near

50 16 2
                                    

ده روزی از رفتن دویونگ می گذشت و همان طور که گفته بود هیچ راه ارتباطی با خود باقی نگذاشته بود. تلفن همراهش را که رسما در خانه هیونگ رها کرده و با خود نبرده بود! احوالات ته‌ایل هیونگ هم تعریفی نبود، سر کار اندکی بی اعصاب تر بود_البته که ذاتا اعصاب آن چنان درستی هم در حالت عادی نداشت_ اما این روز ها بیشتر به همگی به خصوص سونگچان و دونگ‌هیوک می پرید که باعث شد مخفیانه از او بخواهم کاری به کارشان نداشته باشد و مسئولیت همه چیزشان را به من بسپارد. کوئن هیونگ هم اگر چه که از علت این برخورد اطلاعی نداشت اما با صبر و حوصله بیشتری به خصوص زمانی هایی که حواس هیونگ از بحثشان پرت می شد و محبور به تکرار یا توضیح یک مطلب می شد برخورد می کرد و جدا او را بابت داشتن چنین اخلاقی تحسین می کردم. در همین مدت کوتاه اما من هم چند سفره کوتاه به سنگاپور، تایلند و ژاپن به سبب کارم داشتم که بالاخره قفل فرار از ماموریت مرا شکانده و به روال قدیمی کاری برمگردانده بود البته که هم چنان به شدت محتاط و حتی در بعضی موارد ترسو بودم! ذاتا از همین رو بود که نهایتا پایم را تا چند کشور همسایه می گذاشتم، نه بیشتر! اما هر طور بود خودم را به شرایط قبل رساندم چرا که زمزمه های همکار ها مبنی بر زیر کار در رویی و شانه خالی کردن هایم را کم کم داشتم می شنیدم و امروز و فردا بود که آقای پارک در کمال احترام عذرم را بخواهند که کاملا بهشان حق می دادم! روزی از افترآسی که چند سال از عمرم را در آن جا مشغول انجام کار و جمع آوری اعتبار بودم مرا به خاطر غیبت طولانی که سبب آن اسارتم در فراخور ماموریت شرکت خودشان بدان دچار شده بودم اخراج کرد و حالا آقای پارک علی رغم این که از آغاز فعالیتم در پاورهاوس دیری نمی گذشت و در اولین ماموریت کاری خارجی ام آن چنان افتضاحی به بار آمده بود به راحتی برای مدت طولانی به صرف از دست دادن عزیزی مرخصم کرد و پس از آن نیز به آسانی یک البته ی ساعت پنج صبحی به همان پست قبلی برمگردانده بود! جدا جا نداشت که بیش از این از دست و دل بازی و الطافش سو استفاده کنم! در این میان آخرین روز های اعتبار گذرنامه ام هم در حال سر رسیدن بود و هر چه زودتر باید برای تمدید آن اقدام می کردم. البته که گذرنامه ام هیچ گاه از عراق برنگشت و سفارت کره در عراق یک نسخه مثنی به صورت موقت تا سر رسیدن موعد تمدید آن برایم صادر کرد تا بتوانم از عراق خارج شوم و به کره باز گردم.

