absurdity

57 15 15
                                    

با صدای زنگ بلند گوشی ام مثل همیشه به سرعت از جا پریدم، جلوی چشمم را درست نمی دیدم و مطمئن بودم عینکم را هم به چشم ندارم. دستی دور و برم کشیدم و بالاخره از لرزش ران چپم فهمیدم گوشی در جیب است. نمی دانم چه لباسی تنم بود که‌ گوشی را از جیبش در نیاورده بودم.
+الو؟
صدایم وحشتناک بود! شبیه کسی که سرمای شدیدی خورده باشد، به همان اندازه مضحک و تو دماغی.
=سلام، خواب بودی؟
با شنیدن صدای ته‌ایل هیونگ به سرعت راست سر جایم نشستم و دستی به چشم هایم کشیدم، لعنتی چرا کمر و لگنم این قدر درد می کرد؟
+سلام هیونگ! سلام!... نه، خواب کجا بود؟کاری داشتین؟
دستم را چند باری کف زمین کوبیدم تا عینکم را پیدا کنم.
=می خواستم ببینم امروز می تونی بیای سر کار؟ سه روزه آزمایشگاه تعطیله!
با آمدن نام کار و زندگی روزمره تمام عضلاتم شل شده و به پشت سرم تکیه زدم.
+هیونگ... می شه... یکم بهم فرصت بدی؟ مشکلی ندارم حتی اگه حذفم کنی و یکی دیگه رو جام بزاری، اما به زمان نیاز دارم!
=تیونگ من دقیقا دارم میگم پاشی بیای سر کار که نشینی تو خونه و تنها باشی!... وگرنه فکر کردی من تو رو با کسی جایگزین می کنم؟ می خوام بیای این جا، سرت گرم باشه! وگرنه این آزمایشگاه که نه تاسیسات و نه امکانات خاصی داره که بتونیم کاری از پیش ببریم!
ناراحتی و نگرانی را از لحن دلسوزانه هیونگ احساس می کردم.
+متاسفم هیونگ... میشه... فقط همین امروز؟
پس فردا اول هفتس و هر طور شده باید برگردم شرکت، پس قول میدم آزمایشگاهم بیام!
برای چند ثانیه سکوت شد و صدایی نیامد.
=نیازه بیام پیشت؟ یا بچه هایی کسی بیاد؟
+نه نه نه! خوبم... می خوام خودمو جمع کنم و یکم کارامو سر و سامون بدم!
دروغ می گفتم! در همان لحظه هم می دانستم که دروغ می گویم! من فقط سردرگم بودم، کلافه بودم، نمی دانستم باید چه کار کنم، چه طور زندگی کنم، زمان را پیش ببرم...!
=باشه... هرطور راحتی!.. پس... فردا عصر می بینمت؟
+بله هیونگ، میام!
=خیل خب، خداحافظ! مراقب خودت باش!
+به همچنین، خداحافظ!
با پایان تماس گوشی از دست بی جان و شل و ولم زمین افتاد. دستی به صورت چسبناک شده از رد اشک های دیشبم کشیدم و پلک های دردناکم را بر هم فشردم. گریه کردن تا مرز بیهوشی در کوریدور سرد خانه آن هم پشت در ورودی، اصلا ایده خوبی نبود!
نمی دانم چه مدت گذشت اما هر چه بود طول اشعه های آفتاب تا روبرویم رسیدند و کم کم مایه های نارنجی به خود گرفتند که خب... این یعنی حوالی پنج یا شش بعد از ظهر است!
