5

880 138 10
                                    

پاهاش سنگین شد ...
بعد از رفتن‌ جونگکوک نتونست تحمل کنه و روی زمین فرود اومد‌ ...

به سرمای سرامیک که باعث نفوذ سرما تا مغز‌ و استخوانش‌ میشد توجه نکرد ...
افتاد ... با بدن نیمه برهنه ... همون گوشه اتاق ‌... و راه اشکایی این همه سال نگه داشته بود باز شد ...

قطرات‌ اشکی که بی‌مهابا‌ روی صورتش میغلتیدند‌ ...
انگار اونهام‌ میدونستن کم پیش میاد این پسرک درد دیده خودشو خالی کنه و درداشو‌ بروز بده ...

انگار فرصت دیگه‌ای برای ریختن اون اشکا نبود ...
بغضی که بعد از  ۱۰ سال شکست ...
۱۰ سال تحمل کرد ‌..‌.
۱۰ همه درداشو‌ تو خودش ریخت ...
سال تو‌ تنهایی‌هاش غرق شده بود ...
دست خودش نبود ‌..‌.
این اتاق سرد و بدن نیمه‌برهنش‌ اونو یاد اون اتاق زیرشیروونی‌ انداخت ... اون شب بارونی ... اون پیرمرد‌ لعنتی
و سیلی ای از خاطرات‌ که به ذهنش هجوم آورده بودند ...

تموم اون اتفاقات‌ تلخ براش تداعی شده بود ...
لباش از درد و تنهای میلرزید ...
شاید همه اتفاقات از اون تصادف شروع شد ...
تصادفی‌ که خانواده‌ جیمین رو ازش گرفت و اونو راهی اون پرورشگاه‌ نفرین شده کرد ...

نمیشد‌ گفت پروشگاه‌ ... فقط یه محل تبادل بچه‌های‌ نگون بختی مثل جیمین بود ...

جیمین بعد از اون حرف نمیزد‌ ...
حتی یک کلمه‌ ...
فقط تو خودش بود و تو خودش میریخت ...
تنها‌ چیزی از پدر و مادرش مونده بود حلقه‌هاشون بود که جیمین اونها‌ رو با یه تکه نخ به گردنش‌ بست ... ولی همونا‌رم اون مدیر شیطان‌ صفت پروشگاه‌ ازش گرفته بود ...
دنیاش براش تموم شده بود ... چزی برای ادامه دادن نبود ... اون پسر بچه‌کوچولوی شکسته شده بود ...

جیمین چیزی نمی‌گفت ‌‌...
چیزی نمیخواست ‌...
ولی همه تقصیرا‌ می افتاد‌ گردن‌ اون ..‌.
اون بود که همیشه تو اون اتاق‌ تنگ و تاریک زندانی‌ میشد ...
بدن نحیف‌ جیمین ۷  ساله بود که مهمون زمین سرد میشد‌ ...
درد میکشید و فریاد ولی خودشم صداشو نمیشنید ...
سکوت بود ... سکوتی که فرشاد ...
دلش می‌خواست داد بزنه (سکوتم رو بشنو ... )

جیمین بود که به تار عنکبوت گوشه دیوار زل میزد تا هوا تاریک‌ شه ...

شب، رعد برق و بارون ... چرا کسی‌ نمی فهمید‌ جیمین اون لحظه میترسه ؟!‌ وحشت کرده و دستاشو رو گوشاش نگه داشته ... بیشتر اوقات ارزو میکرد نمی شنید تا این همه فلاکت نکشه ... صدای های بلند و وحشتناک ...

چرا کسی نمیفهمید‌ شاید یه آغوش محبت‌آمیز‌ میتونست همه چیز رو درست کنه‌ .‌..

وقتی نور از اون شیشه‌ شکسته خاکی عبور میکرد‌ بالاخره نفس راحتی میکشید ... با خودش میگفت "بالاخره تموم شد"

هیچکس جیمین چطوری اون شبا رو چطوری گذروند ...
سخته ...
درد داره ...
اینکه تو دنیای به این بزرگی کسی رو نداشته باشی‌ .‌..
تنها دستایی که بهش محبت میکردن دستای کوچیم و نحیف خودش بود که حتی اونم به سردی شب بود ...
اینکه خودتو‌ با دستات‌ بغل کنی بلکه ذره‌ای‌ از اون احساس تنهایی‌ کم بشه ...

𝕟𝕠𝕥 𝕝𝕠𝕧𝕖 𝕟𝕖𝕧𝕖𝕣 𝕨𝕚𝕝𝕝 𝕓𝕖| ᴋᴏᴏᴋᴍɪɴNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