captain jeong jaehyun

55 12 55
                                    

÷بدین وسیله شما را همسر یکدیگر اعلام می دارم!
ردیف اول نشستن و صدای کشیش را از این فاصله شنیدن جدا انتخاب خوبی نبود، خوشحالم که بالاخره تمام شد. با صورت گرفتن بوسه صدای جیغ و کف و دست زدن از گوشه گوشه ی کلیسا بلند شد و من ضربه ای پشت شانه های پوشیده در کت مشکی رنگ جهیون زدم. به سمتم چرخیده و متقابلا از آن لبخند های چال نمای بی نظیر که هیچ گاه قرار نبود تکراری شوند تحویلم داد. سپس از جا بلند شد تا بیولی که جلو آمده و دست هایش را برای بغل گرفتن تنها دایی اش باز کرده بود به آغوش بکشد و صورت کشیده اش را ببوسد. من اما تمام مدت، حتی زمانی که بیول و دامادی که آشنایی ام با او کمتر از پنج ماه بود را بغل کنم و تبریک بگویم نگاهم روی او بود. رنگ کردن تار های سفید شده، به اجبار بیول و البته کبود شدن بازوی چپ جهیون از مشتی که خواهرزاده زده بود جدا ایده فوق العاده ای بود و حالا من با چند تار سفیدی که جدیدا به شقیقه هایم اضاف شده بود دوباره بزرگ تر از جهیون به نظر می رسیدم. البته که سفیدی موهای من اصلا با جهیون قابل قیاس نبود، او انگار که از زیر یک گونی آرد رد شده باشد و من فقط مرتب و با نظم چند تار سفید دو طرف سرم داشتم.
با پایان بخش های رسمی و مهم مراسم به پیشنهاد بیول زیر آفتاب کم رنگ عصرگاهی به سمت تپه ی قطعه ی ارتش به راه افتادیم. بیول گفته بود می خواهد سر قبر پدرش حاضر شود و من جدا نمیدانم این طرح کدام احمقی بوده که مجموعه تشریفات عروسی و قبرستان را تنها به صرف وجود یک فضای سبز فراخ با فاصله ای کمتر از دو کیلومتر از هم بسازد!
تا همه ی کسانی که میخواستند همراهی کنند به راه بیوفتند _البته که علی رغم این که کسی حرفی نزده یا لباس خاصی نپوشیده بود به راحتی حتی از نحوه ایستادن و راه رفتن شان هم می توانستم تشخیص دهم عمدتا همکار های عروس و داماد و نظامی هستند_ بیول هم لباس عروسش را با یک کت و شلوار ساده عوض کرده و خودش را رساند.
مسیری که در پیش‌ گرفته بودیم بسیار آشنا بود و همین داشت گیجم می گرد اما تا لحظه ای که دقیقا مقابل مقبره ی آشنای جه‌بوم هیونگ بایستیم و بفهمم جریان از چه قرار است حرفی نزدم.
÷ترتیب!
مرد نچندان بلند قامتی که به گمانم در دهه ی پنجاه سالگی بود و شباهت غیرقابل انکارش با جمین همان لحظه ی اول دیدارمان مبرهن ساخت که او سرهنگ نا، فرمانده کل اطلاعات ارتش است فرمان داد و همه در جای خود کمی تکان خورده و تبدیل به صف های مرتبی شدند، ما غیر نظامی ها هم ناخودآگاه میان صف ها قرار گرفتیم.
÷احترام!
ناگهان همه ی دست ها یک ضرب و سریع در راستای پیشانی ها قرار گرفت و من بدون جلب توجه سر چرخاندم تا چهره ی جدی جهیون که دست را کنار پیشانی قرار داده و حتی آفتاب هم نمی توانست وادارش کند یک پلک ساده بزند را دید بزنم.
÷آزاد!
و دوباره به همان حالت قبل برگشتیم. عده ای شروع به حرف زدن کردند، بیول و آقای داماد که به گفته ی جهیون تا مدتی پیش به عبارتی شاگرد جه‌بوم و حالا هم صاحب پست خالی مانده ی او است مقابل مزار هیونگشان زانو زده بودند و سرهنگ نا... سرهنگ نا مقابل قبر تک پسرش تنها ایستاده و نگاه می کرد.
