more & more

45 15 25
                                    

به گمانم برای چهارمین ساعت متوالی بود که بدون ذره ای تکان خوردن همان جا روی مبل افتاده بودم که صدای زنگ تلفن شدیدا از جا پراندم. بیهوده بود، اما ذره ای، تنها ذره ای امیدوار بودم مربوط به جهیون باشد، اما همان طور که گفتم، بیهوده!
سراسیمه به سمت تلفن دوییدم و پیش از آن که صدای زنگش همه را بیدار کند برش داشتم.
+بله؟
=منزل آقای پارک؟
صدای زنانه ای به نظر می آمد که کلی هم خش و پارازیت رویش بود. حتی به نظرم گلویش هم مشکلی داشت، چرا که مدام صدایش را صاف می کرد و خر خر ریزی هم به هنگامه سکوتش به گوش می رسید.
+بله، بفرمایید!
=شما؟
لحن شکاک و اصلا اساس جمله اش ابروهایم را بالا پراند، او زنگ زده بود و از من می پرسید کیستم!
=من دختر آقای پارکم جناب، و شما؟
+آ....آ... آها! نونای جهیون... درسته؟
صدای خنده تکه تکه از بی نفسی زن را از پشت تلفن توانستم بشنوم.
=همین طوره آقای...؟!
+آ...من... من لی هستم! لی تیونگ!...در واقع...
ناگهان زبانم بند آمد، نمی دانستم باید خودم را چه کاره جهیون معرفی کنم.
=نامزد جهیون، درسته؟ پدر راجبتون بهم گفته بود! خوبی تیونگ شی؟
سقف دهانم خشک شده بود و نمی دانستم چه باید بگویم. جهیون یا شاید هم یکی از اعضای این خانواده من را تحت عنوان نامزد جهیون به این زم معرفی کرده بود، تا همین حد جدی و مطمئن!
+بله بله، متشکرم! شما...
=تیونگ شی، جهیون دم دسته؟
لعنت! چرا هر دفعه این منم که باید خبر را به دیگران بدهم؟ لعنتی ها منم یک تحملی دارم! تا یک جایی تاب می اورم!
خانم پارک نفسش را آه مانند بیرون داد.
=کِی؟
+بله؟
=میگم کی این اتفاق افتاده؟
+شما... خبر دا...
=نه ولی واکنش تو نشون میده که چی شده! پرسیدم چند وقته؟
خوشبختانه خودشان کار را راحت کردند، به سختی گلویم را صاف کردم تا بتوانم حرف بزنم‌.
+در واقع... خبرش امروز رسیده! ولی فکر می کنم...ی هفته ای باشه!
برای دقایقی طولانی سکوت شد و تنها صدای نفس های تند تند و بغض آلود نونای جهیون که خس خس واضحی هم داشت را شنیدم.
=تیونگ شی! می خواستم به جهیون بگم که طاقتشو داره، ولی انگار نمیشه! متاسفم که هیچ وقت فرصت آشنایی از نزدیک رو باهات نداشتم و ندارم! لطفا چیزی به بابا و بچه هام نگو، این آخرین تماس منه!
+اما... اما برای چی؟
وحشت زده پرسیدم، من هنوز پنج دقیقه هم نمی شد که این زن را می شناخنم!
=هیسسس، گوش کن فقط! من بیش از یک هفتس که تست ابولام مثبت شده! هیچ راه درمانی وجود نداره و مشخصا تا امشب کارم تمومه، تمام بدنم دیگه درگیره و هیچ امیدی نیست! خبرش هیچ وقت به کره نمی رسه پس باید به یکی می گفتم، لطفا آلان به کسی نگو چون داغ جهیون به اندازه کافی خرد کننده هست! متاسفم که این بارو به دوشت انداختم اما فکر کنم این شانس تو بوده که تلفن رو برداشتی! بزار چند ماه دیگه از طرف من ازشون خداحافظی کن و بگو چه اتفاقی افتاده! قول میدم به داداش کوچولوم بگم که چه قدر دوستش داری در ازای این وظیفه ای که به گردنت انداختم! خداحافظ نامزد جهیونی!
و صدای بوق آزاد به سادگی در گوشم پیچید!
به قدری شوکه و وحشت زده بودم که حتی متوجه افتادن تلفن از دستم نشدم.
آرام آرام زانوهایم هم مثل انگشتان دستی که گوشی را رها کرده بود شل شدند و همان جا کنار میز خودم هم فرود آمدم.
