silence

50 14 2
                                    

آن روز تنها توانستم به حرف های جینیونگ گوش کنم و لذت ببرم. در پایان او جعبه اش را برداشت و من هم برایش آرزوی موفقیت و سلامتی کردم، ضمنا از او خواستم که هر گاه در جایی قرار گرفت که‌ به آنتن تلفن همراه یا اداره پست دسترسی داشته‌ باشد، احوالات خود را از ما دریغ نکند و حداقل نامه ای هر چند کوتاه که نشان دهنده زنده بودنش باشد بفرستد.

با گذر از گارد ورودی کیف و کمربندم را از داخل سبد روی ریل برداشتم و داخل شدم. از همان هفته پیش که مبنا بر حضورم در این جلسه قرار داده شده بود احساس خوبی نسبت به این کار نداشتم و هیچ میلی هم به انجام آن نداشتم. ساعت نه و بیست و یک دقیقه بود و همه در حال حرکت از سالن غذاخوری به سمت سالن جلسه بودند، تعمدا این ساعت خودم‌ را به این جا رساندم تا مجبور به شرکت در برنامه پذیرایی صبحانه و گوش دادن به چرت و پرت هایی که مطرح می شد نباشم.
به طَبَعیت از جمع من هم وارد اتاق شدم، جایگاه هر شخص دور تا دور میز کنفرانس با اتیکت نامش مشخص شده بود و من جایی وسط های ردیف سمت راست قرار می گرفتم. بی هیچ صحبتی سر جایم قرار گرفتم و منتظر شدم تا دعوت میزبان جلسه که گلوی خود را برای زودتر حاضر شدن بقیه اعضا داشت پاره می کرد تمام شود. حقیقتا نگران بودم، خیلی هم نگران بودم که کسی به قصد احوال پرسی جلو بیاید و حرفی از مسائل دانمارک و به طَبَع آن اتفاقات عراق بزند یا اصلا در جلسه به آن اشاره ای شود، نه تنها نمی توانستم توضیحی در این رابطه ارائه بدهم چرا که عمده نکات مربوط به این مسئله غیرقابل بیان بودند بلکه امکان داشت احساساتی شوم و حرکاتی که نباید انجام دهم ابتدای جلسه به خوبی پیش می رفت و من هم برخلاف دیگران و خود همیشگی ام اظهار نظری نمی کردم چرا که می خواستم فقط همه چیز زودتر تمام شود و بروم اما همه چیز تنها تا جایی خوب پیش رفت که معاون سازمان دارو دهان گشادش را باز کرد به چرت و پرت گفتن.
÷به هر حال هر چند هم که افراد خبره و کار بلدی در پست های مربوط به تعاملات خارجی قرار داده بشن باز هم امکان بروز مشکلات وجود داره! نمونش آقای لی که همین جا تشریف دارن و تا به حال دو بار درگیر چنین مسائلی شدن!
با آمدن نامم ناخودآگاه گوش هایم تیز شدند و حواسم را به صحبت ها دادم، لعنتی! کی بحث قرارداد های خارجی و این بساط ها وسط کشیده شد؟
=صحبت شما کاملا متین و محترم هست خانم چو! اما اتفاقاتی که تا به امروز برای آقای لی افتاده عمدتا ناشی از روزنه های امنیتی بودن! در این رابطه بهتره که صحبت ها رو با مسئولین مربوطه پیش ببریم!
خلل امنیتی؟ جدا رویشان می شد چنین حرف هایی بزنند؟ تقریبا کسی در جلسه نبود که از اتفاقاتی که برایم افتاده بود بی خبر باشد اما مطمئنم حداقل ده نفر از همین جمع در جریان دامی که هر دو بار برایم پهن شده بود بوده اند و به مسیح قسم که پیش از آن که من از کشور خارج‌ شوم‌ جایگزینم را هم انتخاب کرده بودند، با این حال می خواستند تقصیر ها را گردن ارتش بیاندازند؟
در هر صورت از آقای کواک متشکر بودم که قضیه را فیصله داد وگرنه خدا می داند ممکن بود اعصابم بهم بریزد و چه‌ گند هایی بزنم!
