Without body

52 10 19
                                    

ساعت دقیقا شش صبح بود و من مقابل بیمارستان ارتش، در کت و شلوار عزایی که سر صبح آقای پارک داده بودند توی ماشین نشسته بودم. سر شانه های تنگ و پاچه های اندکی بلند به همراه عطری نسبتا آشنا همه و همه یک چیز می گفتند، لباس ها متعلق به جهیون است!
فوق العاده بود! داشتم با لباس های خود جهیون در مراسم عزایش حاضر می شدم!
با دیدن ته‌ایل هیونگی که گوشی به دست و پوشیده در لباسی مشابه من، کنار دویونگ با کت و شلوار لجنی رنگ نظامی که ناخودآگاه توجه همه را به سویش جلب می کرد، راه می رفت در را باز کرده و پیاده شدم، هیونگ به سرعت متوجهم شد و بی خیال تماس گرفتن با من شد.
+سلام!
=سلام، داشتم بهت زنگ می زدم!
×سلام هیونگ!
با هر دو دست داده و به سمت بیمارستان به راه افتادیم. کسی سوال پیچمان نکرد و به محض ورود به آسانسور دویونگ طبقه منفی یک را فشرد. به جز ما سه نفر به گمانم شش یا هفت نفر دیگر هم در آسانسور بودند که به محض گشوده شدن در ها در طبقه منفی یک و پدیدار شدن تابلوی سردخانه و شعبه سه مرکز کالبد شکافی پزشکی قانونی همه به ته آسانسور چسبیده و منتظر شدند ما پیاده شویم.
×پیکرا... خیلی تو وضعیت خوبی نیستن... خودتو یکم آماده کن هیونگ!
سری تکان دادم و ادامه راهرو را در پیش گرفتیم که ناگهان دویونگ جلویم پیچید‌.
×و... و خب... راستش... یکی دوتاشون... یعنی... خب... هیچی بیا بریم!
به سرعت آرنجش را چنگ زدم.
+بگو دویونگ... میام اون جا هر چی هست رو یهو می فهمم، بهم می ریزم!
دویونگ سرش را زیر انداخته و من و من می کرد.
=یکی دوتاشون جنازه ندارن و کسی اینو نمی دونه، به خاطر همین ندیده باید امضا کنی تیونگ! دویونگ صبح تا حالا دو به شکه که بهت اینو بگه یا بزاره خودت بفهمی!
در آن لحظه این که باید خلاف مرتکب می شود برایم اهمیتی نداشت، تنها یک چیز مهم بود.
+ج...جه... جهیون...اونم... بین...شونه؟
دویونگ با صورت مظلوم و شکسته اش سر تکان داد و قلب من فرو ریخت. ناخودآگاه زهرخندی روی لب هایم شکل گرفت و چشم هایم پر شد. این چه عذابیست؟ این تاوان کدام گناهم است؟ که برای جبرانش باید این طور تقاص پس دهم؟ از جهیون... برای من... حتی یک جنازه هم باقی نمانده؟ این ظلم نیست؟
×متاسفم اما...
+بریم... بریم سریع تر!
نمی دانستم چه قدر دیگر ممکن است بتوانم دوام بیاورم پس به سختی بغض را فرو برده و جلو جلو راه افتادم.
با رسیدن به در بخش سردخانه دویونگ خودش را تحت عنوان دریادار دوم کیم دویونگ معرفی کرد و داخل شدیم. ناگهان احساس کردم تمام قدرت و جانی که در بدن داشتم فرو ریخت. مهم نیست چه قدر نترس باشی و بگویی جنازه که جان ندارد و کاری نمی تواند بکند پس ترس ندارد! اول و آخر دلهره آور است. ناگهان صدای جیغ های ریما پیش از آخرین باری که از سلول بیرون بکشنش در گوشم پیچید و بلافاصله بوی خون گرم و گس آن دوازده نوجوانی که مثل گوسفند سر بریده شدند را در شامه ام احساس کردم. لزجی محتویات باقی مانده در سر باوشین در میان انگشتانم قابل لمس شد و صحنه پاشیدن سر آن زن در همان روز اول در میانه حجاب سرش پیش چشمم نقش بست.