یک بار دیگر قضیه را در ذهنم برای خودم مرور کردم، خواهر جهیون... مبتلا به ابولاست، کسی جز من این را نمی داند.... و به زودی خواهد مرد!
احساس می کردم همه جوره کم آورده ام، دلم می خواست به گوشه ای خزیده، سر روی زانوهایم بگذارم و بی توجه به همه چیز تنها بخوابم. احساس می کردم هنوز یک روز نشده، کم آورده ام و زمانش است که کنار بکشم! نیاز داشتم در این لحظه باید جهیون‌ کنارم باشد، تا مثل همیشه قدری از بار مرا به دوش بکشد، تا بگوید چیزی نیست، می گذرد! تا مثل همیشه یک دستی به آغوشم کشیده و نگذارد غم به این سادگی از پا درم بیاورد. چه قدر زود جای خالی اش این طور در چشمم خورد و نبودش بر قلبم سنگینی کرد!
=کی بود تیونگ؟
دقیقا لحظه ای که بغض برای بار چند هزارم در این مدت گذشته قصد داشت دست های قوی و سنگینش را حول گلویم حلقه کند صدای آقای پارک از جا پراندم، دست هایشان را به نرده ها گرفته و از کریدور طبقه بالا بدون عینک نگاهم می کردند.
+آ...آ.... بله؟
=تلفن...میگم کی بود؟
یعنی باید می گفتم؟ اگر بعدا مطرح می کردم که از این تاریخ می دانستم و مخفی اش کردم، از دستم ناراحت نمی شدند؟
+آ...آها!... هیچی اشتباه گرفته بود! فکر کنم مست بود!
طی یک تصمیم آنی به این نتیجه رسیدم که به حرف خانم پارک گوش کنم و در این وضعیت بار اضافی ایجاد نکنم.
=هوم... چرا پایین خوابیدی؟ بیا برو تو اتاق بخواب!
+ممنونم... خوابم نمیاد!
البته که ترجیه می دادم بخوابم و تنها لحظه ای بلند شوم که همه چیز به حالت قبلی برگشته باشد، جهیون ماموریت باشد، من هم سر صبح درخواست همکاری شرکت پاورهاوس را گرفته باشم و همین طور که نان عسلی ام را گاز می زنم پاکت درخواستنامه را در کشویی که پیش از این همه این چیز ها را درش ریختم پرت کنم و با خیال راحت بروم به جهیون پیام بدهم و ببینم حالش خوب است یا نه.
در هر صورت که این غیر ممکن بود، چرا که آن روز من پاکت را داخل کشو هل ندادم، به جهیون پیام ندادم، بلکه درخواست را قبول کردم، ظرف مدت کوتاهی وارد اولین ماموریت کاری ام شدم، به واسطه آن جهیون و هفت نفر از همکارانش را به کام مرگ کشاندم و حالا، یک روز پس از رسیدن خبرش من این جا مانده ام و برادر کوچک تر جهیون و خانواده زخم خورده اش که خود را موظف به مراقبت از آن ها می دانستم و راز سر به مهر مرگ خواهر بزرگ ترش!
با رفتن آقای پارک خود را پشت پنجره بلند سالن رساندم و آن قدر همان جا نشستم تا آفتاب کاملا بالا آمد و صدای تپ تپ قدم هایی سبک بر پله ها متوجهم کرد که بیول بیدار شده. تا سر برگرداندم که ببینم حالش چه طور است او را در یک قدمی خود دیدم، متعجب نگاهم را روی صورتش چرخاندم و او لبخند نرمی با چال گونه های عمیق و آشنایش زد، بی هوا دست هایش را دور گردنم حلقه کرد و منِ نشسته بر لبه پنجره را به آغوش کشید. به قدری شوکه بودم از این حرکتش که هیچ واکنشی نتوانستم نشان دهم، بیول چند ضربه دلگرم کننده و آرام پشت کمرم نشاند و سپس جدا شد و رفت.
یکی_ دو نفس عمیق کشیدم تا تصویر چال گونه هایش از پیش چشمانم کنار برود، یعنی ارثیه مادرش بود؟ پس جهیون و خواهری که به گمانم حالا دیگر او هم در قید حیات نبود از که به ارث برده بودند؟ مادرشان؟
هر طور بود از جا بلند شدم، آستین های پیراهن عملا داغون شده ام را به سمت بالا تا کردم و راهی آشپزخانه شدم تا به بیول در آماده کردن صبحانه کمک کنم، نمی خواستم اجازه دهم که پدربزرگ و نوه به راحتی از پا بیوفتند چرا که قطعا جهیون هم این را نمی خواست. کاش دویونگ و حتی جینیونگ هیونگ را هم می توانستم این جا نگه دارم تا خیالم از بابت آن ها هم راحت باشد.