÷نه لطفا! اجازه بدید در رابطه با این مسئله هم صحبت بشه جناب کواک! این مسئله اصلا شوخی بردار نیست! ما برای هر معامله و اخذ قراردادی داریم اجبارا مهندسین و بازرسان خوبمون رو راهی کشور های دیگه می کنیم!¹ اگر قرار باشه هر کدومشون مثل پسر من هر بار این طور آسیب ببین، به اسارت گرفته شن و یا حتی کشته بشن که چیزی از سیستم ما باقی نمی مونه!
زنی که والد بیولوژیکی ام بود جایی اول های ردیف روبرو کنار همسرش نشسته بود و با هر کلمه‌ نگاه زیر چشمی به من می انداختند تا واکنشم را ببینند. به سختی خودم را کنترل می کردم تا پاسخ ندهم، باورم نمیشد حالا یادشان آمده‌ که پسری دارند! آن روزی که به عنوان والدینم رضایت پایان جستجوی بین المللی به عنوان یک گمشده در خاک عراق را امضا می کردند پسرشان نبودم؟ آن روزی که با پای خودم داشتم داخل دهان کفتار می شدم و قطعا، قطعا از طرحی که برایم چیده شده بود خبر داشتند اما به اندازه کلامی هم در جریانم نگذاشتند، پسرشان نبودم؟ مهم نبود چه قدر بگذرد، درد این مسئله ذره ای از سینه ی من کاسته نمی شد و هر بار که بحثش پیش میامد از این که والدینم این چنین هستند به هم می ریختم، مثل همین حالا که نه تنها بغض گلویم را می فشرد بلکه به سبب دل نازکی این ایامم حتی چشم هایم هم به همین سرعت آماده باریدن شده بودند. ناگهان متوجه شدم که نگاه هر دو چه گونه بر رویم قفل شده و منتظر حرکتی از جانب من هستند، اما تنها با همان چهره ی آزرده که توانی دیگر برای لاپوشانی اش نداشتم لبخند دندان نمایی بهشان زدم و سرم را پایین انداختم.
دیگر آن چنان نفهمیدم جلسه چگونه گذشت، اما هر چه بود آقای کواک بنا به دلایلی که از آن خبر نداشتم و آن چنان هم عادی به نظر نمی آمدند هر طور بود جلوی باز شدن این قضیه را گرفت. به گمانم حوالی دو و ربع ظهر بود که وزارتخانه به دلیل کش آمدن جلسه مجبورا میزبان ناهار حضرات هم شد و من هم فرصت را غنیمت شمرده بدون خداحافظی از کسی بیرون زدم. قصد کرده بودم پشت فرمان بنشینم اما می دانستم که دردسری درست خواهم کرد در نتیجه همان جا کف حیاط وزارتخانه ایستادم و شماره هیون‌مین، پسری که پس از دو هفته خانه نشینی ام مجبور شده بود مجددا دنبال سرم راه بیوفتد را گرفتم.
÷اتفاقی افتاده آقای لی؟
به گمانم هنوز دو تا بوق هم نخورده بود که پاسخ داد.
+نه هیون، نگران نباش...فقط، براتون امکان داره یکیتون بیاد بشینه پشت فرمون؟
یکی دو ثانیه گذشت و احساس کردم میخواهد چیزی بگوید.
+اگر با دو تا ماشین اومدید اشکال نداره ها، خودم می تونم فقط یکم... می دونی ذه...
÷نه نه آلان میام اون جا!
و به ثانیه نکشید که دیدم از ردیف روبرویی پارکینگ از همان سوناتای مدل پایین سفید رنگ پیاده شد و با دویی نرم خودش را به من رساند.