با باز شدن در تن خسته ام را با تمام توان به جلو پرت کرده و وارد خانه شدم. رانندگی بدون استراحت از ایلسان جنوبی تا این جا آن هم در حالی که تمام مدت روز را در حال دوندگی و از این شرکت و کارخانه به آن شرکت و کارخانه رفتن بودم جدا انرژی بر بود! به سرعت کت و شلوار سنگینی که به خاطر تفاوت هوای ماشین و پارکینگ بوی زحم گرفته بود را در آورده و کنار ورودی اتاق رها کردم. همین فردا صبح باید تحویل خشکشویی میدادمش چرا که بویش رسما غیرقابل تحمل بود! البته کاملا طبیعی بود! حدود پنج روز دیگر کریسمس بود و وارد سال جدید میلادی می شدیم، در نتیجه هوا سرد تر از حد انتظار بود. حتی در این لحظه اتاقی که تمام پنجره هایش بسته بود هم آن چنان هوای سردی داشت که با هر دم سوز را تا اعماق پیشانی ات می برد، صرفا به این خاطر که صبح امروز فراموش کرده بودم سیستم گرمایشی را با درجه کمی روشن کنم. به سرعت شلوار گرمکن راحتی که روی تخت رها کرده بودم را پوشیده و از پی تیشرت سراغ کمد رفتم، در ها را گشوده و در کمال تعجب با لباس های عمدتا رنگارنگ غریبی مواجه شدم. تنها چند ثانیه طول کشید تا متوجه شوم که اشتباها به جای در های سمت راست، کمد سمت چپ را باز کرده ام و اکنون صحنه مقابلم لباس های هم چنان دست نخورده ی جهیون هستند. در این حدود سه و نیم ماه گذشته دست به این کمد نزده بودم، چرا که اصلا گمان نمی کردم توانایی مواجه با محتویات آن را داشته باشم و حالا هم کم کم همین حس در حال به میانه ی خود کشیدنم بود. نفس حبس شده ام را از دهان بیرون فرستادم و دستی روی لباس ها کشیدم، چه قدر روز های اول این رنگ ها و مدل ها برایم‌ عجیب بود! برای تیونگی که از ابتدا با پیراهن و شلوار های مردانه و بعد ها حتی کت و شلوار های سنگین و تیره بزرگ شده بود تیشرت های اورسایز رنگی رنگی یا شلوار های شش جیب و گشاد معنی نداشتند! معنی نداشتند تا روزی که قامت بلند و ورزیده جهیون درون همین لباس ها گم شد و آن زمان بود که جلوه دیگری پیدا کردند!
در یک حرکت دست هایم را دور تیشرت ها و پیراهن های آویزان شده انداخته و همه را با هم به آغوش کشیدم، بوی جهیون از تک تکشان بلند بود اما بوی لباس های جهیون! لباس های عطر جهیون را به خود گرفته! دلتنگی به جانم چنگ زد و دل و جگرم را در هم فشرد، کاش جهیون این جا بود، درون یکی از همین لباس ها و آن زمان می توانستم عوض فرو کردن صورتم در این تکه پارچه ها بینی ام را مستقیما به سینه اش بچسبانم و عطرش را از منبع نامتناهی و پرستیدنی آن بو بکشم! خرد شود این سینه ای که پس از گذشت بیش از صد و بیست روز همچنان مانند روز اول می سوزد!
با خفه شدن نفسم در میانه پارچه ها به ناچار سرم را عقب کشیدم و به رد خیسی بر لباس ها توجهی نکردم. لبه کمد نشسته و بدون فکر به این که آیا سه کشوی زیر پایم می توانند وزنم را تحمل کنند یا نه با زانو های جمع شده درون کمد نشستم و در ها را کشیدم تا بسته شوند، حالا همه جا تاریک بود و تنها چیزی که در محیط وجود داشت بوی جهیون بود. یکی از پیراهن ها را رندوم کشیده و توجهی به این که ممکن است پاره شود یا چوب لباسی اش بشکند نکردم، پارچه سردش را به سینه چسبانده و محکم بغل گرفتم، شاید این می توانست زمینه ساز یک خواب راحت با پس زمینه ی چیزی بیشتر از تنها عطر جهیون باشد!
در این میان ناگهان پایم به جسمی بر خورد کرد و تیزی غیرقابل انکارش وادارم کرد دست دراز کرده و برش دارم، مشخصا یک کتاب بود، در نتیجه یکی از در ها را کمی هول دادم تا نور به داخل بتابد و بله! کتاب اساطیری این روز هایم، مرگ در ونیز! جلد نرمش و طرح متفاوتی که زیر نور محو ماه از آن می دیدم نشان می داد که کتاب جه‌بوم هیونگ نیست، از طرفی من مدت ها بود که در این کمد را باز نکرده بودم پس محال بود که کتابی این جا قراره داده باشم. اما در هر صورت پیدا کردن یک نسخه ی مشخصا جدید تر از این کتاب در کمد جهیون هیچ چیز عادی و روتینی نبود! آن هم با وجود این جملات عجیب و غریب و صادقی که در خود داشت!