تن کرخت و یخ زده ام را به هر سختی بود با کت و شلوار سنگینی که به وضوح هنوز بوی باران می داد بلند کردم و تا حمام رساندم، دلم نمی خواست هیچ کاری کنم، حتی در آوردن این کت یا باز کردن شیر آب. همان طور کف کابین دوش نشستم و دوباره بی هیچ هدفی تنها به دیوار تکیه زدم. دقایقی گذشت و سرما بیش از قبل به وجودم رخنه کرد، به گونه ای که دیگر دندان هایم بی اختیار به هم می خوردند و انگشتانم منقبض شده بودند اما به حدی بی جان و بی هدف بودم که تنها توانستم پشت دستم را زیر شیر آب بزنم و اجازه دهم آب با نهایت فشار بر سرم جاری شود. ظرف مدت کوتاهی بخار تمام دیوار های شیشه ای را پوشاند و حالا در یک اتاق سفید رنگ، تنها بودم. اما چه اهمیتی داشت؟ احساس خفگی داشتم، هوا کم آورده بودم، اما چرا باید در را باز می کردم و خودم را نجات می دادم؟ پوست سر و صورتم از داغی آب به گز گز افتاده بود، اما چه دلیلی وجود داشت که آب را ببندم و این عذاب را تمام کنم؟ اصلا گیریم بلند می شدم و بیرون می رفتم، بعدش چه؟ چه کار می خواستم بکنم؟
با سرد شدن ناگهانی آب بد تر از قبل دندان هایم به هم خوردند و دیگر نتوانستم تحمل کنم، به هر سختی بود لباس هایم را در آورده، همان جا کف زمین ول کردم و تنها با یک بار جاری شدن آب بر بدنم که حالا دیگر به سختی سر پا شده بود از اتاقک بیرون زدم. تنها بر حسب عادت حوله ام را پوشیدم و مستقیما خودم را به اولین مقصد رساندم، لبه تخت که احساس غریبگی با آن می کردم نشستم و بلافاصله سرم روی بالشت افتاد. اصلا نمی فهمیدم چه در حال رخ دادن است و گمان نکنم قرار بوده باشد صدای اخبار نیمه شب همسایه طبقه پایین یا جیغ و داد های دختری که آخر شب کف خیابان مورد زور گیری واقع شده بود تکانم بدهد. دلم تنها یک چیز می خواست. این که همه چیز تمام شود، این پوچی، این خلع، این بی حسی، این بی تکلیفی، این هیچ چیز نخواستن! نه...شاید دلم حتی مرگ و تمام شدن هم نمی خواست. اصلا دلم هیچ چیز نمی خواست!
سرد بود، خیلی سرد بود. باید پتو را روی خودم می کشیدم، باید زود تر موهایم را خشک می کردم، باید دستمالی برداشته و آثار آبریزش بینی ام را پیش از آن که بالشتم را کثیف کند پاک می کردم، اما دلم این را هم نمی خواست. دلم می خواست بخوابم و بلند شوم و ببینم همه چیز درست شده، اصلا درست شدن همه چیز چه شکلی است؟ چه گونه همه چیز درست می شود؟ به چه حالتی درست می گوییم؟ اصلا تا حالا شرایط دور و برم که حالا از آن درکی نداشتم درست بوده؟ پیش از این چه شکلی بوده؟ اصلا می تواند به حالت قبل برگردد؟ حالت قبلی که نمی دانم به آن شرایط درست می گوییم یا نه، اصلا آن را به یاد نمی آورم، اما احساس می کنم بهتر از این پوچی و بی تکلیفی بوده، می شود فقط همه چیز مثل قبل شود؟ نمی دانم...شاید این را هم دلم نمی خواهد!
ساعت ها از پس هم گذشتند تا بالاخره صدای زنگ مداوم در واحد توانست از جا تکانم دهد، بدون آن که از چشمی نگاهی بیاندازم در را تا آخر باز کردم و قامت ته‌ایل هیونگ این بار در یک پیراهن و شلوار ساده پدیدار شد.
راهرو به طرز عجیبی ساکت و تاریک بود. نمی دانم... شاید از نیمه شب گذشته که این گونه است!
=برو داخل تا سرما نخوردی!
هیونگ محتاطانه کف دستش را تخت سینه نیمه برهنه ام گذاشت، به داخل خانه هل داد و پس از وارد شدن خودش در را هم بست.
+چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟ دویونگ...؟
=نه همه خوب و امن و امانن! تو فکر خودت باش!
هیونگ محتویات کیسه ای که همراهش آورده بود را روی کانتر می چید.
+من؟
هر چه در دست داشت را رها کرد و به کریدور ورودی، جایی که من ایستاده بودم برگشت.
=داری چه بلایی سر خودت میاری تیونگ؟... چرا ساعت پنج صبح باید بیام خونت و یهو تو همچین حالی ببینمت؟ تو که این یکی_ دو روز خوب بودی! چه طوری یهو انقد خرد شدی؟
همین دو جمله و اشارات ریز هیونگ به چند روز گذشته کم کم فضای ذهنی ام را دوباره شکل داد. یکی_ دو روز گذشته... بازگشت دویونگ... آقای پارک... بیول... لوازم جهیون عقب ماشین... مراسم خاکسپاری... جینیونگ... جنازه ها...!
