پارت 13
جان دنبال پدرش که سعی داشت از اتاق خارج بشه راه افتاد : پدر لطفاً...شما یه خدمتکار لازم دارین ....اون ازپسش برمیاد ..
مرد کلافه دستی به صورت اصلاح نشده اش کشید : دلیل این همه اصرارت برای نگه داشتن اونو نمیفهمم ...
جان به در اتاق تکیه داد تا راه پدرش رو برای خروج از اتاق سد کنه : فقط سعی دارم به شما کمک کنم ...اگه اجازه بدین بمونه پشیمون نمیشین ...
جان با لحن ملتمسی گفت و بعد به پدرش خیره شد پدر جان برای ثانیه ایی به چشم های آبی پسرش خیره شد و بعد تسلیم خواسته اون شد : وقتی برای رسیدن به خواسته ات اینجوری مصمم میشی ، منو یاد مادرت میندازی ...باشه ...اما فقط یک ماه ...اگه کارش خوب نبود باید بره ...جان لبخند متشکری به پدرش زد و بعد از جلوی در کنار رفت ، هرچند از شرلوک بیش از اندازه دلخور بود اما خوشحال بود که میتونه پیش خودش نگهش داره و از خطر هایی مثل بلایی که قبل از آوردنش به اینجا سر خودش آورده بود جلوگیری کنه
درحالی که به سمت اتاق شرلوک میرفت مصمم شد که بهش کمک کنه تا اون خودش رو به پدر جان ثابت کنه ، شاید اینجوری جان میتونست اونو برای همیشه پیش خودش نگه داره ، شاید میتونست دوباره اونو به شروع یه زندگی جدید تشویق کنه
درحالی که لبای سرخ خودش رو با هیجان میمکید وارد اتاق شرلوک شد و اونو درحالی که پشت بهش روی تخت سمت پنجره نشسته بود دید ، لبخندش رو خورد و قیافه نسبتاً جدی ایی که مدتی میشد علاقه اش به اون پسر رو پشتش پنهان کرده بود به خودش گرفت و بعد گلوش رو صاف کرد: تو ...عام .....اینجا بمون و به عنوان مستخدم کار کن ....این یه پیشنهاد عادلانه اس ...جان به سختی بزاقش رو قورت داد وقتی شرلوک سمتش چرخید و چشمای خوش رنگش روی تک تک اجزای صورت جان ثابت شدن ، پسر کوچیک تر حس کرد نفس توی سینه اش حبس شده
شرلوک لبخند زد و بعد دوباره طوری که انگار دیگه فرصتی برای دیدن اون چهره نداره صورت جان رو از نظر گذروند و بعد سرشو رو پایین انداخت تو دفترچه اش که همیشه با خودش داشت و اشعار مینوشت ، حرف زد....جان حرف میزد و شرلوک مینوشت .ممکنه راه های صحبت و ارتباط فرق داشته باشه اما در آخر مهم حرف دله....باید ببینی اونم یکصداست یا نه
شرلوک صفحه دفترچه رو به سمت جان گرفت : جواب نامه امو ندادی .....این یعنی منو نبخشیدی ؟جان لبای خودش رو کمی گاز گرفت : اون کارارو تو یه روز انجام ندادی که حالا بخوای توی یه روز بخشیده بشی ...اینجا بمون و کار کن ...یه پیشنهاد شرافتمندانه ...
جان سعی کرد شرلوک رو قانع کنه ، میترسید اون بره ، میترسید دوباره مثل یه پرونده از چنگش فرار کنه و این بار دیگه برنگرده ، اگه اون درخواستش رو رد میکرد ممکن بود حتی بهش التماس کنه که بمونه اما شرلوک نیازی به التماس نداشت
حالا که تمام اون زرق و برق هایی که چشم هاشو کور کرده بودن رو از جلوی پلکاش کنار زده بود
بهتر میتونست ببینه ، حتی بهتر میشنید ، حالا صدای قلبش رو بهتر میشنید ، دیگه مثل قبل با فرو کردن پول توی گلوش خفه اش نمیکرد و حالا که اون صدا واضح تر به گوشش میرسید میفهمید باید این پیشنهاد رو قبول کنه
حداقل اینجوری میتونست برای بقیه عمرش یا حداقل برای مدتی از طول عمرش جان رو از فاصله ایی کمتر از به آغوش کنار خودش داشته باشه
پس لبخند دیگه ایی زد به موهای ژولیده اش دست کشید و تصمیم گرفت این بار معشوقه اش رو نا امید نکنه : هرکاری بگید انجام میدم ...
YOU ARE READING
دفن شده میان گل های آفتاب
Romanceیاد بودم را به تو میسپارم آه دلبندم رزماری ...گر نتوانم بیگناهی ام را در عشق به تو ثابت کنم چگونه سر بالا گیرم و در چشمان به رنگ یال های اسب تازی ات بنگرم؟