پارت 2
روی چمن ها ک تکون میخوردن خیره بود و منتظر بود هرلحظه یه حیوون بیریخت از دل گندما بیرون بیاد ولی صدای ظریفی که شرلوک اون هارو به شکل نت های رقصان میدید به گوش هاش رسید .پسری با موهایی از جنس طلا و صورتی سفید و نرم مثل سیب با چشمای آسمون از آغوش گندم ها بیرون اومد و با چشمای نگرون زمین رو میگشت:برفی ..برفی کجایی؟
شرلوک اطراف درخت رو با چشماش گشت و ی بچه خرگوش با روبان آبی پیدا کرد .خرگوش گیاه های اطراف درخت رو بو میکرد و چشمش به شرلوک افتاد .شرلوک پشت دستش رو روی زمین گذاشت تا خرگوش بیاد روی دستش .شاید به خاطر چشم های سحر آمیز شرل بود که هر موجودی رو مسخ خودش میکرد .بانی کوچولو به سمت دست های شرلوک اومد و با حس دست های گرمش خودش رو بیشتر به دستش چسبوند .شرلوک لبخند زد و از جاش بلند شد .نسیم باد بار دیگر بین موهای شرلوک رقصید و دو چشم بالاخره هم دیگه رو ملاقات کردن .شرلوک به جان خیره شده بود و جان درحالی که گونه هاش به خاطر آفتاب قرمز شده بود سمت شرلوک حرکت میکرد وقتی برفی رو تو دستای شرلوک دید لبخند عمیقی رو لباش نشست و با برق چشماش که شرلوک اون هارو ستاره نورانی بیش نمیدید برفی رو تو بغلش گرفت:واقعا ازت ممنونم ...این کوچولو خیلی شیطونه یادم رفته بود در قفسش رو درست کنم برا همین فرار کرد .عاااا در هرصورت من جان هستم ...جان هیمیش واتسون موریارتی
و بعد تعظیم کرد .شرلوک نگاهی به جان کرد و جوابی نداد .جان که صدایی ازش نشنید سرش رو بالا آورد:اسم تو چیه ؟
شرلوک سعی کرد رو تنه درخت اسمش رو بنویسه
_شر...لاک..هو..هووو..هولمزشرلوک سرش رو تکون داد جان پرسید :نمیتونی حرف بزنی یعنی ...
شرلوک سرشو دوباره تکون داد .جان بهش دست داد :از دیدنت خوشحال شدم شرلی من دیگه باید برم تکالیف فلسفه ام مونده امیدوارم بعدا بتونیم هم رو ببینیم
و همون طور ک رو به شرلوک حرف میزد به سمت عقب میرف و در آخر کلاهش رو روی سرش گرف و دوید
شرلوک حس کرد دستش داغ شده .سرش رو خاروند و به مزرعه برگشت .امروز نهار و شام به خانواده شرلوک خیلی خوش گذشت چون بعد مدت ها گوشت میخوردن و میتونستن جشن بگیرن .پدر شرلوک از انبار یه شراب چند ساله آورد و باز کرد و شام در بهترین حالت با ویالون زدن شرلوک به اتمام رسید. بعد از اون شرلوک تو اتاقش بود و تو دفترچه اش اتود های طراحی میزد .خرگوشی کشید که بین بوته های گل به خواب رفته بود ..اره درسته اون برفی رو کشیده بود .شرلوک براش سوال بود چطوری میشه حیوونی که شکارش میکنن و میخورنش به عنوان حیوون خونگی نگهش داشت.وقت خواب شده بود و شرلوک بعد از پوشیدن لباس خوابش نقشه جهانی رو از بین کشوی چوبی قدیمی که ظاهرا برا باز و بسته شدن مشکل داشت برداشت اون رو کف زمین پهن کرد و شمع رو نزدیک متن ها برد .با انگشت روی اسامی میکشید و در آخر به سمت ایتالیا رفت و انگشتش رو روش گذاشت .شنیده بود هرساله تعداد زیادی از نقاش ها در کاخ پادشاهی جمع میشن و مهمونی بزرگی پابرجا میشود. هم گالری نقاشی و تابلو و هم رقص و آواز و چقدر شرلوک میخواست به اونجا بره .قوطی کنسرو قدیمی رو از زیر تخت بیرون کشید و سکه های توش رو روی زمین ریخت و شروع به شمردن کرد .فقط چند دلار دیگه بدست میآورد میتونست به اونجا بره و پول خوبی از تابلوهاش بدست بیاره .با احتیاط پول هارو سر جاش برگردوند و همه چیز رو جمع کرد شمع رو خاموش کرد و از پنجره به ماه خیره شد .از بچگی عادت داشت با ماه صحبت کنه و قرار نبود به دوست قدیمیش پشت کنه .خمیازه ای کشید و به رخت خواب رفت و خودش رو برای فردا آماده کرد .قرار بود محصول هارو به شهر ببرن و این فرصت خوبی بود تا شرلوک تو شهر کار پیدا کنه.
YOU ARE READING
دفن شده میان گل های آفتاب
Romanceیاد بودم را به تو میسپارم آه دلبندم رزماری ...گر نتوانم بیگناهی ام را در عشق به تو ثابت کنم چگونه سر بالا گیرم و در چشمان به رنگ یال های اسب تازی ات بنگرم؟