÷اتفاقی افتاده؟ به چیزی مشکوکید؟
قدش به اندازه ای بلند بود که کاملا جلوی تابش آفتاب به صورتم را گرفته بود.
+نه نه، فقط نشینم پشت فرمون بهتره!
÷چیزی خوردین اونجا؟
می دیدم که چه گونه در صورتم دقیق شده و حتی در چشم هایم دنبال علائمی از مسمومیت یا شاید هم روان گردان می گردد.
+میگم نه هیون! اعصابم خورده پامو میزارم رو اون پدال لعنتی شر درست می کنم برات!
هیون‌مین تنها باشه آرامی گفت و با گرفتن سوییچ پشت فرمان نشست، خودم هم کنارش قرار گرفتم. به محض به راه افتادن دیدم که همان سوناتا هم حرکت کرد، تنها موتور هیون آن جا، جا ماند. در تمام طول مدتی که به خانه برسیم با خود می گفتم کاش خودم پشت فرمان نشسته بودم، کاش مثل دفعه قبل با سرعت بالا رانندگی کرده بودم، اصلا چرا باید به خانه برسم؟ چرا وقتی کسی در آن چهار دیواری لعنتی منتظرم نیست باید به خانه برسم؟ چرا همین جا ها خودرویی با تمام سرعت در بدنه ماشینم نخورد و همه چیز همین جا تمام نشود؟
÷لازمه باهاتون بیام بالا؟
با قرار گرفتن در پارکینگ هیون مین پرسید و من تازه فهمیدم کجا هستیم.
+نه، درو از داخل قفل می کنم و بیدارم هستم، بیرونم نمی خوام برم، با خیال راحت استراحت کنید.
هیون تنها سری تکان داده و از ماشین خارج شدم، حتی برای گرفتن سوییچ هم صبر نکردم. دلم به حال این بسته زبان ها هم می سوخت، شب و روز در زندگی شان نمانده بود و همه عمرشان در تعقیب من داشت تلف می شد.
با باز کردن در واحد هوای سرد به صورتم خورد، بعضی روز ها پیش میامد که جهیون خانه بود و من همین موقع ها از راه می رسیدم. بوی دست پخت مردانه اما قابل خوردنش در خانه پخش بود، خودش هم یا در حال کتاب خواندن یا شاید هم صرف چرت عصرگاهی اش همراه با جی که بعضا با آن هیکل سنگینش روی سینه او قرار داشت، بود.
به سختی بغضی که از میانه جلسه تا به حال رهایم نکرده بود را پس زدم و قدمی به سمت داخل برداشتم، چه قدر نبود جهیونی که دوباره با آن مردمک های لرزان و مضطرب تیونگم صدایم کند و با پرت کردن پوتین ها و کوله اش به اطراف سمتم بدود تا در آغوشم بگیرد را بد احساس می کردم! چه قدر دلم می خواست دوباره به لباسش چنگ بزنم و وزن غیرقابل تحملی که بدنم برایم پیدا کرده بود را روی دستان قدرتمندش که تنم را در بر گرفته بود بیاندازم و تمام فکر و ذکرم این باشد که با حرف نزدنم چه طور دارم نگرانش می کنم! اما صاحب آن دستان قدرتمند، صاحب آن تن از هر گوشه ای زخمی و آسیب دیده اما استوار، صاحب آن صدای بم که به تیونگم گفتن هایش عقل و هوش از سرم می پراند، صاحب همان چشم های شفاف دودو زن جایی گوشه ای از این دنیا احتمالا زیر خروار ها خاک است و اگر نباشد، یحتمل حیوان ها تا به حال پاره پاره اش کرده اند! البته اگر جنازه ای باقی مانده باشد و مثل جه‌بوم هیونگ...!؟ و من حتی از فکر کردن به این تصورات لعنتی هم می خواستم بمیرم! وای جهیون... وای که اگر به سرنوشت جه‌بوم هیونگ دچار شده باشی من چه کنم...؟!
