پارت 3
شهر ،نبض زندگی بود که امکان نداشت کسی اونجا پیشرفتی نکنه مگه اینکه کار مربوط به شهر رو نداشته باشه و مهم تر از همه فاصله طبقاتی آنچنانی نداشته باشه . پدر شرلوک درشکه رو جلوی خواربار فروشی نگه داشت و شرلوک طناب اسب رو گرفت .همزمان که طناب رو دور ستون چوبی خواربار فروشی میبست چشمش به پسرک روزنامه فروش افتاد که کار اعلامیه هم انجام میداد و اعلامیه کوچکی دستش داشت . وقتی اون رو به دیوار میچسبوند شرلوک شروع به خوندن کرد :
*به یک نفر نقاش که در کشیدن پرتره مهارت دارد نیازمند ایم*
محل کار :اسکاتلندیارد
شرلوک لبخند عمیقی زد و در همین حال پدرش درحالی که با خوشحالی داشت پول هارو میشمارد از مغازه بیرون اومد شرلوک دست پدرش رو گرفت و به سمت اعلامیه برد با انگشتش چند بار پایین اعلامیه ضربه زد و بعد به خودش اشاره کرد
پدر شرلوک با اشاره بهش فهموند که نمیتونه بخونه و شرلوک نفس حرصداری کشید و سعی کرد با دست هاش به پدرش بفهمونه قضیه از چه قراره . پدرش که فهمید شرلوک چه موضوعی رو بیان میکنه به فکر فرو رفت دست اخر باشه ای گفت و اون رو به محل اسکاتلندیارد برد. تقریبا نزدیک یک ساعت زمان برد تا شرلوک رو قبول کنن و شرلوک شد پایه ثابت اونجا دیگه نیاز نبود بره مزرعه و برگرده . پدرش خوشحال شد و خداحافظی گرمی باهاش کرد . بهش اتاق و لباس فرم نظامی دادن .به دلیل زبونه کشیدن قتل مثل اتیش که روز به روز خیابون های لندن رو مبتلا میکرد اسکاتلندیارد دیگه مثل قبل سوتو کور نبود و همه و همه به دنبال قاتلین بودن . شرلوک مجبور بود چهره های قاتلین رو بکشه و برای همین دستمزدی میدادن بهش ولی نه به اندازه بقیه سربازا .شرلوک نه بیرون میرفت نه خوشگذرونی میکرد فقط برای هدفش پول جمع میکرد.اگرم میتونست برای مادرش پول میفرستاد .تقریبا یک هفته شده بود و شرلوک یکی از سیب های خوش لعاب خواربار فروشی رو برداشت گاز محکمی ازش زد و به کالسکه ای که مخصوص ارباب ها بود و نگاه کرد . پسری ازش بیرون اومد که شرلوک خوب اون رو شناخت . جان بود ...لبخندی رو لباش نشست و خواست به سمتش بره که مرد میانسالی از کالسکه بیرون اومد با شباهت رنگ مو و ته چهره تونست حدس بزنه که اون پدر جانه .اونا باهم به سمت کتابفروشی رفتن و شرلوک از تصمیمش منصرف شد .به سمت اسکاتلندیارد حرکت کرد .توی راه بارون گرفت و مردم در تکاپوی جایی برای پناه بودن بعضی ها هم که با ارامش تمام به راه رفتن ادامه میدادن چون چتر داشتن برای شرلوک بارون یه موهبت بود که خدا بهشون داده و عاشق قدم زدن و خیس شدن زیر بارون بود وقتی داشت از روی پل رد میشد صدای ضعیفی توجهش رو جلب کرد .به زیر پل رفت و توله گربه ای دید که حسابی خیس و گلی شده بود و داشت از گرسنگی ناله میکرد . شرلوک میوه توی پاکت رو خالی کرد و توی جیبش گذاشت خیلی سریع گربه رو بلند کرد و توی پاکت گذاشت .بچه گربه میخواست تقلا کنه ولی واقعا جونی نداشت انگار چاره ای جز قبول کردن سرنوشتش نداشت ولی نمیدونست که چه فرد مهربونی صاحبش شده
STAI LEGGENDO
دفن شده میان گل های آفتاب
Storie d'amoreیاد بودم را به تو میسپارم آه دلبندم رزماری ...گر نتوانم بیگناهی ام را در عشق به تو ثابت کنم چگونه سر بالا گیرم و در چشمان به رنگ یال های اسب تازی ات بنگرم؟