ناخودآگاه زانوهایم شل شد و احساس کردم که هر لحظه ممکن است زمین بخورم و به گمانم که هیونگ پیش از من فهمید، چرا که دستم را کشید و به سرعت روی صندلی نشاند.
=تیونگ... حرف بزن پسر!... چیز دیگه ای هم هست که من ندونم؟
دیگر چه چیزی می خواهد باشد مرد؟ همه چیز جهیون بود که رفته بود!
+من...نمی دونم...
واقعا هم نمی دانستم! می دانستم یک چیزی این وسط درست نیست و یک جای کار را انگار اشتباه رفته ام، انگار یک دور برگردان که نباید را دور زده ام و حالا در شهرک غریبی گم شده ام!
هیونگ انگشت های بی جانم را در مشتش گرفت، به گمانم همان مشتی که به هنگامه احساساتی شدنش شدید می لرزید.
=خب... نمیگی برای هیونگ؟ این که آلان چه طوری هستی؟ چه حس...و حالی داری؟
نگاه نگرانش را از پشت آن عینک ضخیم بر خودم می توانستم احساس کنم اما انگار نمی فهمیدمش.
+من...من نمی دونم چم شده هیونگ!...من... من... من باید آلان ی کاری کنم!...آره، منم باید مثل بقیه باشم، کارایی که اونا میکننو بکنم، مث جینیونگ هیونگ، مث آدمایی که اون روز اون جا، رو سر تپه بودن! اما... اما نمی تونم انگار!...من...من... من نمی دونم چی کار دارم می کنم هیونگ... اصلا چی کار باید بکنم؟... من... من... من فکر کنم...فکر کنم... گم شدم هیونگ!
یک لحظه احساس کردم به سرم زده و هر آن چه که به ذهنم رسید را انگار روی میز بالا آوردم. هنوزم نگاه هیونگ را بلکه به مراتب مشوش تر می توانستم بر خود احساس کنم اما او هم حرکتی نمی کرد.
=تیونگ!...
نمی دانم چه قدر گذشته بود، اما اگر هیونگ دستش را زیر چانه ام نگذاشته و سرم را به سوی خودش نچرخانده بود به گمانم هنوزم نمی توانستم به صورتش نگاه کنم، یک جورایی بی احساس به نظر می رسید اما می دانستم که این گونه نیست.
=به من نگاه کن!
لحنش آرام بود، حتی آن قدر ها هم دستوری نبود اما نتوانستم اطاعت نکنم.
=جهیون...مرده! تیونگ!...جهیون... مرده! متوجه می شی؟ جهیون مرده!
سه بار! سه بار گفت و هر سه بارش مثل ناقوس کلیسا در سر من بلند صدا داد! آن قدری بلند که پرده های گوش هایم را پاره کند.
=جهیون توی ماموریت نیست! جهیون کشته شده! و دیروز صبح مراسم خاکسپاریش برگزار شده! تیونگ... جهیون دیگه برنمیگرده!... متوجه میشی چی میگم؟ جهیون برای همیشه رفته! مرده!
جهیون رفته بود!
جهیون رفته بود!
جهیون رفته بود!
جهیون رفته بود!
جهیون رفته بود!
جهیون رفته بود!
احساس می کردم جمعیت کثیری در سرم در حال تکرار همین یک جمله هستند و اما باز هم انگار بار اولی بود که به گوش می رسید. انگار تازه فهمیده بودم یا شاید هم تازه درک کرده بودم.
+نه...
پس از سکوتی طولانی که برای من به سان احتضار گذشته بود تنها توانستم همین یک کلمه را به زبان بیاورم.
+هیونگ...
از جا بلند شده و بی هدف چرخی دور خودم زدم، اصلا نمی دانم داشتم چه کار می کردم، من می دانستم! من می دانستم جهیون رفته! من خودم دیروز در مراسمش شرکت کرده بودم، خودم لوازمش را از آن پادگان لعنت شده جمع کرده بودم! اما... اما انگار بار اولی بود که این حقیقت را می شنیدم.