سرکی کشیدم تا ببینم چه بر سر قبر منتسب به جهیون آمده که دیدم نام رویش را تغییر نداده اند و هنوز همان جانگ جهیون است. صحنه ی دلپذیری نبود که بخواهم نگاه کنم. البته در کنار این تمام مدارک هویتی جهیون نابود شده و یک هویت جدید با سوابق جدید به او داده شده بود، نام جانگ جهیون برای همیشه به عنوان یک کاپیتان قهرمان ارتش جمهوری کره در تاریخ این کشور باقی ماند و می ماند تا هیچگاه کسی نفهمد او سوای از تمامی مرز بندی های جهانی و بدون توجه به هیچ عامل متمایز کننده ای با تمام توانش برای آزادی همه بجنگد و مبارزه کند!
ناگهان چشم چرخانده و دیدم به جز ما دو نفر کسی باقی نمانده، مهمان ها به سمت پارکینگ روانه شده بودند و زوج جوان هم به سوی یادمان پدر و مادر عروس می رفتند. البته که حدود پنج ماه پیش قضیه ی خواهر جهیون و تماسش را مطرح کردم و نه تنها کسی عصبی نشد بلکه بابت وقت‌ شناسی ام و تحمل بار این خبر و راز به تنهایی برای این مدت طولانی هم مورد تقدیر واقع شدم.
_سلام هیونگ!
جهیون شاد و سرحال گفت، حتی دستش را هم درون جیب شلوار کرده و سرخوشانه به یک پایش تکیه زده بود اما هرکاری هم می کرد حداقل من رگه های دلتنگی و بغض را می شنیدم.
_آااا... جینیونگ طبق نامه ای که برامون فرستاده از یاقوتستان رسیده افغانستان! احتمالا تا سال آینده ی میلادی یا شاید هم بیشتر اونجا بمونه و بعدش میخواد بره سمت عراق! راستش نمیدونم چطوری تا همین جاش هم تحمل کرده... تمام کشور هایی که داره میگرده رو ی روزی با تو رفته و یادآوریشون... دردناکه! شکی درش نیست... فقط میتونم بگم لطفا کمکش کن و مراقبش باش! جین توی این مسیر به جز تو کسی رو نداره!
این طور که جینیونگ در نامه اش گفته بود‌ تمام دارایی نقد شده اش را در سه بیمارستان در کشور های مختلف سرمایه گذاری کرده و از درآمد حاصلش مشغول انجام خدمات درمانی رایگان در کشور ها و مناطق نیازمند بود، جدا رفتن به چنین مکان هایی آن هم تنها، دل و جرات می خواست! طبق‌ گفته خودش و سبک نوشتارش هم به نظر حالش خوب میامد و از ادامه ی‌ مسیر جه‌بوم حالا در کانسپتی دیگر و به شیوه ای دیگر خوشحال بود.
+دخترت امروز ازدواج کرد هیونگ! بیول امروز با شاگرد خودت ازدواج کرد و ما تمام مدت جاتو بین شاهد ها خالی نگه داشتیم، ولی آخر سر من به جات امضا کردم! جای خالیت خیلی احساس میشد... نگاه ها ی لحظه هم از صندلی که برات نگه داشته بودیم برداشته نمی شد... احتمالا برای عکس عروسی از روی عکس فارغ التحصیلی بیول فوتوشاپت کنیم اینجا!
و هر دو به جوک مسخره ام خندیدیم.
+از اون یکی پسر شایدم توله خرگوشت هم خبر ندارم، نه تنها خودش رفته که هیونگ من و رفیق تو رو هم برده!
جهیون همچنان لبخند می زد.
_تو هم اونور مراقب پسرات باش هیونگ، جه‌مین، سونگهو، هیونجین، مارک... اوه! با مارک آشنا شدی؟ مال بخش و تیم ما نبود ولی لطفا به سرپرستی بگیرش!
