از نون تست برشته ای که تو بشقابش بود و گازی زد و در کنارش برشی به زرده عسلی تخم مرغش زد و اونو تو دهنش گذاشت.
هفت صبح بیدار شدن شدیدا مضحک بود ولی این زندگی لاکچری کم کم داشت بهش می چسبید . بیست و چهار ساعته غذای اماده جلوش بود ولی خب محدودیت های فوق شدیدی هم جلوش بودن .
کمی از قهوه اش نوشید و به خوردن صبحانه اش ادامه داد .
این سه روزی جونگ کوک بهش گفته بود میره شرکت و برای سه روز کامل اصلا خونه نمیاد جرقه شادی و ارامشی تو قلبش به وجود اورد هرچند جونگکوک تا لحظه اخر می خواست بکهیون رو بپیچونه و نره شرکت .شدیدا وقتی اون مرد رو نمی دید خیالش راحت تر بود و عصبانیتش کم تر میشد .
تنها ادم خوب تو خونه خانم آشپز بود . همیشه به جیمین لبخند میزد و مهربون به نظر میرسید .
تو این سه روز انگشتاش تقریبا به خاطر نوشتن دوباره همه اون جزوه ها و نکته ها تو دفتر و کتابای جدیدش تاول زده بودن .
انگشتای سمت راستش متورم و قرمز بودن ولی چاره دیگه ای هم نداشت .
دستاشو رو چشماش مالید و خمیازه ای دراز کشید .
گوشی جدیدشو روشن کرد و ساعتو دید . مثل اینکه دیر شده
نون تست و تو دهنش چپوند و به سرعت از آشپزخونه بیرون اومد و تو آیینه قدی ای که بین هال و اشپزخونه نصب بود خودشو برای اخرین بار چک کرد .
از موهای سیاهش خیلی راضی بود . شدیدا بهش میومد و ساز مخالفت بزرگی با حرف جونگ کوک بود پس این رضایتش رو حتی دو برابر کرده بود .
جعبه غذاشو تو کیفش گذاشت و همون طور که کوله رو رو دوشش گذاشت در فلزی بزرگ هال باز شد و اون مرد وارد شد . کیف سامسونت و لباسای رسمی کار تنش بود و از شل و ول راه رفتنش معلوم بود تا خستگی از سر و کولش میباره .
با چشمای نیمه بسته راه میرفت و مستقیم به سمت نشیمنی که سمت راست هال بود رو حرکت کرد .
بعد از چند ثانیه صدای پرتاب شدنش روی یکی از مبلا شنیده شد و جیمین همون طوری که داشت به ساعتش نگاه میکرد خشکش زده بود .
الان چی شد؟ یه مرده متحرک بود؟
صدای بوق راننده شخصی مدرسه اش بلند شد و جیمین نونی که تو دهنش بود و محکم تر گاز گرفت و مشغول پوشیدن کفشاش شد .«۶ساعت قبل شرکت APS»»
_تو چرا اومدی اتاق من داری کار میکنی؟
بکهیون همون طور که نگاهش به صفحه لپتاپ بود و با سرعت نور تایپ می کرد گفت: بهم خبر رسید می خوای امشبو جیم بزنی .
_ من رئیستم بک ... هر موقع خواستم می تونم برم و بیام .
_ آقای جئون شاید شما رئیس باشین ولی من مدیر این شرکتم و مسئولیت من حتی از شمام بیشتره . فروشا داره بالا میره و نیروی مورد اعتماد کمه . کارا زیاد شده و من به تک تک افراد نیاز دارم تا قرار داد ها رو دونه به دونه بررسی کنن .
سرشو به صندلیش تکیه داد و چشاشو بست تا بخوابه . اروم زمزمه کرد :من بالای ۶۰ ساعته پشت هم کار کردم بک . نیم ساعت می خوابم .
CITEȘTI
𝕟𝕠𝕥 𝕝𝕠𝕧𝕖 𝕟𝕖𝕧𝕖𝕣 𝕨𝕚𝕝𝕝 𝕓𝕖| ᴋᴏᴏᴋᴍɪɴ
Fanfictionتقصیر جونگکوک نبود ... همیشه بهش گفتن :«یبار که باهاش بخوابی دلتو میزنه و میندازیش دور،خودتو درگیرش نکن.» اما چرا پس هر روز صبح الطلوع از خوابش میزد تا از فاصله دور فقط چهره پسر رو دم مدرسه ببینه؟ مگه قرار نبود زود دلشو بزنه؟ چش شده بود؟ _________ ...