به بازوی ته‌ایل هیونگ چنگ انداخته و او به سرعت کمرم را گرفت و به دیوار کنار در ورودی تکیه داد.
=تیونگ... تیونگ... میشنوی صدامو؟
÷نگران نباشید این چیزا برای کسایی که میان این جا طبیعیه! فقط سریع تر تمومش کن و برو بیرون آقا!
صدای خانم میان سالی که به گمانم مسئول سردخانه بود به فریادم رسید و برایم یادآوری کرد که اکنون کجا و در چه زمانی هستم نه میان یادآوری های نچندان جذابم. به سختی پلک هایم را از هم فاصله دادم‌ و اولین چیزی که با آن مواجه شدم چشم های مضطرب ته‌ایل هیونگ، در پس عینکش بود.
+خو... خوبم!
=مطمئنی؟ می خوای بریم بیرون ی چند دقه استراحت کنی؟
+نه... بریم زودتر!
به سختی آب دهان خشک شده ام را فرو بردم و کنار ته‌ایل هیونگ که دست هایش هر لحظه آماده بودند که اگر خواستم بیوفتم، مرا بگیرند به سمت یخچال های دیواری رفتیم.
دویونگ همان جا منتظر ایستاده بود و مشخصا از این که در چنین شرایطی قرارم داده شرمنده بود.
در یخچال جعبه مانند اول را باز کرده و برانکارد را بیرون کشید، خوشبختانه ردیف دوم بود و نیاز نبود برای دیدن پیکر ها خم شویم یا نه سرمان را بالا بکشیم.
+همون... همون پسره هست که روز قراداد اول... پشت فرمون نشسته بود!
×اوهوم! برگه رو امضا کن لطفا!
کاغذ روی کاور جنازه را روی تخت شاسی که خانم مسئول به سمتم گرفته بود قرار دادم و امضا کردم، ذاتا فقط قرار بود شهادت بدهم که این پیکر ها متعلق به همان کسانیست که من را در سفر همراهی کرده اند، البته پیش از من امضای چهار بازمانده ی تیم روی برگه نشسته بود.
÷یعنی میشناسیش دیگه؟
+بله... فقط... اسامیشونو نمی دونم ولی دیدم شون و می دونم که همراهمون بودن!
دویونگ برانکارد دوم را بیرون کشید.
+اون آقاهه... که... که کنار جه‌بوم هیونگ... تو قرارداد دوم ایستاده بود!
به سختی سر پا بودم و امیدوار بودم هر چه سریع تر تمام شود. کاغذ دوم که همین حالا از روی پیکر برداشته شده بود را هم امضا کردم و دویونگ سریع تر سراغ در بعدی رفت.
همین منوال را تا نفر چهارم ادامه داد، با رسیدن به در بعدی دویونگ نگاه کوتاهی به خانم مسئول کرد و ایشان به سرعت تخته شاسی را روی دست های ته‌ایل هیونگ رها کرده و بیرون رفتند.
دویونگ در را باز کرد، برانکارد را جلو کشید و محاطانه و ذره ذره زیپ کیسه مشکی رنگ را باز کرد. می دانستم جه‌بوم هیونگ است اما تمام محفظه کاور حمل به طرز عجیبی پر بود و شبیه یک آدم به نظر نمی رسید.
با دیدن چهره رنگ پریده هیونگ بغض بیشتر به گلویم فشار آورد. آن چنان آرام و بی هیاهو خوابیده بود که من هم دلم می خواست از عذاب های این ایام بگویم هیونگ کمی برو آن طرف تر تا من هم کنارت دراز بکشم! موهای مجعد مشکی رنگش دور صورتش را پوشانده بود و هیچ اثری از فرسایش و فساد به چشم نمی خورد. پوستش به شفافی و یک دستی روز اول بود و به نظر می رسید که لب هایش هم به نرمی یک انسان زنده باشد.