همان طور مشغول خرد کردن پیازچه ها برای رولت بودم که دست بیول روی شانه ام نشسته و به سمت خودش چرخاندم، تفاوت قدی ای تقریبا با من نداشت و چشم در چشم هم بودیم.
÷اوپا... من شاید نتونم دردتو عینا درک کنم... اما اینم نیست که تجربش نکرده باشم! اولین مرد زندگی من پدرم بود و روزی که از دستش دادم هنوز یک هفته تا فارغ التحصیلیم از دانشکده افسری مونده بود و برادر هام فقط چند روز بعدش توی آزمون ورودی ارتش تازه قبول شدن! کاملا می تونم درکت کنم که چه قدر احساس می کنی تنها و بی پناه شدی! باور کن که تنها نیستی و ما هم همین احساسو داریم! جهیون برای من فقط داییم نبود، اولین دوستم، برادر بزرگ ترم، مافوقم، استادم و همه چیزم بود! مسئله این جاست که مطمئن باش جهیون همه تلاششو برای ناراحت نکردن تو کرده، اما مرگ قابل گریز که نیست! باور کن امروز جهیون از همیشه ناراحت تره! چون داره تو رو توی این وضعیت می بینه! پس فقط... کنار اومدن که نه... فقط سعی کن بهش فکر نکنی تا بگذره!
و در آخر لبخندی که به سختی سعی می کرد چهره اش را مقاوم نشان دهد بر لب نشاند و سراغ یخچال رفت تا پاکت آبمیوه را بیرون بکشد. سعی کردم کمی به حرف هایش فکر کنم اما مسئله این جا بود که من حال خودم را هم درک نمی کردم! اصلا نمی دانستم چه مرگم شده، کلافه ام؟ سردرگمم؟ عصبی ام؟ پشیمانم؟ یا غمگینم؟ اما هر چه بود می دانستم سوگواری حداقل این شکلی نیست! مطمئن بودم یک مشکلی در رابطه با من و احساساتم در حال حاضر وجود دارد، اما این که چیست... نمی دانم!
هر چه بود تنها بیخیال شده و خواستم به کارم ادامه دهم اما حالا دیگر بیول ذهنم را درگیر کرده بود! دخترک پدر را از دست داده بود و حتی دو برادر کوچک تر هم داشت که حالا به واسطه راز مادرشان خود را در برابر آن ها هم شرمنده می دانستم اما خوشبختانه تا امروز که خبری ازشان نبود و جای شکرش باقی بود!
با آماده شدن غذا ظرف را سر میزی که بیول چیده بود گذاشتم، آقای پارک و بیول روبرو و من هم یک سمت نشستم، چقدر جای خالی جهیون عجیب احساس می شد! حتی به گمانم آقای پارک و بیول هم متوجه شدند چرا که لحظه ای که سرم را بالا آوردم دیدم هر دو آن ها هم مثل من دقایقی می شود که به صندلی چهارم و خالی که کنار من قرار داشت زل زده اند. بیول به سرعت لبخند معذبی زده، از جا بلند شد و خودش را کنار من و روبروی پدربزرگ، روی همان صندلی انداخت.
+نی.... نیازی نبود...
به سختی و آرام گفتم.
÷این طوری بهتره!
جوری که دخترک با لبخند بغض آلود و سنگینش هر بار جوابم را می داد بند دلم را هر بار پاره می کرد. امان از بیول... امان از این دختر که ذره ذره اش دقیقا مثل جهیون است!
نگاهی به صورت آقای پارک که سر را به دست تکیه داده و مغموم ظرف غذایشان را می نگریستند انداختم، پشیمانی از تمام اجزای صورتشان می بارید و واضح بود که از چه رو این چنین پشیمان اند! از وقت های نگذرانده با جهیون، از محبت های نکرده، از حرف های نگفته، حتی نگاه های نکرده و... .
کاسه برنجشان را کمی بیشتر به سمتشان هول دادم تا توجهشان را جلب کنم که موفقیت آمیز بود، اشاره کردم شروع کنند و ایشان هم چاپستیک ها را بی رمق بلند کردند.
÷امروز... باید جایی بری؟
برای چند لحظه به سوال بیول فکر کردم، باید جایی می رفتم؟ اصلا انگار یادم نمی آمد که من کیستم؟ شغلم چه بوده؟ چه گونه زندگی می کردم؟!
