کشید. نمی دانستم باید چه کار کنم، بلندش کنم؟ تنهایش بگذارم؟ حرفی بزنم؟ یا تنها در سکوت همین جا بنشینم؟
با صدای شدید رعد و برق ناخودآگاه از جا پریدم، اما حتی پلک های جینیونگ هیونگ هم تکان نخورد. بقیه خانواده ها داشتند دست و پایشان را جمع می کردند که بروند، چون به زودی آب این جا را بر می داشت و تمام مسیر شل می شد. من هم بیش از این دل دل نکردم، از جا بلند شده و به بقیه در پایین رفتن کمک کردم.
=تیونگ؟ می خوای با هم بریم؟ بچه ها ماشینتو میارن!
ته‌ایل هیونگ به گمانم چون احساس کرده بود شرایط مساعدی برای رانندگی ندارم، پرسید. لرزش و پرش های شدید دست راستش از داخل جیبش هم پیدا بود و مشخصا نباید امروز این جا می بود، چرا که این وضعیت دستش به واسطه جو امروز و احساسات منفی که در وجودش غلیان کرده بودند به وجود آمده بود. ذاتا مراسم امروز هم ربطی به او نداشت اما جدا در حق من و دویونگ لطف کرده و نه تنها آمده بود بلکه مقدار زیادی از کار ها را هم خودش دست گرفته بود.
+نه هیونگ می مونم! شما برید، من صبر می کنم با جینیونگ هیونگ میام!
=باشه... هرطور راحتی!
البته که شک و تردید از این جا رها کردنم مشخصا در نحوه صحبت کردنش پیدا بود اما هرطور بود بیخیال شد و با سوار شدن دویونگ، بر صندلی کنارش در باران شدیدی که می بارید به راه افتاد و رفت.
دلم جدا طاقت نداشت برگردد و بالا با مزار های تازه و باران خورده مواجه شود، در نتیجه تنها در ماشین نشستم و متتظر جینیونگ هیونگ شدم، از همین جا هم می توانستم ببینم که هنوز هیچ تکانی نخورده و می دانستم که به زودی باید بروم بالا و بیاورمش، چون این طور که به نظر میامد حالا حالا ها قصد نداشت برود. از آینه وسط چشمم به دو جعبه ی سر باز روی صندلی های عقب افتاد، میلم به بازنگری لوازم جهیون وحشتناک شدید بود و از طرفی هم نمی خواستم این کار را بکنم، چون باید حواسم را به جینیونگ هیونگ و احتمالا به زودی، رانندگی ام می دادم و از همین رو کنکاش کردن وسایل جهیون ایده خوبی نبود. هر چه بود برای سرگرم کردن خودم کارتن جه‌بوم هیونگ را جلو کشیدم و روی صندلی کنارم گذاشتم، اگر چه که خیلی حرکت جالبی نبود که بی اجازه سر در وسایلش کنم اما خب.... کسی قرار نبود بفهمد! نگاهی به داخل جعبه انداختم، به جز لباس های شخصی که کفش بودند تنها یک سری کتاب بود، یکی شان را بی برنامه برداشته و به صندلی ام تکیه زدم‌
مرگ در ونیز
اثر توماس مان
کتاب را نخوانده بودم اما از اسمش هم پیدا بود که برای این شرایط و زمان چه انتخاب مناسب و به جایی است!!! نمی خواستم بخوانمش و حال خودم را بدتر کنم اما از طرفی اشتیاقی هم به گریز زدن مطالبش داشتم.
باری به تندی ورقش زدم و دیدم که چه بسیار کلمات و جملاتی که با مداد ساده علامت خورده و مشخص شده اند، پس ناخودآگاه توجهم به همان ها جلب شد و مشغول خواندنشان شدم.
و آنان به منزلگه خداوند روانه اند!
می دانستم که آیه ای از انجیل است، اما در این لحظه انگار معنای دیگری برایم داشت. ناخودآگاه لبخندی بر لب هایم شکل گرفت و احساس کردم تنها برای لحظاتی به کوتاهی خوانش همین یک عبارت قلبم آرام گرفته است.
