سمفونی زندگی

85 15 3
                                    

پارت 1

آفتاب از بین شیشه های پنجره زیر شیروونی به دل پارکت های چوبی میتابید و ذرات خاک درون هوا با نور دلبرانه آفتاب میرقصیدن...شرلوک دستش رو جلوی نور گرفت و به انگشت هاش که رد کمرنگ رنگ روی دستش مونده بود خیره شد . نفس عمیقی کشید و تو جاش تکون خورد و صدای جیغ تخت رو به صدا دراورد .
*خیله خب ...دارم بلند میشم غر نزن*
پارچ چینی که به لطفش رنگارنگ نقاشی شده بود رو توی ظرف ریخت .دست و صورتش رو شست و لباس های کهنه اش رو پوشید و به سمت پایین رفت: موقع پایین اومدن از پله ها دستش رو روی چوب بالا سرش گذاشت .به خاطر قد بلندش همیشه سرش به چوب بالای پله میخورد برای همین هرروز صبح با احتیاط پایین میومد. طبقه پایین اثری از پدرو مادرش نبود فقط بوی خوب آب گوشت اردک خونه رو برداشته بود ...این یعنی محصولشون رو خوب خریدن و میتونن بعد از 2 سال گوشت بخورن اون هم ماهی یک دفعه ! از تو سبد یک تیکه نون که مادرش اول صبح پخته بود و هنوز کمی داغ بود رو برداشت به سمت مزرعه رفت تا به مادر و پدرش کمک کنه .مادرش با لبخند و زبان بدن بهش سلام داد .شرلوک درحالی که تکه نون به دهنش بود دسته های گندم رو از مادرش گرفت و روی دوشش انداخت و یکی یکی داخل انبار میذاشت .بعد از تموم شدن کارش به سمت خونه دوید و پله ها رو دوتا یکی طی کرد و قلمو و بوم و وسیله هاش رو برداشت به مزرعه برگشت .بوم رو تنظیم کرد و چهره دو پیرزن پیرمرد و نقاشی کشید . دلش میخواست میتونست تا اخر عمر اون ها داخل نقاشیش باشن تا همیشه داشته باشدشون .تو دنیایی که مردم از فقر و تنگدستی با سیاهی هم پیک شده بودن و شراب افسردگی مینوشیدن. شرلوک با چشم های میشی اش دنیایی پر از رنگ های عشق و احساس میدید...و زندگی بقیه براش مثل سمفونی4 دی مینور جورج فردریک هاندل غمگین به نظر میرسید ..مثل یک مزرعه ای که به اتیش کشیده شده و تنها خاکسترش مونده و محل زندگی کلاغ ها شده.و بعد از تموم شدنش اون رو به داخل خونه برد و جای خالی کنار شومینه گذاشت . از مزرعه دور شد و به سمت جنگل دوید .دیشب اون طرف رودخونه بارون اومده بود و جنگل بوی نم بارون و بلوط به خودش گرفته بود .پاهاش رو توی رودخونه یخ زد و به سمت اخرین درخت جنگل دوید . اینجوری میتونست هم جنگل رو ببینه هم مزرعه های گندم و دشت گل های خونه های اشراف. درختی که داشت ازش بالا میرفت درخت سیب قرمز بود و تو اون فصل میوه های تازه و زیبایی به بار داده بود . شرلوک سیبی کند و درحالی که یه پاش اویزون بود و به درخت تکیه داده بود درحال خوردنش بود .به اسمون خیره شد . ابر های پنبه ای داشتن به سمت شرق میرفتن و شرلوک تو ذهنش درحال تجسم ابر ها به شکل های مختلفی بود .شعری تو ذهنش درحال خوندن بود و همراه اون قطعه ویالونی شروع به نواخته شدن کرد :

Love philosophy
The fountains mingle with the river
And the rivers with the ocean,
The winds of heaven mix for ever
With a sweet emotion;
Nothing in the world is single;
All things by a law divine
In one spirit meet and mingle.
Why not I with thine?-
See the mountains kiss high heaven
And the waves clasp one another;
No sister-flower would be forgiven
If it disdained its brother;
And the sunlight clasps the earth
And the moonbeams kiss the sea:
What is all this sweet work worth
If thou kiss not me?
"فلسفه عشق"
چشمه ها با رودها
و رودها با اقیانوس در هم می‌آمیزند...
بادهای آسمانی تا ابد با حسی شیرین به هم می‌پیوندند...
در این دنیا هیچ چیز تنها نیست...
همه چیز در دنیا به وسیله‌ی یک قانون الهی در قالب یک روح در هم تلاقی می‌شوند و همدیگر را ملاقات می‌کنند.
چرا من با تو نیستم؟
به کوه‌ها نگاه کن که بر عرش بوسه می‌زنند...
و موج‌هایی که یکدیگر را در آغوش می‌گیرند
نه خواهر، گل اگر از برادرش روی گرداند بخشیده نخواهد شد
و آفتاب زمین را بغل می‌کند
و پرتوهای ماه بر دریا بوسه می‌زنند.
تمامی این امور دلچسب چه ارزشی دارند...
اگر تو مرا نبوسی؟

حین صدای خش خش گندم ها تمرکز اون رو به هم ریخت و از بالای درخت به پایین اومد پشت درخت قایم شد.

دفن شده میان گل های آفتابDonde viven las historias. Descúbrelo ahora