+آ... مممم... چه طور؟
÷فقط می خواستم بدونم!
+ کاری داری باهام؟
÷فقط می خواستم بگم... اگه کاری نداری... برات امکان داره خونه بمونی؟ آقاجون باید بره جایی و فک نکنم بتونم تنها بمونم!
نمی فهمیدم آقای پارک ممکن است چه کاری آن هم در چنین ایامی داشته باشند! اما چیزی نگفته و تنها سر تکان دادم.
+البته... البته، معلومه که کاری ندارم!
***
و همین شد که تا همین حالا، یعنی ساعت ده و چهل و هشت دقیقه شب که آقای پارک به خانه برگردند، در خانه ماندم. بیول به هر دست آویزی برای سرگرم شدنمان چنگ می زد، کتابخانه را زیر رو کرد، صدای تلوزیون را تا آخرین درجه بالا برده بود، ناهار مفصل تری تدارک دیده بود و... تا بالاخره همین نیم ساعت پیش علی رغم تمام تلاش هایش روی مبل خوابش برده بود.
با کرختی از روی مبل بلند شده و بالای سرش رفتم، کمی برآورد کردم تا ببینم می توانم بلندش کنم یا نه و این که آیا از جا به جا شدنش توسط من ناراحت خواهد شد یا خیر؟
در آخر دل را به دریا زده و دست زیر گردن و زانوهایش بردم. به گمانم هنوز پله شش یا هفتم بودم که با شنیدن صدای قدم هایی ناخودآگاه سرم را به عقب چرخانده و با آقای پارک چشم تو چشم شدم. صورتشان تنها خسته بود و هیچ آثاری از عصبانیت در آن دیده نمی شد اما من ترسیده و شوکه بودم. هر چه بود بیول از خانواده من نبود و بعید نبود که آقای پارک از دست من بابت این که به نظر تنها شدنمان را فرصتی شمرده و نوه شان را بغل کرده بودم ناراحت شوند.
=مشکلی نیست... ممنونم...فقط... زودتر بزارش سر جاش...خس... یعنی اذیت میشی!
ایشان هم به سرعت سر را پایین انداخته و راهی کتابخانه زیر پله شدند. کم کم من هم حواسم جمع شد و با سرعتی که از خود و تن و روان خسته ام بعید می دیدم وارد اتاق بیول شده و او را روی تختش گذاشتم. دلم می خواست بدانم دخترک چند سال است که این جا زندگی می کند؟ چرا که فضای اتاقش انگار چندین سال خاطره در خود جای داده بود!
با دیدن شارژر سفید رنگ روی دراورش یاد گوشی خودم که بیش از یک روز بود در خاموشی کامل به سر می برد افتادم، در نتیجه بی اجازه برش داشته و بیرون آمدم.
+شام بیارم؟
آقای پارک با همان کت و شلوار لجنی رنگ صبح که لباس رسمی محل کارشان محسوب می شد با تکیه به میز ناهارخوری ایستاده و مشغول ورق زدن کتابی بودند.
=شما خوردید؟
+واقعیتش بیول گفت باهاتون تماس نگیرم و یکمم دیر وقت بود...
=خوبه پس، منم خوردم!
کتاب را بسته و در دست گرفتند.
+با این حساب...
=شبت بخیر! بابت امروز و همین طور دیروز ممنونم تیونگ! نمی دونم اگه نبودی چه طور قرار بود از پس بیول و دویونگ بر بیام!
اولین بار بود که صدای آقای پارک را این قدر صمیمی و حتی عاجز می شنیدم. یک لحظه دلم برای عنوانِ پدر و مادرم تنگ شد! من هم در این اوضاع دلم والدینی را می خواست که بتوانم به آغوششان پناه ببرم و بدانم که می پذیرنم، اما والدین من همان هایی بودند که جهیون را قاتل و بی سواد خطاب کردند!
+این چه حرفیه بیول مثل دونگ سنگمه، منم مثل ج...
زبان در دهانم نچرخید که بگویم من هم مثل جهیون! اصلا می توانستم بگویم؟ من کجا و جهیون کجا! این چه تشبیهی بود؟ اصلا این چه حرفی بود که جلوی پدر زدم؟
آقای پارک به گمانم پریشانی ام را دیدند که چیزی نگفته و تنها پله ها را در پیش گرفتند. با یادآوری این که شارژر را در دست دارم، دنبال گوشی ام گشته و کنار میز تلفن به پریز برق وصلش کردم. به قدری تعداد تماس ها و پیام ها زیاد بود که چند لحظه اول هنگ کرده و صفحه اش به کلی قفل شد! یکی یکی نوتیفیکشن ها را رد کردم و از دیر ترین ها شروع به پاسخ گویی کردم، یکی از آخرین مورد ها مربوط به حدود بیست و پنج دقیقه پیش و از جانب آقای پارک بود. بی میل و رمق باهاشان تماس گرفتم و منتظر شدم.