دل را به دریا زده و این بار هم کاملا رندوم کتاب را باز کردم، عینکم را به چشم نداشتم و نور هم زیاد از حد کم بود اما نه به گونه ای که نتوانم ببینم.
این توصیفی بود هوشمندانه، دقیق و به جا، به رغم جنبه ی آشکارا زیاده واکنشی و رنج پذیرانه اش؛ زیرا که متانت در مواجه با سرنوشت، و فریبایی در ورطه ی رنج تنها به معنی تمکین نیست، بلکه سلوکی کنشگرانه و ظفرمندی خوشیاندیست؛ و سباستین در مقام شخصیتی اسطوره ای ...
به خدا قسم که به چشم و گوشم نه، بلکه دیگر به عقلم هم داشتم شک می کردم. محال بود برای سومین بار و آن هم رندوم این کتاب را بگشایم و کلمات در وصف حالم و حتی به عنوان آن چه که نیاز داشتم بشنوم تا این حد صادق باشد! ناخودآگاه بغض کردم، بغضی که به طرز عجیبی ناآشنا و جدید بود، نه ته مایه غم داست و نه بیم دلتنگی، نه مزه ی عصبانیت می داد و نه بوی آشفتگی. شاید... شاید حتی از خوشحالی بغض کرده بودم!احساس میکردم پس از بیش از سه ماه دوری و تنهایی دوباره چیزی مرا به جهیون وصل کرده، انگار که در میانه ی صفحه ی کتاب پورتالی باز شده باشد و از آن جا توانسته باشم سیمای درخشان و همواره لبخند به لب جهیون را ببینم. حتی...حتی به خدا قسم که با یک نگاه می توانستم تکان خوردن تار های ابریشمی موهایش را میان کلمات چاپی ببینم و این... این ترسناک بود، این افکار و تشبیهات ترسناک بود، اما من از آن بیمی نداشتم.
لبخندی که چاک های گوشه های دهانم را دیگر به درد آورده بود پهن تر کردم و با چسباندن صورت تماما خیسم به کتاب، ورقه ی کاغذ را با تمام وجود بوسیدم، اگرچه که جز طعم خاک مانند کاغذ کاهی چیزی نصیبم نشده بود اما من جهیون را حس می کردم، من جهیون را حالا در میان ورقه های بی جان کاغذ احساس می کردم! احساس می کردم هرم گرمای نفس هایش از سمت کاغذ دمیده شده و به صورتم می خورد، احساس می کردم صدای بم اما در عین حال گرمش از وسط کتاب به گوشم می رسد و حتی رد جا به جایی نگاهش بر اجزای صورتم را احساس می کردم. جهیون همین جا بود، در حالی که نبود. اصلا در میانه ی کتاب هم نبود، جهیون از کتاب هم جلوتر و نزدیک تر بود، من وجودش را حس می کردم اما نمی توانستم لمس و درکش کنم. انگار که حضورش چیزی فرا تر از درک مغز من باشد، حضوری که سینه احساسش کند اما عقل از فهم آن عاجز بماند. به گمانم حالا داشتم می فهمیدم منظور جینیونگ هیونگ زمانی که می گفت وجود من سراسر و لبریز از جه‌بومه و حالا، تو این وضعیت بهم نسبت به همیشه نزدیک تره، چه بود. جهیون نزدیک بود، خیلی هم نزدیک بود، به قدری نزدیک که قابل لمس نبود، دقیقا انگار که جهیون در خود من بود! از همین رو نمی توانستم او را لمس کنم اما می توانستم احساسش کنم. به طرز غیرقابل توضیحی جریان گرما در رگ هایم را احساس می کردم، حتی شاید داشتم از زمین جدا می شدم، بی حد و اندازه سبک بال اما نه از روی پوچی و تهی بودن. احساس غریبی بود، نمی دانستم این را می خواهم و دوستش دارم یا نه...

Standing in the rain Where stories live. Discover now