به دنبال جمله خط دار بعدی، صفحات را ورق زدم. تا مسافت طولانی بعد، هیونگ تنها زیر کلماتی که به گمانم به نظرش غریب یا زیبا آمده بودند، خط کشیده بود، غور کردن، باواریائی، تفوق، منثور، فردریش پروسی و... با بلند شدن صدای رعد و برق بعدی که به مراتب بلند تر بود و حتی شیشه های ماشین را لرزاند به خود آمدم و یاد جینیونگ هیونگ افتادم، سریعا به دنبال یک جمله دیگر به عنوان حسن ختام گشتم تا بروم و هیونگ را بیاورم که با دیدن عبارت پیش رو در جا خشکم زد!
و در همان حال صورتش حالت خوابی عمیق به خود گرفت. ولی بر او چنین می نمود که گفتی آن روح رنگ پریده محبوب از آن مکان دور به او لبخند می زند و برایش دست تکان می دهد؛ گفتی از پهلو دست بلند کرده و به دور دست اشاره می کند و خود سبک گام و سبک بال به سوی آن دنیای پر بشارت دهشتناک پیش می رود.
باید باور می کردم که دیدن این بند اتفاقی است؟ چرا حس می کردم تمام این ها شرح حال هیونگ و حتی جهیون است؟ چرا حس می کردم این جملات قصد دارد چیزی به من بفهماند؟ یعنی باید در جستجوی مفهومی این کلمات را کنکاش می کردم؟ اصلا نمی دانم به چه دلیل چهره آرام و محجوب هیونگ به هنگامه ی تعیین هویت در سرم شکل گرفته بود! نمی دانم چرا تک تک خنده های بی صدا و مزین به آن فرورفتگی های پرستیدنی جهیون داشت در سرم چرخ می خورد!
با روشن شدن آسمان خاکستری رنگ و صدای مهیبی که مجددا همه چیز و کس را لرزاند کتاب را بدون نگاه کردن به شماره صفحه بسته و داخل جعبه اش نهادم، نمی دانستم چرا اما احساس بهتری داشتم و شاید دلم کمی آرام گرفته بود! به سرعت پیاده شده و بی توجه به این که قدم های سریعم کفش ها و لباسم را شلی می کند به سمت جینیونگ هیونگی که همچنان بر افراز تپه، شانه به شانه ی جه‌بوم هیونگ خوابیده بود دوییدم.
+جین!... جین بلند شو!... پاشو جینیونگ!
و همزمان دستش را گرفته و کشیدم، انگار نه انگار که زندگی را دارد آب می برد با خیال آسوده و صورت بی غمش هنوز همان جا خوابیده بود.
÷ولم کن تیونگ... برای چی پاشم؟
لحنش آرام و سرخوش بود، به گونه ای که اگر دو_ سه ساعت گذشته را پیش چشمانم نبود قطعا می گفتم مست کرده.
+بلند شو جینیونگ! همه لباسات خیسن! اگه میخوای از سرما نمیری بلند شو!
هیچ پاسخ یا واکنشی دریافت نکردم.
+جینیونگ! بلند شو میگم!
این بار تقریبا سرش فریاد کشیده و با کشیدن ساعدش سر جا نشاندمش، بی هیچ حرفی چشم هایش را باز کرده و بی سر و صدا بلند شد. صورتش سفید سفید شده بود موهایش از خیسی به پیشانی اش چسبیده بودند، بیش از اندازه مریض احوال به نظر می رسید و نگرانش بودم. شانه هایش را در دست گرفته و تا خود ماشین همراهی اش کردم، اهمیتی به این که لباس هایش گلی شده نداده و روی صندلی کمک راننده که تا چندی پیش میزبان جعبه ی لوازم جبوم هیونگ بود نشاندمش. به سرعت ماشین را دور زده، سر جایم نشستم و سوییچ را در جایش چرخاندم.
+سردت نیست؟...خوبی؟
مطمئن بودم یک چیزیش شده، سرما را که قطعا می خورد اما مشخصا حال روحش هم مساعد نبود.
با روشن کردن بخاری ماشین به سمت منزل مشترکش با جه‌بوم هیونگ راه افتادم، بهتر بود جای دیگری می رفت اما می دانستم که هم میلش نیست و هم به جز عمه کسی را در سئول ندارد.