چشمم به گلدان ساده ای که روی همان گلمیز کنار کاناپه به جای ماه سرامیکی که چند ماه پیش شکانده بودمش افتاد، با قدم‌هایی سریع و محکم که خود در دل می دانستم بر زانوانی لرزان و غیرقابل اعتماد استوارند به سویش رفتم‌ و در یک حرکت با تمام قدرت به کف سرامیکی سالن کوبیدمش. صدای شکستن در تمام خانه طنین انداز شد و می دیدم که قطعات ریزش تا کجا ها پخش شدند. گمان نکنم تا روزی که زنده هستم اجازه دهم دیگر چیزی روی این گلمیز لعنتی سالم بماند!
خواستم به هر سختی که بود بغض جا خوش کرده در گلویم را به واسطه ی بزاق خشکیده دهانم فرو برم اما کار از کار گذشته بود و حالا رسما فکم می لرزید و اشک از چشم هایم جاری بود، محض رضای خدا! هنوز دو ماه نشده است و من کم آورده ام! من با تمام وجودم کم آورده ام! من بدون جهیون کم آورده امممم!
با صدای بلند زیر گریه زده و همان جا پشت کاناپه بر زانوهایم فرود آمدم، من کم آورده بودم! من در اولین مواجه ام با مشکلات و حتی حرف دیگران، بدون جهیون کم آوردم! قطعا احمقانه است اما انگار زبانم را هم تا امروز جهیون تکان می داده که اینطور لال شده ام در این مدت!
چنگی به خورده سرامیک های روی زمین زدم و در مشت فشردمشان.
+من... من کم آوردم جهیون! به خاطر خدا من کم آوردم مرد!... برگرد جهیون! التماست می کنم برگرد که من بریدم، خستم، داغونم، آشفتم دلتنگمممم! من دلتنگتم جهیون! به خاطر خدا برگردددد!
مشت خونین و پر از قطعات ریز شده ام را به سینه کوبیدم و اجازه دادم خون و تیزی بر پیراهنم رد خیسی و خراش بیاندازند.
+برگرد جهیون... برگرد که من دوباره با مامان و بابام دعوا کردم! تو رو خدا برگرد و دوباره با اون چشمای نگرانت نگام کن! من با مامان و بابام دعوا کردم جهیون، حتی دعوا هم نتونستم بکنم! ففط حرف شنیدم! برگرد و دوباره این منِ خسته رو بین بازوهات بگیر، تو رو به هر خدایی که می پرستی دوباره از این در بیا تو و کولتو پرت کن ی طرف تا زودتر به دادم برسی! التماست می کنم... التماست می کنم برگرد که من‌ بدون هیچی نیستم پسر! تیونگت ضعیف تر از این حرفاست، تیونگت هنوز ازت سیر نشده، مثل جینیونگ هیونگ تو رو تو وجود خودش احساس نکرده! برگرد جهیون، این تیونگ برای ساختن هنوز خیلی کار داره! برگرد جهیون... اگه بر نمی گردی... اگه برنمیگردی... پس بزار منم راحت شم... از این فکر و ذهن لعنتی من بیرون بیاااااا! بیرون بیا و بزار خودمو راحت کنممممم!
_________________________________
¹: کره جنوبی به سبب عدم حضورش توی جامعه سیاسی جهانی و نبودن جز قدرت های سیاسی دنیا واسطه خوبی هست. یعنی طرف سوم قرارداد ها، معاملات و داد و ستد های بین المللی قرار میگیره و هر دو طرف مجبورا بهش اعتماد می کنن. به خاطر همین به نیروی زیادی برای انجام این مدل کار ها نیاز دارن.

Standing in the rain Donde viven las historias. Descúbrelo ahora