÷الو؟
+سلام آقای پارک! تیونگم... تیونگ لی!
÷سلام پسر! کجایی تو؟ چرا خبری ازت نیست؟
لحن همواره شاد و سرزنده رئیس پارک برای اولین بار داشت روی اعصابم می رفت.
+عذر می خوام! گوشیم خاموش بود!
÷آخه امروز سر کار هم نیومدی! دیروز بچه ها گفتن مرخصی گرفتی، ولی امروزم نبودی! هر چی هم بهت زنگ زدیم و پیام دادیم جواب ندادی! بچه ها در خونتم رفتن، می خواستن کم کم گزارش نبودتو به پلیس بدن!
چند ثانیه طول کشید تا بفهمم چه اتفاقی افتاده! من دیروز را مرخصی گرفته بودم و به قدری متوجه گذر زمان نبودم که یادم رفته بود امروز باید سر کار بروم!!! انگار هنوز در روز گذشته گیر کرده بودم!
+من... من عذر می خوام! یک از عزیزانم فوت شده و تو موقعیت خوبی نیستم!
÷اوه... متاسفم! با این حساب... فردا هم مرخصی؟
می دانستم که اصلا درست و قابل پذرش نیست که ظرف مدت کوتاهی از استخدام شدنم این گونه مرخصی بگیرم، اما می دانستم اصلا شرایط سر کار رفتن ندارم و چه بسا رفتنم نه تنها بی فایده بلکه به سبب حواس پرتی و بی میلی مضر هم باشد!
+اگر میشه...
÷تا آخر هفته! پنجشنبست امروز دیگه نه؟ دوشنبه می بینمت! اگر هم حس کردی بیای سرکار و سرگرم شی برات بهتره بیا، منتظرتم!
+ممنونم!
÷امیدوارم هر چه سریع تر بتونی باهاش کنار بیای و آروم شی، شبت بخیر!
+شب شما هم بخیر!
با قطع شدن تلفن بلافاصله درخواست تماس دیگری ظاهر شد وحتی فرصت نکردم بابت این حجم از درک و شعور در وجود رئیس پارک از خدا تشکر کنم! به سرعت تماس بعدی را وصل کرده و صدای ته‌ایل هیونگ در گوشم پیچید.
=سلام تیونگ!
+سلام هیونگ، خوبید؟
=ممنونم، تو بهتری؟
+بله... دویونگ چه طوره؟ خبری دارید ازش؟
نگرانی که این روز ها برای دویونگ احساس می کردم برای خودم هم عجیب بود. حس یک امانت یا چنین چیزی میداد.
=آره، خیالت راحت... بهتره نسبت به دیروز! تیونگ... فردا آزادی؟
دیروز دویونگ، امروز بیول و فردا هم ته‌ایل هیونگ! به گمانم اگر برمیگشتم سر کار، سرم خلوت تر بود!
+فکر می کنم... چه طور؟
=راستش... فردا مراسم خاکسپاری و یادمان هست... میای تو؟
تنه بی جهت و بی دلیل خسته ام را روی صندلی انداختم.
+اگر معاونت حفاظت ارتش اجازه بده، آره! یعنی... سعی می کنم اجازه بگیرم!
=از بابت اونا مشکلی نیست، چیزی نمیگن!
+پس میام... چه طور؟ کاری هست؟
چند ثانیه ای میانمان سکوت شد و فهمیدم هیونگ برای گفتنش دو دل است.
=فردا... راستش... بزار بهت این طوری بگم! دلیلشو نمی دونم ولی هر چیه دویونگ نمی خواد به خانواده ایم برای تعیین هویت خبر بده و برای تعیین هویتِ حداقل جه‌بوم نیازه همراهش باشی! البته هویت همه رو به عنوان کسی که همراهشون و مسئول بوده باید تایید کنی ولی برای جه‌بوم حتمی عه! حالا شاید بقیه رو بتونه ی کاری کنه!
+امضای من... معتبره؟
=آره!
فرصت خوبی بود، شاید می توانستم برای آخرین بار جهیون را ببینم.
+باشه... ساعت چند؟

Standing in the rain Where stories live. Discover now