+چی بگم آخه؟... ایم جه‌بوم!
دویونگ نفس راحتی کشیده و سر تکان داد.
×تموم... دو تا در بعدی خالین!... فقط کاغذا رو باید برداریم!
ته‌ایل هیونگ بی معطلی به سمت در بعدی رفت و من هم دنبال سرش رفتم تا بیش از این مجبور نباشم جه‌بوم هیونگ را ببینم.
هیونگ در را گشود و کاغذ را به سمتم گرفت، نام خودکار نویس لی جنو را بر صفحه دیدم. خوش به حال جنو! هر چند که چند سالی گذشته بود، اما بالاخره خودش را به جمین رسانده و خیالش راحت بود.
امضا کردم و به در بعد رسیدیم، اگر چه که می دانستم خالی است اما ضربان قلبم بالا رفته بود. هیونگ تنها به اندازه ای که کتفش از در رد شود و بتواند کاغذ را بردارد در را باز کرد اما این طور نبود که نتوانم داخل را ببینم. جای خالی جهیون دقیقا شکل همین جعبه خالی و خفقان آور داشت به قلب و حتی روحم فشار میاورد.
=بریم سریع تر... بریم! تو کار داری دویونگ؟ نه؟
دویونگ سری تکان داد و هیونگ با کشیدن بازوی من هروله کنان به سمت در رفت.
=پس بیرون منتظرتم!
و لحظاتی بعد هر دو در راهرو ایستاده بودیم.
=ممنون که اومدی!
+کاری نکردم... صبر می کنم با هم بریم!
به سختی گفتم و تن یخ کرده ام را روی صندلی های راهرو انداختم، هیونگ هم کنارم نشست و برای اولین بار با دست راستی که به سختی حرکت می کرد مشت شل و ولم را میان انگشتانش گرفت.
چند لحظه ای بیش نگذشته بود که همان خانم میانسال به سالنی که همین حالا داخلش بودیم برگشت و از آن جا که نشسته بودیم نمی توانستیم از شیشه های کوچک در دو لنگه ببینیم که چه خبر است. خانم مسئول با گذشت دقایقی هروله کنان بیرون آمد و کنار ما، روبروی در نفس نفس زنان به دیوار تکیه زد.
=اتفاقی افتاده خانم؟
ته‌ایل هیونگ اندکی به سمتشان چرخیده و پرسید.
÷وای... خدا... نگذره از سر این ارتشیا!... این وحشی بازیا چیه آخه؟
=می شه بگید چی شده؟
هیونگ مضطرب پرسید.
÷دستور... دادن که... سر کاپیتان ایم رو... آهک اندود¹ تحویل بدیم!...بابا اصلا اینا کار ما نیست که! منم نایستادم!... جعبه آهکو دادم به همون پسره ارتشیه... گفتم مافوقای تو دستور دادن... خودتم انجام بده!... بعدم پریدم بیرون!
هنوز جمله مسئول تمام نشده و من و ته‌ایل هیونگ به آخرین درجه وحشت نرسیده بودیم که صدای هق هق مردانه و دردمند دویونگ هر دویمان را از جا پراند. اما ای کاش هر دو پایم خورد می شد و به سمت پنجره نمی دویدم! گمانم نکنم این هم مثل رویداد های عراق، هیچ جوره از سرم بیرون برود! درست همان لحظه که من و هیونگ هر دو با هم به در خوردیم دویونگ که از پشت تنها شانه های افتاده و لرزانش مشخص بود دستش را از گونی کوچک آهک بیرون آورد و توانستم سر جبوم هیونگ را در دستش ببینم! دویونگ یک دست را روی چشم هایش گذاشته بود تا چیزی نبیند و با دست دیگر سر جه‌بوم هیونگ را از مو ها گرفته و در جعبه آهک فرو می کرد و بالا می کشید.