و کم کم هر دو عقب عقب آمدیم تا برویم و زودتر به بیول و یوگیوم برسیم.
+خداحافظ آقای مسیح...
مهم نبود که جه‌بوم در طول زندگی اش چه ها کرده بود، از بریدن سر آن کریستین حرامزاده در دانمارک تا تمام آدم هایی که در دیگر کشور ها کشته بود، هر چند که بعید میدانم بتوان آدم خطابشان کرد، از نظر من مناسب ترین لقب برای جه‌بوم همان مسیح بود، چیزی که مردم به او نسبت داده بودند.
+جای دویونگ و ته‌ایل هم خالی!
_هوممم
+چه وقت ماموریت رفتن بود آخه! اصلا چرا هیونگ منو بردی؟
همان طور که از تپه پایین میامدیم گفتم.
_حالا که یک ماهی از رفتنشون میگذره فکر کنم بد موقعیتی نباشه که بهت بگم ماموریت دویونگ نبود، ماموریت ته‌ایل هیونگت هست و دویونگ فقط همراهیش میکنه تا مراقبش باشه!
ناگهان پاهایم خشک شده، سرم را به سمت جهیون چرخانده و شوکه نگاهش کردم.
+تو... تو... شما عوضیا ته‌ایلم کشوندین تو مسخره بازی های خودتون نه؟ من گفتم خودت هر غلطی میخوای بکن یادم نمیاد اجازه داده باشم پای اطرافیانمم بکشونی تو کار!
جهیون یکی_ دو قدمی از ترس عقب رفته و دست هایش را جلویم تکان داد.
_تیونگ... تیونگ، باور کن تقصیر ما نبود! هیونگت داشت ی ماموریت انفرادی و بدون پشتیبانی رو شروع می کرد و خدا رحم کرد که دویونگ به موقع فهمید!
و دوباره جلو جلو راه افتاد.
+کجا رفتن حالا؟
تعمدا یکی دو قدم تند تر رفت و فاصله میانمان را بیشتر کرد، نمی فهمیدم چرا.
_اسرائیل!
دوباره خشک شده و سر جا ایستادم. نمیدانم چرا از این قضیه حسابی بوی دردسر و گیر افتادن پایم را احساس می کردم.
+تو... تو... شما ها هیونگ منو فرستادید وسط گله کفتار ها؟ میدونید چه خطری تهدیدش میکنه؟
بلند بلند گفته و پا تند کردم تا به جهیون برسم.
+گفتم هیونگت خودش داشت این کارو میکردددد! دویونگ فقط قراره همراهیش کنه!
از شدت شوک خنده ام گرفته بود، جینیونگ دنبال سر جه‌بوم راه افتاد و از یک جایی به بعد با هم همگام شدند، من دائما آویزان جهیون بودم و به عبارتی پشت سرش می دوییدم... و ته ایل هیونگ! ته ایل هیونگ جلو افتاده‌ و دویونگ را به دنبال خود می کشید! همان طور که‌ پیش تر به خودش گفته بودم او هم سرنوشت متفاوتی را انگار رقم زده بود!
و راجب جهیون، به هر حال روزی شاید هم می رفت و هیچ گاه برنمی گشت! این دلیل نمی شد که این روز های خوب پیش رو را خراب کنیم و یا از ترس آن روزِ رفتن و برنگشتن، او فعالیت هایش را کنار بگذارد، اگرچه که به اندازه او این عقیده هایی که او را وادار به چنین حرکاتی می کرد در سر نداشتم و حقیقتا اگر نمیخواستم مراعاتش را کنم قطعا می گفتم کمک به دیگران ارزش جانت را ندارد و باید کنار بکشی؛ اما قصد نداشتم سد راه او هم بشوم، این مسیر جهیون یا همین یونهوی جدید بود و من تنها می توانستم همراهی اش کنم!
در را باز کرده و کنار جهیون جا گرفته روی صندلی، پشت فرمان نشستم، خستگی از سر و رویش می بارید. محض رضای خدا همین امروز صبح توانسته بود خود را به کره برساند تا در مراسم شرکت کند! نگاهی به چشم های بسته و سر تکیه زده شده اش به کمری انداختم و ناگهان بالاتنه اش را روی پاهایم کشیدم.
