_همینجاست ؟
چانیول سری تکون داد و بلهای گفت ...
جونگکوک هم سری تکون داد و خشابشو برسی کرد و بعد رو به افراد پشت سرش کرد ...
_طبق نقشه پیش میریم
کلتشو مخفی کرد و جلوی یه آپارتمان نه چندان بزرگ وایساد و زنگ زد ....
یکم احساس عجیب بدی داشت .
بالاخره قرار بود پسرکشو بدست بیاره ولی خودشم میدونست این راه درستش نیست ولی ...ولی اینو میدونست شدیدا به اون پسر نیاز داشت .این آپارتمان برای ثروتمندترین مرد چین زیادی محقر نبود ؟ و از همه مهمتر پسر کوچولوش ...
مدت زیادی نگذشته بود ولی کلافه شد ...
دستشو چندبار دیگه مکرر روی زنگ فشرد تا بالاخره در باز شد و پسرک موصورتیش نمایان شد ...
جونگکوک با دیدن اخم روی صورت پسر لبخندی زد .
حتی چهره عبوسشم اونو شاد میکرد .
اینکه داره برای اولین بار با این فاصله ازش وایمسیته و باهاش هم صبحت میشه باعث میشد زنگوله های قلبش جیرینگ جیرینگ کنن ._هوی مرتیکه نفهم چه خبرته ؟ زنگ در سوخت ... ای ای پرو پرو داره به من لبخند ژکوند تحویل میده
جونگکوک ابرویی بالا انداخت ... پس درست مثل بکهیون بود پشت اون پسر بچه کیوت این هیولا مخفی شده بود ... درسته هیولا ولی یه هیولای دوست داشتنی ... نه مثل بکهیون نفهم و سخت گیر
جونگکوک سرشو به زور داخل برد و نگاهی به چپ و راست انداخت که با فشار پسرک به سینش به عقب هول داده شد .
_انگار مهمونیه ولی اصل کاری رو یادتون رفته دعوت کنین
جونگکوک ابرویی بالا انداخت و با انگشت به خودش اشاره به کرد .
اخم روی صورتش بیشتر شد خواست جوابشو بده که جونگکوک انگشت شارشو بالا اورد و گذاشتش روی لبش
_هیش کوچولو
بعد دست پسر که ستون در شده بود و کنار زد و وارد شد و با چند نفری که داخل مشغول نوشیدن بودن مواجه شد .
پسر عصبانی سمت جونگکوک رفتم و بازوی کلفتشو که با وقتی دوتا دستشم گرفتش هنوزم کامل دورش نچرخیده بود و به عقب سمت در کشید ولی جونگکوک با یه لبخند رو مخ فقط به کارای کیوتش می خندید .
از راهرو رد شد و افرادشم پشتش به راه افتادن .
بیرون خونه هرچند تعریف خاصی نداشت اما نمای داخلی خونه معماری اصیل و دقیقی داشت .
مبل ها و موکت های کوچیک وسط هال و میز ها و دیوار ها همه و همه نقش نگار شکوفه های گیلاس و اژدها به سبک ژاپنی و چینی داشتن . ثروت رو میشد از طلا کوبی های روی سقف بو کشید .
YOU ARE READING
𝕟𝕠𝕥 𝕝𝕠𝕧𝕖 𝕟𝕖𝕧𝕖𝕣 𝕨𝕚𝕝𝕝 𝕓𝕖| ᴋᴏᴏᴋᴍɪɴ
Fanfictionتقصیر جونگکوک نبود ... همیشه بهش گفتن :«یبار که باهاش بخوابی دلتو میزنه و میندازیش دور،خودتو درگیرش نکن.» اما چرا پس هر روز صبح الطلوع از خوابش میزد تا از فاصله دور فقط چهره پسر رو دم مدرسه ببینه؟ مگه قرار نبود زود دلشو بزنه؟ چش شده بود؟ _________ ...