شریان ها و لوله های گلوی هیونگ همگی از محل بریدگی که فرم دالبر دالبر و تکه تکه ای داشت و مشخصا با جسم کُندی بریده شده بود آویزان بود و قطرات خون هنوز هم ازشان چکه می کرد! پنبه و خرت و پرت ها از کاور حمل جنازه بیرون ریخته بود و حالا می فهمیدم چرا فرم انسان به خود نداشته است!
دویونگ دوباره سر را در جعبه فرو کرد و پیش از آن که برای بار دوم مجبور شوم صحنه را ببینم هیونگ دستم را کشید و دو_ سه متری از در دور کرد.
=وای من... آهه...آهههه... خدایا! چیکار کردن؟... چی کار کردن باهاش؟... آهه... هه...
هیونگ زیرلب ناله می کرد و نفس نفس می زد و من مات و مبهوت ایستاده بودم. از هیونگ تنها یک سر برگشته بود! مگر چه اتفاقی افتاده بود لعنتی ها؟ معرکه جنگ با اسلحه در قرن بیست و یکم آن هم در بهترین هتل دانمارک بوده یا مبارزه تن به تن در بیابان های ایتالیای قرن سیزده میلادی؟ این جنایت ها چه بود؟
ناگهان ذهنم روی جهیون برگشت، نکند او هم به چنین سرنوشتی دچار شده باشد؟ یا اصلا چون پیکرش زیاد از حد تکه تکه بوده نتوانسته اند برشگردانند؟ نکند مثل هیونگ سر از تنش جدا کرده باشند؟ وای جهیون! وای! وای که اگر چنین بلایی به سر تو آمده باشد من چه کنم؟ اگر رد چاقو بر گردن خوش تراشت افتاده باشد یا خنجری سینه ستبرت را دریده باشد من چه باید کنم؟
به سختی بغضم را قورت داده و سرم را بالا گرفتم، اگر چنین اتفاقی هم افتاده بود، جهیون حالا دیگر نبود، او هم مثل هیونگ که آرام و بی دغدغه به نظر می رسید، در آرامش و آسایش است، پس نباید فرقی می کرد.
هیونگ وحشت زده کف راهرو قدم رو می رفت و با هر ناله دویونگ دست راست لرزانش از جا می پرید و تکان شدیدی می خورد. جهیون، جه‌بوم هیونگ، جنو و همکارانشان که راحت شده بودند، چه می کشید دویونگ؟ چه می کشید دویونگِ از غافله جا مانده که موظف بود جنازه ها را هم بر دوش خود برای ادامه مسیر بکشد؟
درست لحظه ای که مشت هایم را گره کردم تا عصبی جلو رفته و یقه مسئول این جا را بابت سپردن این کار به شخصی خارج از این حیطه بگیرم دویونگ به آرامی در را باز کرده و پاکشان بیرون آمد، صورتش خشک خشک بود اما پف شدید چشمانش...خبر می داد از سر درون!
÷تموم شد؟
دویونگ تنها سری تکان داد، نگاهی به عقب کرده و دیدم سر را داخل کیسه برگردانده.
÷اجازه دفن هیچ پیکر جایگزینی داده نشده، براتون سه تا وزنه آماده کردیم که طول دوتاشون حدود یک متر و هشتاد سانت و به وزن شصت کیلوعه و یکی دیگه هم حدود یک متر و نیم هست، اون کوتاه تره برای متوفی، کاپیتان ایم هست که بتونید سرشو هم داخل تابوت بزارید و جا بشه! نگران نباشید نحوه تقسیم وزن ها منطقی و شبیه بدن انسانه پس کسی شک نمی کنه تا در تابوت ها رو برندارید! اینا رسید سفارششون هست، تحویل بدید و تابوت ها رو آماده بگیرید!
همان خانم میان سال با آرامش توضیح داد و دو برگه کوچک روغنی دراز کرد که دویونگ بی جان گرفتشان و داخل جیب شلوار راسته رسمی اش گذاشت.
=بیاین زودتر بریم!
هیونگ گفته، میانمان قرار گرفت و با اسیر کردن مچ دویونگ میان انگشتان چپش به سمت آسانسور کشیدمان، دقایقی بعد نزدیکی های در حیاط بیمارستان بودیم.