_تیونگ چیک...
همانطور که او دست و پا میزد و سعی میکرد صورتش را که میان دست های من اسیر بود بیرون بکشد، من بوسه های بعدی را بر جای جای صورتش مینشاندم و در این بین از تقلای جدی اما ضعیفش میخندیدم. برنامه داشتم از حالا به بعد هم هر زمان که از ماموریتی باز میگشت همین کار را کنم!
_وایسا...
_اینج...
_نه...
_ولم ک...
_ته...
_وایسا میگم ای‌..
_بردی ابرمو بک...
_بس کن...
_بزا بری...
نهایتا توانست کف دستش را روی دهتنم بگذارد و صورتم را به بالا هول دهد، به سرعت خودش را از روی پاهای من جمع کرد و راست نشست.
_این چه کاری بود عزیز من؟
+دلم برات تنگ شده بود کاپیتان جانگ!
_گفتم بهم نگو جانگ، قرار شد با اسم جد...
استارت را زده و بیخیال و سرخوش دنده عقب گرفتم، اولین بار بود که تا این حد بدون نگرانی و دلواپسی برای هر چیزی کنارش بودم، جدا احساس میکردم سرم سبک تر از همیشه است و هر لحظه آماده ی پروازم.
+اهمیتی نمیدم جانگ جهیون! صد تا اسم دیگه هم عوض کنی، سرهنگ بشی، تیمسار یا هر کوفت دیگه ای بشی بازم برای من کاپیتان جانگی!
_چرا؟ نمیتونی پشت اسم های دیگم دوست دارم بچسبونی؟
پا را از روی کاز برداشته و همان طور با ماشینی که از ردیف بیرون زده بود کف پارکینگ عمومی ایستادم. لب هایش را تعمدا آویزان کرده و پایین را نگاه می کرد.
+تا وقتی که طرف مقابلم همین مرد... با همین ویژگی ها، همین روح و همین نگاه و البته سر قول مهمش باشه من میتونم با هر عنوانی دوستش داشته باشم و براش به زبون بیارمش!
دست خودم نبود، مهم نبود چه قدر بگذرد و چند بار تکرار شود، نگرانی من برای جهیون همیشه سر جایش بود.
برای کوتاه لحظاتی در مردمک چشم هایم که میدانستم خواه‌ناخواه در حال دو دو زدن و این طرف و آن طرف پریدن هستند زل زده و برخلاف لحظاتی پیش که مانع بوسه هایم شده بود، میدیدم که آرام آرام جلو آمده و نرمی لب هایش را جایی میان فاصله ابروهایم احساس کردم. بدون آن که میان پلک های بسته شده ام فاصله ای بیاندازم، اولین جایی که به لب هایم برخورد کرد را هدف بوسه قرار دادم و یقین دارم که برجستگی چانه اش بود، به تعدادی این ناحیه را بوسیده بودم که تنها با لمس لب هایم تشخیصش دهم، در مقابل برخورد نرم لب های جهیون به پیشانی ام و گرمای قابل توجه دستش در کنار صورتم را هم همچنان احساس می کردم.
_گَر نِگَهداری مَن آن اَست که مَن مِدانَم، شیشی را دَر بَغَلی سَنگ نِگَه مِداره...

___________________________________
و در نهایت، این شما و این پایان...!
متشکرم که تو این مدت به ساویور لطف داشتید، از کاستی ها و عیب هاش چشم پوشی کردید، بهش واکنش نشون دادید، براش زمان گذاشتید و اساس به وجود اومدن و ادامه پیدا کردنش شدید♡
و آخر سر هم ممنونم از ویراستار، مشوق، محقق، هدایتگر، موشکاف، ایده پرداز و... این بوک که مطمئن نیستم اینو بخونه، ولی ممنونم ازت، بدون تو ممکن نبود♡

جهیون ها، جه‌بوم ها و دویونگ ها رو هر از گاهی به خاطر بیاریم...

Standing in the rain Donde viven las historias. Descúbrelo ahora