ناگهان احساس کردم فیلمی با سرعت بیش از چهار برابر در حال گذر از پیش چشمانم است، دستم را به دیوار کنار آشپزخانه تکیه دادم تا نیوفتم و تنها فکر و ذهنم را به تصاویر سپردم. از دویونگ با شانه های لرزان که به تنهایی، زیر باران، وسط فرودگاه ایستاده تا فریاد های سناتور ایم که پسرش را می خواست یا در ورودی منزل پارک، باران، نوار کاست ها، لالایی نخوانده، پتویی که جی بر سرم می انداخت، بیول، سر بدون تن جه‌بوم هیونگ، هفت گودال خالی، صدای ناله و شیون ها، دست گل های تسلیت، بذر چمن و در آخر... جینیونگ هیونگی که میان قبر ها خوابیده بود!!!
+هیونگ...
ملتمسانه ته‌ایل هیونگ را صدا زدم، این چه کابوسی بود؟
+هیونگ
به سختی چرخیده و همان طور با سری به دست تکیه زده، پشت میز یافتمش.
+هیونگ....جهیون...جهیون من...
حباب شیشه ای که چند روزی می شد در گلویم جا خوش کرده بود به آن ثانیه به بزرگ ترین حالتش رسیده و دیواره های سختش به گلویم فشار آورد.
+هیونگگگگ! جه...جه...جهیونِ من... جهیون من رفتهههههه!
دیگر دلیلی نداشت سر پا بایستم! جهیونی نبود که به خاطرش بخواهم صاف و محکم باشم پس تنها دست آویزم به دیوار را رها کرده و همزمان با پخش شدن درد سرسام آور ناشی از شکستن آن گوی شیشه ای در بدنم من هم پخش زمین شدم.
+هیونگ...هیونگ... هیونگ من جهیونو می خوام... من جهیونو می خواممممم!
حتی درد ناشی از کوبیدن پیشانی ام به سرامیک های سرد و مزخرف خانه هم نمی توانست دردی که در جانم احساس می کردم را به حاشیه براند. احساس می کردم دستی در سینه ام فرو رفته و با تمام توان دارد دل و جگرم را چنگ می زند، اما در این لحظه اهمیت نداشت! هیچ چیز اهمیت نداشت! من تنها جهیون را می خواستم! فقط جهیون! دیگر هیچ چیز مهم نبود!
=چی کار کردی با خودت تیونگ؟ چی کار کردی؟!
دست هیونگ را به دور شانه هایم احساس می کردم، صدای متاسف و غم‌زده اش را می شنیدم اما لعننتتت! من این را نمی خواستم! من در این لحظه تیونگم گفتن های جهیون را می خواستم! دست حلقه شده اش به دور تنم را می خواستم! چشم های نگران و دو‌دو زدنش را می خواستم!
_قربونت برم... نمی خوای حرف بزنی؟... اگه چیزی شده خواهش میکنم بگو تا دیر نشده!
کاش آن شب لال شده بودم! کاش دهانم را بسته بودم تا حداقل یک بار بیشتر این کلمات را از دهانش شنیده بودم! من همین حرف ها را می خواستم! من مرد نگرانِ آن شب لعنتی که حالا احساس می کردم انگار که در زندگی قبلی ام بوده، همین قدر دور... را می خواستم!
_میدونی که هر اتفاقی بیوفته من کنارتم دیگه نه؟... می دونی که تو هیچ مشکلی تنها نیستی، هوم؟... و می دونی که هر چه قدرم بگذره، حتی اگر جسمم نباشه، عشق من همیشه همراهته؟
دروغگو؟ یعنی می توانستم این گونه خطابش کنم؟ پس چرا نیستی؟ چرا نیستی جهیون؟ چرا در این لحظه که دست های قدرتمند داغت بر گلویم نشسته و دارد ذره ذره جانم را در خود می مکد نیستی؟ چرا نیستی جهیون؟ چرا نیستی تا دوباره تیونگم صدایم کنی، در آغوشم بکشی، قول های الکی بر بودن و ماندن بدهی... چرا نیستی؟ ها؟
دست هیونگ به دور شانه هایم منقبض تر شد و من فریاد بلند تری کشیدم.
=چی کار کردی با خودت؟ انقدر درگیر بقیه و حالشون بودی که اصلا انگار یادت رفته بود که خودتم هستی، خودت هم نیاز داری که عزاداری کنی و بیرون بریزی!
ذره ای اهمیت نداشت که هیونگ چه می گوید، چرا جهیون این جا نبود؟
__________________________________

Standing in the rain Where stories live. Discover now