×من باید برم پادگان!
هیونگ به سرعت دستش را بالا آورد و نگاهی به ساعت مچی اش کرد، من هم ناخودآگاه همان جا را نگریستم، شش و بیست دقیقه بود حدودا.
=نمی رسیم دویونگ! کلی کار داریم و همین طوریش هم وقت کم میاریم! هشت و نیم باید آرامستان باشیم و هنوز این جاییم!
×نمیشه، حتما باید برم!
+کارا رو نمی تونید بسپارید به من؟
هیونگ سرش را آشفته به سمتم برگرداند.
=نه طرف خودمو می شناسه!
+خب پس من دویونگو می برم پادگان شما برید دنبال کارا!
و به سرعت پلک هایم را محکم و با اطمینان به هم فشار دادم تا به هیونگ بفهمانم حواسم به دویونگ هست و مراقبش هستم.
=مشکلی نیست؟
با هردویمان بود.
+نه چه مشکلی باشه؟
و دویونگ هم به نرمی و آرامش سر تکان داد. ذاتا به گمانم اصلا نای حرف زدن نداشت!
=خب پس...
+ما میریم! شما هم سعی کنید به موقع بیاید! خداحافظ!
و با گذاشتن دستم پشت کتف های دویونگ به سمت ماشین من به راه افتادیم.
در طول مسیر حدودا چهل دقیقه ای مان، چرا که بیمارستان ارتش نزدیک مجموعه پادگان مرکزی و به مراتب از مقر ثانویه ی محل کار دویونگ دور بود، دویونگ نه تنها حرفی نزد، بلکه تکانی هم نخورد و حتی سرش را هم برای دیدان مناظر بیرون بالا نیاورد، تمام مدت تنها به دست های گره شده اش نگریست تا برسیم. البته من هم توانایی معاشرت و به صحبت آوردنش را نداشتم. دمای بدنم هنوز از دیدن آن صحنه بالا نیامده بود و جدا به یک جهیون که آن جا مثل صحنه اعدام صحرایی آن خبرنگار بیچاره، شده به زور در آغوشش حبسم کند، نگذارد چیزی ببینم و حالا هم کنارم باشد تا کم کم حالم سر جایش بیاید، نیاز داشتم!
با رسیدن سر خیابانی که جهیون را پیش از ماموریت هایش، همین جا پیاده می کردم و گاها پس از برگشت هم در همین نقطه منتظر می ایستادم تا بیاید احساس کردم آسمان ابری و خاکستری رنگ سئول به سرم چسبیده و دارد لهم می کند! به گمانم اگر برنامه دارم زنده بمانم باید هر چه سریع تر از این شهر و دیار بروم! وگرنه با یکی_ دو بار دیگر، تکرار شدن این اتفاق به گمانم قلبم بترکد و جان دهم.
×ممکنه یکم طول بکشه
نه، نمی خواستم این جا تنها بمانم!
+نمیشه... منم باهات بیام؟
دویونگ نگاه بی حالتی به چشم هایم کرد، خواستم سریع بگویم اگر مانعی هست پیاده می شوم و همین اطراف یک دوری می زنم اما اینجا... قطعا نمی مانم!
×بیا!
پشت سر دویونگ پیاده شده و پس از تحویل دادن سوییچ، تلفن همراه و هر آن چه که در جیب هایم داشتم برای اولین بار وارد این پادگان شدم. قبلا بار ها و بار ها وارد سایت سازمان اطلاعات ارتش شده بودم، اما این پادگان که به نوعی شغل پوششی جهیون محسوب می شد، تنها بیرونش را دیده بودم.
دویونگ بی سر و صدا ساختمان را دور زد و از در کوچک تر کناری وارد شد، سرش را تا حد امکان زیر انداخت و یک راست رفت سراغ دری که نام آسایشگاه بر سر درش کوبیده شده بود. من هم پشت سرش رفتم و با دیدن محیط بلافاصله یاد دو ماه آموزش سربازی که در بخش رزمی گذرانده بودم، افتادم. اتاقی با دو سکوی بلند دراطرافش که کمد های فلزی دو وجهش را مرتب، قاب گرفته بودند.
