عمارت رزماری

34 14 7
                                    

پارت 6

شرلوک کیف وسایلش رو برداشت و به سمت عمارت رفت .جان یکی از خدمت کار هارو جلو فرستاد تا شرلوک رو راهنمایی کنه .خدمت کار در یک سالن رو باز کرد و شرلوک با نهایت خونسردی وارد اتاق شد اما درونش غوغایی بود که فقط شلاق زدن روی چوب حالشو خوب میکرد و میتونست عطش هیجانش رو کم کنه
سقف پر شده بود از نقاشی های فرشته ها‌.انگار که دور تا دور سقف داشتن پرواز میکردن .توی آسمونی که رنگ خالص فیروزه ای خودنمایی میکرد و کچ کاری های بینظیری که مشخص بود دقت زیادی خرج شده تا این اتاق و عمارت ساخته بشه .روی کچ کاری هاشاخه هایی از طلا تزئین شده بود و شرلوک به سازنده شایدم سازندگان این عمارت احسنت گفت .زمین پر از فرش های شرقی بود که رنگ قرمزشون حال گرمی رو به آدم منتقل میکرد و مبل های پذیرایی و کمد های شراب ...شرلوک میتونست با بوی اون اتاق به تاکستان های اطراف انگلستان بره و بین انگور ها پرسه بزنه.بوم نقاشیش رو درست جایی تنظیم کرد که از نظرش باید باشه.پدر جان به اتاق اومد و نزدیک شرلوک شد:دقیقا همونجایی که خودم میخواستم ...میخام اگه ممکنه صبر کنیم تا پسر بزرگم از سفرش برگرده .شرلوک تعظیم کوتاهی کرد و خدمتکارا تک به تک سینی های پذیرایی رو میاوردن شرلوک چای انگلیسیش رو تو دستش گرفت و جان هم به اتاق اومد و روی صندلی نشست .شرلوک به جان خیره شد . توایلا دست هاش رو روی پای شرلوک گذاشت و شرلوک ی تیکه کوچیک شیرینی رو توی دهنش گذاشت .توایلا بعد از خوردن اون تیکه شیرینی شروع کرد به لیس زدن دست و صورتش. همین حین خرگوش جان به اتاق پذیرایی اومد و توایلا متعجب بهش خیره شد .برفی نزدیک تر شد و چند قدمی توایلا وایساد .برا چند ثانیه به هم خیره شدن و برفی به سمت توایلا پرید توایلا همزمان که دستاش تو هوا بود افتاد روی زمین و به سمت بغل شرلوک رفت شرلوک اون رو نوازش کرد تا از لرزشش کم کنه .جان خندید و برفی به سمت جان اومد .توایلا از بین دست های گرم و امن شرلوک حرکات برفی رو زیر نظر گرفت و بعد سرش رو بین دستای شرلوک فرو بود چشماشو بست.
بعد از خوردن عصرانه به سمت شهر برگشت . قرار شد وقتی پسر بزرگ خانواده اومد تلگرافی به شرلوک زده بشه تا بره کارشو انجام بده .پس فقط اون روز رو تو اتاقش موند و کتاب خوند تا زودتر بگذره و بتونه دوباره اونجا رو ببینه...شایدم جان رو..اعتراف میکرد جان مثل یه جعبه رنگ گرم بود و پر از شورو اشتیاق و شرلوک مثل یک بوم سفید بود...دلش میخاست بیشتر با جان صمیمی باشه بلکم سفیدی زندگیش کمی رنگ به خودش بگیره
دم دمای بعد از ظهر بود که تلگراف به دست شرلوک رسید .با کمک شرلوک خیلی از تبهکارا دستگیر میشدن و مافوقش به اون جایزه میداد .گاهی یک دست لباس تمیز...گاهی چند سکه بیشتر و گاهی سوپ گوشت مقوی .
شرلوک لباس های به قول خودش زینتی رو پوشید و با درشکه به سمت عمارت رزماری حرکت کرد .

دفن شده میان گل های آفتابWhere stories live. Discover now