اون یه مرد منحرف نبود ...
و صد در صد میدونست گی نیست ...
بارها خواست امتحان کنه ولی نشد پس الان اینجا تو ماشینش دم در دبیرستان پسرونه چیکار میکرد ؟منتظر اون پسر موصورتی بود ...
همونی که حدود 3 ماه پیش دیدتش ...جریان از اونجایی شروع شد که طبق معمول کنار مانشیش ایستاده بود ... و یهو توجهش به یه پسر 17 ساله که در حال پشمک خوردن بود جلب شد ...
اون پسر به شدت کیوت بود ...البته بعد از 3 ماه دنبال کردنش فهمید اونقدری هم که مظلوم نشون میده نیست درست مثل بکهیون ...
آهی کشید ... امیدوار بود مثل بکهیون پاچه گیر نباشه فقط همین ... همون یکی براش بس بود ...
هنوزم نفهمیده بود که تو این سالها چطوری تحملش کرده ...نگاهی به ساعتش کرد 07:38
اون موصورتی لعنتی دیگه کم کم باید پیداش میشد ...
کمی به اطراف نگاه کرد ...
خودش بود با اون پسر مزاحم ...هیونجین همش بهش میگه آروم باش ...
محض رضای خدا چطوری آروم باشه وقتی اون پسر عین چسب به پسرکش چسبیده و ولش نمیکنه ...
حس میکرد یه روز اون پسرو با دستای خودش میکشه ...بعد از رفتن پسر موصورتی طبق روال هرروزش تو این سه ماه به سمت شرکتش راه افتاد ...
ذهنش درگیر اون پسر موصورتی بود ...
به جرعت میتوست بگه میخوادش ...
شاید به خاطر این بوده که از بچگی هرچی که میخواسته داشته البته به لطف پدرش همونی که سری قبلی انتخابات رئیس جمهور شده بود و داشت به هر دری میزد که اینسری هم انتخاب بشه ...واقعا براش مهم نبود پدرش چیکار میکنه البته فقط تا وقتی که با کارهاش بهش آسیب نزنه ...
انقدر ذهنش مشغول بود که نفهمید کی رسید ...
خیلی سریع وارد شد ...
آسانسور رو دید که در حال بسته شدنه ...
دوید و درو نگه داشت و وارد آسانسور شد ...
همین که ریتم ضربان قلبش داشت به حالت عادی برمیگشت به عمق فاجعه پی برد_بهبه جناب جئون ... دیر میای زود میری ...
و بعدش پروندههایی که توی سرش فرود اومد و پی در پی ادامه داشت
_توی فاکر (ضربه) عوضی (ضربه) منو (ضربه) اینجا ...
_آخ بکهیون بس کن
بکهیون پروندههارو مرتب کرد همچینین چند تاری مویی که روی پیشونیش نشسته بود ...
خواست چیزی بگه که صدای آسانسور مبنی بر اینکه به طبقه مورد نظر رسیدن به گوش رسید ...
هر دو بیرون اومدند قبل از اینکه وارد دفترش بشه صدای بکهیون بلند شد_من با شما دوتا درازهای بیخاصیت کار دارم
جونگکوک لبخندی زد و همونطور که دستشو بالا آورد گفت
_کاری نکن چانیول رو بفرستم پیشت ... به هر حال فقط جلو اون لال مونی میگیری و میری تو جلد مظلومت
اینکه جونگکوک نمیدونست بکهیون نزدیک یکساله که رو چانیول کراش داره طبیعی بود ...
جونگکوک خیلی سریع وارد اتاق شد منشیش به خاطر ورود رئیس بلند شد و سلام کرد
_آقای هوانگ تو اتاقتون منتظرن
سری تکون و داد و وارد اتاقش شد
_دیر کردی
کیفشو زمین گذاشت و روی صندلیش نشست و مشغول برسی طرح جدید ماشین APS 2000 x33
شد اون یه کمپانی معروف داشت ..._کار داشتم
هیونجین کمی از قوه سرد شدهاش رو نوشید
_دوباره رفته بودی اون پسر مدرسهای رو ببینی
_وقتی میدونی چرا میپرسی
فنجون قوه رو پایین گذاشت
_تو حتی اسم اون رو هم نمیدونی
_خوب که چی
هیونجین از جاش بلند شد و به سمت جونگکوک رفت
_بهره بیخیال شی یا حداقل بگو چان بیارتش یبار که باهاش بخوابی همه چی یادت میره
_من گی نیستم فقط به خاطر اون اینطوری میشم
_ببین جونگکوک تو از بچگی هرچی میخواستی داشتی اینم طبیعیه که اونو بخوای حالا به هر قیمتی ولی اینم یادت بیاد که از هرچی یبار استفاده میکنی واسه همینم هست که میگم یبار باهاش بخواب و تمام
نفس کلافهای کشید خواست جواب هیونجین رو بده که با شنیدن صدای چانیول نتونست
_سلام آقای جئون و آقای هوانگ
هیونجین لبخندی زد و کیفشو برداشت
دستشو آروم رو شونه جونگکوک زد_موفق باشی جونگکوک ولی فراموش نکن چی گفتم
و بعد از اتاق خارج شدجونگکوک سرشو رو میز گذاشت ...
احساس خستگی زیادی میکرد ..._قربان وقتی شنیدم کارم دارین با عجله اومدم متاسفم اگه دیر کردم
همونطور که سرش پایین بود جواب داد
_مهم نیست فقط میخوام آمار یکی رو برام دربیاری
_اسم_
قبل اینکه حرف چانیول تموم بشه سرشو بالا آورد و ادامه داد
_اسمشو نمیدونم ولی یه دبیرستان خصوصی تو خیابون اصلی کنار کافه پرنس درس میخونه ، اون یه پسر موصورتی و تقریبا ظریف و کیوته و یه نفر دیگم هست که همیشه بهش آویزونه البته فقط میخوام یه چیزایی درباره اون پسر موصورتی بفهمم
_بله قربان اطاعت میشه
تعظیم کرد و از اتاق خارج شد ...
جونگکوک به فکر فرو رفت ...
چند سالی میشد که بهترین دوستش _چانیول_ باهاش رسمی حرف میزد ...
شاید از تولد 16 سالگیش ...هر کاری میکرد نمیتونست تمرکز کنه ...
گویشیش رو در آورد و وارد گالریش شد ...
به عکسایی که یواشکی از اون پسر گرفته بود نگاه میکرد ..._همین امشب به دستت میارم مطمئن باش
______________
ووت و کامنت فراموش نشه .
BẠN ĐANG ĐỌC
𝕟𝕠𝕥 𝕝𝕠𝕧𝕖 𝕟𝕖𝕧𝕖𝕣 𝕨𝕚𝕝𝕝 𝕓𝕖| ᴋᴏᴏᴋᴍɪɴ
Fanfictionتقصیر جونگکوک نبود ... همیشه بهش گفتن :«یبار که باهاش بخوابی دلتو میزنه و میندازیش دور،خودتو درگیرش نکن.» اما چرا پس هر روز صبح الطلوع از خوابش میزد تا از فاصله دور فقط چهره پسر رو دم مدرسه ببینه؟ مگه قرار نبود زود دلشو بزنه؟ چش شده بود؟ _________ ...