×همین جا بمون تا بیام!
و بلافاصله بیرون زد، سرکی به اطراف کشیدم و چیزی جز پاکت یا فیلتر های سوخته سیگار در گوشه و کنار ها نیافتم، آن قدر ها هم جای مرتبی به نظر نمی رسید. نهایتا دویونگ برگشت، با سه کارتن در دستش، پوتین ها را همان پایین رها کرده و بالا رفت.
×می تونی کمکم کنی! در بغلی بازه!
سری تکان داده و تنها جهت تسریع شدن روند کار بالا رفتم تا کمکش کنم وگرنه رفتارش که به حد مرگ روی اعصابم بود و اگر همان تیونگ روز های سفر عراق بودم قطعا تا این لحظه نخ نخ موهایش را بابت این لحن و ادبیات صحبت کردن کنده بودم.
با باز کردن سومین در از انتهای اتاق رایحه عطر آشنایی مثل موج توی صورتم خورد، احساس می کردم جهیون از در وارد شده که این چنین چیزی را دارم تجربه می کنم!
به نرمی دستی روی وسایل نسبتا مرتبش کشیده و سعی کردم هر آن چه از جهیون، تحت عنوان بار خاطراتی که اجسام در خود دارند را احساس و دریافت کنم. در تمام آن بیست شش _ هفت سال زندگی ام هیچ گاه گمان نمی کردم زمانی به چنین وضعیتی دچار شوم که تنها با لمس کردن چند تکه وسیله و لباس مجبور باشم عزیزترینِ زندگی ام را احساس کنم! اما حالا... دقیقا در همین نقطه ایستاده بودم! لعنت...
×وقت نداریم!
با صدای خشک و بی احساس دویونگ حواسم دوباره جمع شد.
+همه چیزو... بردارم؟
×نه، فقط چیزایی که غیرنظامی هستن!
خب... ذاتا چیز خاصی نبود! یک ساعت رومیزی ساده و کلاه نقاب دار سفید رنگی بود که برداشتم، یک دست لباس بیرونی بود، آن ها را هم مرتب توی جعبه گذاشتم، مقداری آبنبات های رنگ رنگی و کوچولوی ناآشنا هم در یک قوطی که مشخصا ماهی کنسروی یا همچین چیزی بوده و لبه هایش مرتب به داخل فشرده شده بودند تا کسی را زخمی نکند هم بود، که آن را هم برداشتم.
ناگهان چشمم به یک تیشرت آشنا خورد، بازش کردم و مشخصا لباس جهیون نبود. اما خب، لباس خودم را که می شناختم؟! تیشرت خاکستریِ راحتی خودم بود که بسیار در خانه می پوشیدمش و حوالی بهار گذشته به طرز عجیبی گم شد! اما این که این جا، در پادگان ارتش چه می کرد...؟
×آدما روی میز کارشون یا توی کلوزت هاشون اکثرا عکس عزیزا...
و هم زمان قاب قهوه ای رنگی که درونش صورتِ از خنده جمع شده ی جینیونگ هیونگ، به گونه ای که چشم هایش کاملا بسته شده بودند و به گمانم حتی متوجه عکس گرفتن هم نشده بود، با آن گونه های گل انداخته اش می درخشید را از کمد هیونگ بیرون کشید و نشانم داد.
×یا رفقاشونو نگه می دارن! جهیون به خاطر مسائل امنیتیت نمی تونست عکستو این جا بزاره پس ی چیزی آورده بود که حسابی بوتو به خودش گرفته باشه و ی دلیلی باشه براش که توی این جهنم زنده بمونه! این طور که خودش گفت زیاد این لباسو می پوشیدی و یکمم عذاب وجدان داشت که چرا از لباس مورد علاقت جدات کرده!

Standing in the rain Onde histórias criam vida. Descubra agora