freed

41 11 30
                                    

نمیتوانستم فکر کنم، به هیچ چیز، لال و فلج شده بودم! وای جهیون... وای از تویی که این ها را به چشم دیده ای!
_درکش میکنم... دویونگو درک میکنم! از روزی که تو اومدی تو زندگیم درک میکنم تیونگ!
سرش را بیشتر به شکمم فشرده و حتی اشک هایش را هم به پیراهنم کشید.
_تا قبل از این که بببنمت هیچ بندی نمیتونست منو به این دنیا وصل کنه! آرزو، خونواده، رفقا، آینده...هیچی! هیچی نبود که بتونه از مردن منصرفم کنه... به راحتی میتونستم برم تو موقعیت هایی که احتمال زنده بیرون اومدن ازش نزدیک...هیچ بود!... میتونستم خودمو سپر بقیه کنم... حتی فدا کنم! اما از روزی که سر و کله ی تو پیدا شد حتی برای پیش مرگِ تو شدن هم تردید می کردم... تو هر وضعیت خطرناکی که میخواستم برم صورتت جلو چشمام نقش می بست و قولی که برای زنده مونده بهت داده بودم یادم میومد. حتی... حتی ساده ترین ماموریت ها! این که اگه برنگردم چی به سر تیونگ میاد؟ چی به سر تیونگی که روز اولین ماموریتم بعد شروع رابطمون، به زور بغضشو نگه داشته بود میاد؟ یا تیونگی که تو عراق وقتی میخواستم برای یکی_ دو روز آخر ولش کنم و برم، اگرچه که هیچی بینمون نبود اما چشماش از نگرانی دو دو میزد... چی به سر اون میاد؟ اصلا... اصلا چیا هست که میخوام با تیونگ تجربه کنم و اگه برنگردم... فرصت همشونو از دست دادم!؟ درک میکنم دویونگو... خیلی چیزا هست که به این دنیا وصلش کنه... داشتن ی زندگی نرمال و راحت تو آینده... علاقش به پدر و مادرش... خواهرش و خواهر زاده هاش..‌ آرزو هاش... حتی... حتی ته‌ایل! خیلی چیزا! حق داره ی خطر هایی رو نکنه! ولی میدونی...
برای لحظات طولانی سکوت کرد.
_نمیتونم تیونگ... نمیتونم! برای از دست دادن جه‌بوم؟...نمیتونم!
جهیون آخرین کلماتش را هم به زبان آورد و ساکت شد، گمان کردم لحظاتی بعد دوباره ادامه دهد، ولی سکوتش بیش از یک ربع طول کشید و من تنها توانستم به موهای فر شده اش زل بزنم و دستم را نوازش گونه کنار صورتش حرکت دهم تا به جه‌بوم چندین تکه شده فکر نکنم.
+چیز دیگه ای...هست که بخوای بهم بگی؟
_غیر از این که هیونجین خودشو هر طور شده رسونده بود به سونگهو تا کنار هم جون بدن و شینهو هیونگ عکس دخترشو تو جیب سمت چپ سینش همیشه نگه میداشته نه!
نمی دانم چرا وقتی تحمل شنیدنش را ندارم دهانم را نمی بندم.
+دوست داری آلان چیکار کنی؟... چیکار کنم برات؟... چیکار کنیم؟... تو بگو‌.‌..
یکی_ دو بار دیگر بغل سرش را به شکمم کشید.
_بخوابم‌‌‌... خیلی دلم می خواد بخوابم... چند ماهه که نتونستم بخوابم! بدون دغدغه... بدون بیدار شدن... بدون...
بدون کابوس دیدن! نیازی نبود بگوید! مطمئنم خودم هم امشب کابوس خواهم دید.
+بزار برات قرص بیارم، هر دومون میخوابیم! منم خستم!
صدای تنفس ناشی از پوزخندش را شنیدم.
+یادم رفته بود، مقاومی نه؟
بدون آن که کلامی به زبان بیاورد سر تکان داد و تایید کرد.
ناگهان ذهنم روی دستش و قهوه ای که روی آن ریخته بود برگشت. بی هیچ صحبتی دست چپش را گرفته و بالا کشیدم. مشخصا قهوه کاملا داغ بوده، نه تنها پوست دستش از قرمزی رو به سیاهی می زد بلکه از چند جا هم پوسته پوسته شده بود، یکی_ دو تاول در آستانه شکل گیری هم وجود داشتند و به زودی تمام پوست پشت دستش کنده می شد.