با وجود هوای بارانی باز هم زود رسیدیم، هر چه بود نزدیکی های بعد از ظهر بود و کسی در خیابان ها نبود.
به هیونگ کمک کردم لباس هایش را عوض کند، یک لیوان شیر گرم که نمی دانم چرا با دیدنش برخلافِ تا امروز، بغض کرد بخورد و هنگامی که به نظرم آمد به آرامش نسبی رسیده و می تواند بخوابد، بیرون آمدم. یکی_ دو ساعت تا غروب مانده بود و باران هنوز هم با شدت می بارید. از آن جا که دیگر روی برگشتن به منزل پارک پس از دو روز آن جا ماندن را نداشتم همین طور در خیابان ها پرسه زدم تا هوا تاریک شد، تردد ها کم تر شد، چراغ خیلی از خانه ها خاموش شد، مردم به خواب رفتند و شهر کم کم در سکوت نسبی فرو رفت.
با رد شدن برای بار سوم از جلوی پلیس سر چهارراه سونگ‌یانگ که این بار مشکوکانه نگاهم می کرد فهمیدم دیگر جای توی خیابان ماندن نیست.
به ناچار به سمت آپارتمانی که این دو_ سه روز گذشته هر طور بود از بازگشت به آن طفره رفته بودم به راه افتادم.
در سکوت بیست دقیقه مانده به نیمه شب رمز در را وارد کرده و اگر چه که صدای تیک باز شدن قفل الکترونیکی آمد، اما همان جا ایستادم. جرات نداشتم پایم را داخل خانه بگذارم و ببینم جهیون نیست و نخواهد هم آمد! باد سرد و مرگ باری از داخل به صورتم می خورد که فریاد می کشید این خانه مدت هاست خالی از سکنه است و اهالی اش مدت دیریست که مرده اند! احساس می کردم خانه برایم حکم همان یخچال خالی پزشکی قانونی که برگه تعیین هویت جهیون درش قرار داشت، را دارد و به همان اندازه وهم انگیز و پوچ است!
هر طور بود قدم اول را برداشته و پا در کریدور جلویی گذاشتم، در پشت سرم سنگینی کرد و با صدای آرامی به هم خورد و تیک قفل اعلام کرد که کاملا بسته شده. همه جا تاریک بود و هیچ چیز خاص و یا غیر طبیعی به نظر نمی رسید، من اما در حال خفه شدن بودم! تنها بیست_بیست و یک روز پیش در همین خانه با جهیون صبحانه خورده بودم و او پس از به آغوش کشیدن و بوسیدن لب هایم آن هم به نرم ترین حالت ممکن در حالی که مثل همیشه تکرار می کردم :(( قول بده تمام تلاشت رو برای زنده و سالم موندن بکنی!)) از این در بیرون رفته و هیچ گاه باز نگشته بود! لعنت به من! لعنت به من احمق و آن ماموریت کذایی! لعنت به منی که با یک اشتباه دستی دستی جهیون را از خود دریغ کرده بودم! لعنتی به منی که خود، قاتل جگرگوشه ام، عزیزم، در واقع، قاتل همه ی هستی ام، قاتل جهیونم شده بودم!
___________________________________

به بهانه ی سالگرد چادویک بوزمن هنرپیشه ی آمریکایی شاید بد نباشه با توجه به حال و هوای داستان اینم مطرح کنم.
*چادویک تو یکی از فیلماش ی دیالوگی داره که میگه: در فرهنگ من مرگ پایان نیست، بلکه شبیه به ورود به یک دنیای ناشناخته و آغاز مرحله ای جدید است.
حقیقتا خیلی خوشحالم که تا امروز هر کامنتی که توی این بوک گذاشته شده به این بخش از داستان هم توجه کرده، که همه چیز تنها درد و غم کاراکتر ها و مرگ بعضی دیگه از‌ کاراکتر ها نیست، به این که‌ مرگ پایان امثال جهیون نیست و خیلی حرف ها هست که‌ جهیون بعد از خودش،  بدون کالبدش، بدون نفس کشیدنش و بدون جنگیدنش قراره بزنه!

Standing in the rain Where stories live. Discover now