فرصت همیشه در خونت رو نمیزنه

35 14 2
                                    

پارت 11
ابر های دلگیر لندن باز بساط خودشونو روی این شهر افسرده پهن کرده بودن.شرلوک با دست لرزون شیشه رو برداشت همزمان ک اشک می‌ریخت چند بار سرش رو به دیوار نیمه ریخته کوبید و همه چیز در عرض یک ثانیه اتفاق افتاد.خون ..مثل یه فرش داشت زمین رو میپوشوند و صدای گنگی ک شنیده می‌شد. تمام زندگی شرلوک مثل صفحه های کتاب که با باد  بشدت ورق می‌خورد ،دیده می‌شد. اون هم فقط ۱ دقیقه !.
حتی این صحنه های زندگی آهنگ پس زمینه ام داشت .و شرلوک با آخرین قطره اشک چشم هاش بسته شد و تنش رو بدست زمین و روحش رو بدست باد سپرد .
"شاید این بار روح سنگین من با رقص باد سبک شود"
چشم هاش رو باز کرد .سایه برگ های درخت روی صورتش بالا و پایین می‌شدن. حد اقل اون ها پیام صبحی نو میدادن.بلند شد و اطراف رو نگاه کرد .چشمش به برکه زلالی افتاد که سنگ های طلای رودخونه قابل رویت بود.سرش رو توی برکه برد و تا میتونست از آب اون برکه خورد تا نیازش رفع بشه .
اطراف دشت رو نگاه کرد .اول فکر کرد همون مزرعه خودشونه .اماانگار اشتباه میکرد .دشت پر از گل های آفتاب گردون بود و به موازات درخت چند کیلومتر اونطرف تر درختی مثل همین درخت وجود داشت .یکدفعه آسمون رنگش از آبی به صورتی و از صورتی به سبز و از سبز به زرد و دوباره به رنگ آبی درمی‌آمد.گل ها یکی پس از دیگری به طرف دیگه خم می‌شدند و مسیری رو برای اون پسر هموار میکردن.
شرلوک به سمت درخت رفت و پیرمردی با عصایی عجیب و شنل پارچه ای روی تنه درخت نشسته بود.
شرلوک نزدیک تر شد تا بتونه چهره اون پیرمرد رو تشخیص بده .ولی انگار پیرمرد صورتی نداشت.
"به تو فرصتی داده شد تا خودت رو در اون دنیای پوچ و بی اهمیت ثابت کنی .ولی نه توانستی از خود و خانواده ات مراقبت کنی نه از زندگی که به تو داده شد
درست استفاده کردی!
_تو...تو کی هستی
عجیب بود...بالاخره بعد چند سال تونست صحبت کنه.
+زندگی که اومدن و نیومدنش دست خودت نیست.ولی چطوری زنده موندن و زندگی کردن دست خودته
تو هنوز فرصت داری اگه تا ۳ ماه دیگه نتونستی اون زندگی که میخوای رو داشته باشی دوباره به سمت ما برمیگردی
_ولی‌‌‌...من باید دنبال چی بگردم
+چیزی که همه گرفتارش میشن...زهری که خودش پادزهره. پدر (خدا)به ما اجازه داده داشته باشیمش و
اون شیرین ترین زهری هست ک هرکسی چشیده.
_کجا پیداش کنم ؟
+جای خاصی نداره اون خودش سمتت میاد
و دوباره همه چیز برگشت و آهنگ برعکس پخش می‌شد انگار دوباره فیلم‌رو از اول برگردونی.
و نور اتاق پلک های شرلوک رو نوازش کرد.چشم هاش رو اروم باز کرد .

دفن شده میان گل های آفتابDonde viven las historias. Descúbrelo ahora