+هییین...چیکار کردی با خودت آخه؟
کم از شنیدن شرح حال جه‌بوم فشارم افتاده بود، دیدن این صحنه رسما جان را از تنم بیرون کشید.
+آلان میام!
به کمری تخت تکیه اش داده و از اتاق خارج شدم تا چیزی برای بهبود این وضعیت پیدا کنم، اما به محض خروج از آستانه در با جسمی که دقیقا سمت چپم به دیوار تکیه زده بود مواجه شدم، دویونگ!
برای چند لحظه هیچ حرکتی نتوانستم بکنم، دویونگ اینجا بود، من هم در را پشت سرم نبسته بودم، اصلا گیریم هم می بستم، باز هم می شنید پس.... پس...
پلک هایش را به آرامی بر هم گذاشته و بلافاصله دو قطره درشت اشک از گوشه های بیرونی فرار کرده و از دو طرف صورتش پایین آمدند، دویونگ همه چیز را شنیده بود!
تا خواستم حرکتی کنم به کت کنار تنش چنگ زده، از جا بلند شد و با قدم های سریعی به سمت کریدور خروجی رفت.
+دویونگ...دویونگ وایسا...صبر کن میگم!
سریعا پشت سرش راه افتاده و با صدای آرامی خطابش کردم، امیدوار بودم جهیون متوجه حضور او نشده باشد.
+دویونگ!
پشت در گیرش انداخته و شانه های تیزش را میان پنجه هایم گرفتم.
+ببین پسر منم مثل تو مغزم قفله! تعطیلم اصلا! ولی تنها نرو، باشه؟ ته‌ایل گفت تو محوطست، برو پیشش؟ باش؟
×میخوا...
میدانستم می خواهد چه بگوید، میخواست تنها باشد، مثل روزی که در عراق سر مسائل هویتی هیونگ بحث کرده بودند و اجازه نداد کنارش باشم یا حرفی بزنم.
+نه دویونگ! نه! آخرین چیزی که آلان بهش نیاز داری تنها بودنه! بگو که میری پیش ته‌ایل!
سرش را پایین انداخته و چتری های مشکی اش آویزان بودند.
×باشه
+باشه چی؟
×میرم پیش ته‌ایل!
+حالا شد، کتتو بپوش قبل از این که بری بیرون!
با رفتن دویونگ از پنجره نگاهی به محوطه کردم، فاصله هیونگ تا ورودی مجموعه کمتر از بیست قدم بود و مشخصا متوجه دویونگ می شد.
دوباره به سمت آشپزخانه برگشته و پس از سکندری که پشت تک پله از بی حواسی خوردم با بطری آب داخل یخچال، پماد سوختگی و بانداژ به اتاق برگشتم. جهیون هنوز از جایش تکان نخورده بود و از پنجره آسمان را نگاه می کرد. سعی کردم با کمترین جلب متوجه مقابلش بنشینم و به آرامی دست سوخته اش را بالا آوردم، تمام مدتی که من مشغول پانسمان بودم احساس کردم جهیون هیچ واکنشی نشان نداده اما زمانی که سرم را بالا آوردم دیدم با آن چشم های غبار غم نشسته اش دارد من را نگاه می کند. دست بانداژ شده اش را میان انگشتانم گرفته و سر قاب هایی که از پانسمان بیرون زده بودند را بوسیدم.
+فکر نکنم آلان وقتش باشه ولی گمون نکنم موقعیت دیگه ای هم پیش بیاد!
همچنان دستش را رها نکرده و حتی تقریبا هم تراز صورتم نگهش داشته بودم.
+بعد از چیزایی که تو برام نوشتی، وصیتنامه ی جه‌بوم یکی از مهم ترین مطالبی بود که کمکم کرد این چهار ماه... فقط زنده بمونم! به حدی خاص بود که با ی بار خوندن کامل حفظش شدم!
لب هایم را دوباره سر قاب انگشتانش چسباندم. مطمئن بودم وصیتنامه او را هم آرام خواهد کرد.
+و به این ماهیت ناچیز قسم که مرگ پایان ما نیست! مرگ آغاز است، مرگ خروج است، مرگ رهایی از گرانی کالبد است، مرگ آزادیست، رهایست، پرواز است. مرگ نیستی نیست و من باز هم خواهم گشت، این بار در قطرات باران، در نسیم ملایم آغاز بهار، در برگ های لطیف آغشته به نسیم سحرگاه، در نوای دلنشین گنجشک ها، در گرمای مسکر آفتاب عصرگاهان، مرگ پایان نیست عزیزم، مرگ درِ رخنه در ذات زیبای طبیعت و ابدیت است...
برای خودم هم عجیب بود که بیش از یک پاراگراف متن را بدون یک واو جا انداختن حفظ ام، اما در آن لحظه آن چنان دردی دیدن چهره ی بغض آلوده و آماده به گریه ی جهیون بر قلبم می نهاد که به هیچ چیز فکر نکنم.
+یکی_ دو روز بعد این که دویونگ برگشت برای تشخیص هویت، سر جه‌بومو دیدم... ی گلوله دقیقا نشسته بود توی همون نقطه ای که ازش سر جه‌بومو جدا کردن! احتمالا چند ثانیه قبل جه‌بوم تمام حسش به بدنشو از دست داده بوده جهیون... جه‌بوم هیچ دردی حس نکرد عزیزم!
البته که می دانست هیچ اینطور نیست و محض رضای خدا، حتی دیدن این که دارند مثل حیوان تکه تکه ات می کنند وحشتناک است چه برسد به چشیدن دردش! اما یحتمل علت آن آرامش دقیقه نودی جه‌بوم و حتی گیر افتادنش همین گلوله ی فلج کننده در نخاع بوده.
_چه شکلی بود؟
+ها؟
آب دهانش را به سختی فرو برد.
_جه‌بوم...چه شکلی بود؟ گفتی دیدیش!
دیگر نمی توانستم به صورتش نگاه کنم و جوشش اشک هایم را هم کنترل کنم، این بار پیشانی ام را به دستش که روی زانو هایش قرار داشت تکیه زدم تا اشک هایم را نبیند.
+آروم...خیلی آروم...انقدی که دلم می خواست بگم یکم برو اونور تر منم کنارت دراز بکشم... چشماشو بسته بودن اون موقع ولی به گمونم لبخندی که من ازش دیدم همون لبخندی بوده که تو تا لحظه ی آخر دیدی! لبخندش هنوز سر جاش بود و اون موهای مجعدش تمیز و مرتب دورش ریخته بود...ی هفته ای از مرگش گذشته بود اما هیچ تغییری نکرده بود، نه بوی عجیبی می داد، نه چهرش بهم ریخته بود... جه‌بوم بود! همون جه‌بوم همیشه!
سنگینی سرش که به سرم تکیه داده بود را حس می کردم.
به یاد ندارم تا کی در همین وضعیت پا به پای هم اشک ریختیم‌. هرچه بود زمانی هوش و حواسم سر جایش آمد که آفتاب کاملا بالا آمده بود، روی همان تخت یک نفره دراز کشیده بودم و تشک کاملا گرم بود، نمیدانم به خاطر تابش آفتاب بوده یا گرمای بدن جهیون بود. سرم‌ اندکی تیر می کشید که کاملا طبیعی بود، حتی انتظار داشتم شدید تر هم باشد. هر چه بود از جا بلند شدم‌ و یک راست به دنبال جهیون وارد سالن و سپس هم آشپزخانه شدم، رو به‌ گاز ایستاده و مشخصا مشغول تهیه صبحانه بود. تمام ظرف های دیشب هم کنار دستش لبه ی سینک بودند و سالن را کاملا مرتب و تمیز کرده کرده بود، انگار نه انگار که دیشب مهمانی ای اینجا در جریان بوده. حتی لکه ی قهوه ای که روی دستش ریخته بود را هم از کف اشپزخانه تی کشیده و پاک کرده بود. نمیدانستم باید منتظر چه چیزی باشم، یک جهیون خرد تر از دیروز، با یادآوری های ناخوشایند، یک جهیون مثل دیروز با افکار کشنده و آرام نشده ی درون سرش یا یک جهیون بهتر از دیروز با دل و فکری سبک شده از به زبان آوردن وقایع. هر چه بود باید خودم را برای مواجه با هر کدام و تطبیق دادن رفتارم آماده می کردم.
به نرمی دستم را دور شانه هایش انداختم و از کنار تنش به محتویات ماهیتابه سرک کشیدم، پیش پیش متوجه حضورم شده و از لمس ناگهانی ام شوکه نشد.
_صبحت بخیر
همان طور که با چاپستیک هایش تست آغشته به مخلوط شیر، عسل و تخم مرغ که یک وجهش برشته شده بود را برمیگرداند به آرامی زمزمه کرد.
+صبح تو هم بخیر
دودل بودم که چگونه حالش را بپرسم. در همین هین قوطی پودر کاکائو و شیرجوش را از کمد بیرون کشیدم.
+آزادی جهیون؟
ناگهان به سرم زد و به طبع به زبان آوردمش، مطمئن بودم متوجه می شود. پس نگاهم را به سویش سوق داده و منتظر شدم، تست آماده شده را درون یکی از بشقاب های روی کانتر خالی کرد و پیش از آن که به سوی اجاق برگردد نگاهم کرد.
_ی جورایی...من جه‌بومو آزاد کردم!
و لبخند نرم و بی دغدغه ای که مدت ها بود از دیدنش محرومم کرده بود را برای لحظاتی روی لب هایش نشانده و سریعا دوباره سرش را پایین انداخت. همان طور که‌ گمان می کردم جهیون منظورم را فهمید و در مقابل هم من منظورش را فهمیدم. جهیون هر طور بود از جه‌بوم دست کشیده بود، در واقع دیگر به خود اجازه نداده بود بندِ پای روح جه‌بوم در این دیار باشد، همان طور که جینیونگ این کار را کرد، ناله و زاری برای جه‌بوم تنها وادارش می کرد در حالی که هیچ کاری نمی تواند بکند و دستش به جایی بند نیست دور و بر عزیزانش پرسه بزند و بی قراری هایشان را ببیند، به گمانم وصیتنامه کار خودش را کرد، جهیون معنای مرگ آزادی و رهایی است را فهمیده بود!
خوشحال بودم! جهیون رها شده بود، از چنگ زدن به گذشته، خودخوری و خودنکوهی آزاد شده بود! جهیون دوباره اینجا بود، کنار من، در آشپزخانه ی خانه ی مشترک مان، سرگرم آماده‌ کردن صبحانه، نه گیر افتاده زیر تن یک غول بیابانی، شاهد مثله شدن جه‌بوم در هر لحظه و ثانیه ی این چهار ماه!
اصلا حال بهتری از سر صبح تا حالا داشتم! میتوانستم از بین رفتن ابر سیاه و سنگین دور سر جهیون که مشخصا وزن زیادی هم داشت را حس کنم. حتی... حتی اوضاع آسمان هم نسبت به چند روز گذشته متفاوت بود! علی رغم این که در زمستان بودیم بالاخره امروز آسمان خاکستری نبود و باران قصد باریدن نداشت، اتفاقا یک آفتاب گرم و ملایم که حال و هوای آوریل یا می را با خود داشته باشد در آسمان می تابید و در خلاصه ترین حالت... حالم خوب بود!
پس از پایان صبحانه جهیون رفت تا ظرف ها را بشوید و من هم به اتاق کارم برگشتم تا بلبشویی که دیروز تا حالا نتوانسته بودم از پس آن بر بیایم را جمع کنم.
_میتونم کمکی کنم؟
ناگهان جهیونی که از کنار چهارچوب در اتاق سرک کشیده بود پدیدار شد، قطعا از گذراندن زمان روز تعطیلم با او خوشحال می شدم.
+البته، ممنون میشم اون دو تا کشو رو کلا خالی کنی و بریزی این وسط!
_اوهوم
نمیدانم چقدر گذشته بود که ناگهان صدای ویبره گوشی ام از میان بلبشویی که دو نفری میانش نسسته بودیم بلند شد، صدا مشخصا از سمت جهیون بود و همان طور که او داشت کاغذ و رفتر هایم را زیر و رو می کرد من به کارم ادامه دادم تا پیداش کند.
_تیونگ، بیا که آلانه قط...
به سمتش برگشتم تا گوشی را بگیرم، جهیون‌ اما گوشی به دست‌ وسط اتاق ایستاده و اسکرین را نگاه می کرد.
+جهیون؟ بده قطع میشه آلان!
+جهیون؟
+جهیون؟ میشنوی صدامو؟
در آن لحظه بود که توجه کردم و دیدم صدای ویبره خیلی وقتی است که نمی آید، متقابلا من هم بلند شده و سراغش رفتم تا ببینم چه شده. ناگهان چشمم به لاک اسکرینم افتاد، همان عکسی بود که چند وقت پیش اتفاقی پیدا کرده و والپیپر تمام لوازمم قرارش داده بودم‌. تماس قطع شده بود و تصویر کاملا جلوی چشم های جهیون بود.
_این...
+تویی
سرش را مبهوت و آرام بلند کرد.
_از کجا فهمیدی... هیچی توش پیدا نیست! اصلا از کی گرفتیش؟ یا کی گرفتیش اصلا؟
+تو ی سایتی از مجموعه ی عکسای جنگ عراق پیداش کردم، مشخصه تویی! اصلا نیازی به دقت هم نداره، ی بچه به این شخص تونسته اعتماد کنه، براش لبخند بزنه، وسط جنگ ذوق زده بشه و خجالت بکشه! اگه این تو نیستی پس کیه؟
البته بیشتر از روی مشخصات ظاهری خودش شناخته بودمش اما همین ها هم کافی بودند.
گوشی و تماس از دست رفته را رها کرده و دوباره پشت به جهیون سر جای قبلی ام نشستم و مشغول مرتب کردن شدم.
+خدا میدونه این عکس چطوری به دادم رسید! حسرت داشتن ی عکس کوچیک و ساده اون مدت داشت دیوونم می کرد، نه تا حالا با هم عکسی گرفته بودیم و نه عکس درست و حسابی جاهای دیگه ازت بود! حتی رفتم خونه باباتینا دو_ سه تا عکسی که بالای میز تحریرت زده بودیو در کمال پروویی برداشتم و اومدم! سه تاش به دیوار اتاق خوابه!
منتظر جوابش نشده و مشغول ادامه کارم شدم، تنها لحظاتی بعد حضورش را پشت سرم احساس کردم، انگار تازه از شوک در آمده بود. دودل و کند پشت سرم روی زانوهایش نشست، ناخودآگاه بغض در گلویم نشست، تردید و شکش قابل احساس بود.
+بغلم کن جهیون... من چهار ماه جهنم بعد تو رو تجربه کردم... بغلم کن و بزار اینو حس کنم که اینجایی و دیگه قرار نیست به اون روزا برگردم!
می دانستم بغض را در صدایم شنیده، اما هنوزم مصرانه تلاش می کردم گریه ام نگیرد.
دست های کشیده اش دور بازو ها و سینه ام پیچید و من فرو افتادن اولین قطره از ترس، غم، درماندگی، حتی عصبانیت و فشاری که در این مدت متحمل شده بودم را احساس کردم.
بازوهای کشیده اش که مطمئن بودم علی رغم ظاهر کاملا عادی شان با یک حرکت می توانند تمام دنده هایم را خرد کنند محکم تر به دور تنم پیچید و قرار گرفتن سرش را بر شانه ام حس کردم، خدا می داند حسرت چنین چیزی را چند بار خورده ام، چقدر تصورش کردم و نبودنش چه عذابی به جانم‌ انداخته.
_قول میدم... قول میدم دیگه همچین اتفاقی نیوفته، هر جا خواستم برم هر موقعیتی که پیش اومد، تو هر زمانی و با هر شرایطی... قول میدم تیونگ... قول میدم اجازه ندم دوباره همچین روزایی رو تجربه کنی!
طبیعتا حرف هایش را باید به سان یک اطمینان خاطر دلگرم کننده می گرفتم اما با به زبان آمدن هر کلمه اش از جریان افتادن خون در بخش های مختلف تنم و یخ زدنم را احساس می کردم.
+تو... تو میخوای برگردی تو ارتش؟
از آغوشش خود‌ را بیرون کشیده و به سویش چرخیدم.
Happy valentine boy day!

Standing in the rain Donde viven las historias. Descúbrelo ahora